شمشیر دولبه
شهروندچهار فیلمی است درباره ادوارد اسنودن که اینک چهره مشهوری در اخبار جهان است. او کارمند سابق NSA (آژانس امنیت ملّی) آمریکا است که به خاطر افشای اسناد محرمانه و نیمهمحرمانه این کشور و از آن مهمتر با افشاگری درباره شنود و مراقبت گسترده سازمانهای امنیتی آمریکایی از این کشور گریخت و به روسیه پناهنده شد. او در حال حاضر در مکان نامعلومی در روسیه زندگی میکند و در آمریکا به جرم جاسوسی تحت تعقیب است.
اسنودن از نظارت گستردهای پرده برمیدارد که به ادعای او عملاً به معنای تحت نظر گرفتن همه اعمال روزانه همه شهروندان آمریکا و جمعآوری اطلاعات درباره ریز کارهایی است که انجام میدهند؛ اعم از سایتهایی که بازدید میکنند، کتابهایی که میخوانند، آدمهایی که با آنها دیدار میکنند، جاهایی که میروند، خریدهایی که میکنند و خیلی چیزهای دیگر. مدارک این نظارت همهجانبه توسط ارتباطات او در روزنامههای گاردین و واشنگتن پست منتشر شده است.
ادوارد اسنودن در کانون شهروندچهار قرار دارد، اما این فیلم، فیلمی درباره اسنودن نیست، یا صرفاً فیلمی درباره اسنودن نیست. موضوع اصلی آن همان ماهیت و اهمیت نظارت جهانی گستردهای است که عملاً به قول خود اسنودن در فیلم باعث شده ماهیت رابطه رهبری سیاسی آمریکا و مردم آن کشور به جای این که رابطه انتخابکنندگان و انتخاب شدهها باشد، به رابطه حاکم و محکوم بدل شده است. در اصل لورا پویترس میخواست فیلمی درباره همین موضوع بسازد. او قبلاً دو فیلم مستند دیگر ساخته بود به نامهای کشورم، کشورم (۲۰۰۶) و سوگند (۲۰۱۰) که نخستین آنها درباره زندگی مردم عراق در شرایط اشغال کشورشان توسط آمریکا بود و دیگری درباره مردی که مدتی را در زندان گونتانامو به سر برده و حالا در صنعا راننده تاکسی بود. بعد از این دو فیلم، حالا پویترس میخواست فیلم سومی بسازد درباره جاسوسی گسترده حکومت آمریکا از شهروندان خودش و کسانی که علیه این روش مبارزه میکردند. او با جولیان آسانژ معروف ویکیلیکس در انگلستان و روزنامهنگار گلن گرینوالد در ریودوژانیرو (که در شهروندچهار حضور پررنگی دارد) و بسیاری از آدمهای دیگری که درگیر این کار بودند تماس گرفته بود و میخواست با آنها دیدار و مصاحبه کند. او میخواست این فیلم در کنار دو فیلم پیشینش سهگانهای باشند درباره آمریکایی بعد از واقعه یازده سپتامبر.
پویترس به قول خودش به فکر فیلمی بود که هیچ پیرنگی نداشته باشد، چیزی غیرخطی و نامتعین باشد ــ یک فیلم به اصطلاح «روح زمانه»ای. میگفت: «پیرنگ خیلی بیرحمانه عمل میکند. هیچ عذری نمیپذیرد و میتواند همه چیز را زیادی ساده کند. میتواند در جایی که در واقع راهحلی یا گرهگشاییای وجود ندارد، گرهگشایی تحمیل کند. میتواند موجب پالایش نادرست مخاطب بشود.»
او از خیلی جهات داشت فیلمی درباره دنیای اجتماعی غریب خودش میساخت ــ راجع به جوّی که به نظر میآمد جلوی جریان آزاد عقاید را میگرفت. اما به جایی رسید که رشته فیلم «روح زمانه»ای از دستش در رفت: «متوجه شدم یک چیز خیلی مهم را از دست دادهام؛ احساسات و عواطف را. در شرایط کار بدون پیرنگ روایی، خلق احساسات سختتر است. این موضوع وقتی آشکار شد که شروع کردم به تدوین صحنههایی که خیلی متاثرم نمیکردند.»
در همین اثنا، در ژانویه ۲۰۱۳ پیرنگی که میتوانست خلا عاطفی فیلم را هم پر کند، خودش به سراغ پویترس آمد؛ در قالب ایمیلهایی از یک کارمند امنیتی ناشناس که خود را شهروندچهار معرفی میکرد. او اعلام آمادگی میکرد که مدارک دست اولی را افشا کند و او را دعوت میکرد که در این کار کمکش کند. چنان که بعدا معلوم شد این شهروندچهار کسی جز ادوارد اسنودن بیستونه ساله نبود که در سمتی حساس در یکی از سایتهای آژانس امنیتی آمریکا در هاوایی شاغل بود. در پاسخ پویترس که پرسید چرا اسنودن او را انتخاب کرده است، اسنودن نوشت که فیلمهای او را درباره عراق و گوانتانامو دیده و او با ساختن این فیلمها در واقع خودش خودش را انتخاب کرده است. بعد از مقدماتی که در فیلم شرح داده میشود سرانجام ملاقات پویترس و اسنودن در اتاقی در هتلی در هنگکنگ اتفاق میافتد. همان هتلی که بیش از نیمی از فیلم شهروندچهار در آن میگذرد.
اهمیت حضور در محل
لورا پویترس در سال ۱۹۶۴ در خانوادهای ثروتمند در بوستون به دنیا آمده در رشتههای علوم اجتماعی و هنر تحصیل کرده است. مانند بیشتر مستندسازان او هم با ایدهای کلی کار هر یک از فیلمهایش را شروع میکند و در رابطه با موضوع و آدمها به تدریج به قهرمانان فیلمهایش میرسد. در مورد عراق او اتفاقی وارد خانواده پزشکی میشود و زندگی این خانواده را در شرایط ناامنی انفجارهای هر روزه در خیابانهای بغداد و در حالی که عراق به سوی انتخابات پیش میرفت، به تصویر میکشد. درباره اهمیت حضور در دل ماجرا میگوید: «مسلماً من مخالف جنگ بودم. اما وقتی واقعاً در عراق حضور پیدا کردم، موضوع فرق کرد. همه چیز عوض شد. آسان است در نیویورک بنشینی و بگویی انتخابات در شرایط اشغال نمیتواند چیزی بیش از یک چیز جعلی باشد. اما وقتی میبینی چطور کسانی حاضرند جانشان را بدهند تا بتوانند رای بدهند، به این نتیجه میرسی که نه، این نمیتواند جعلی باشد.»
او خود را پیرو مکتب سینمای مستقیم د. ا. پنهبیکر و فردریک وایزمن میداند. از حضور پررنگ جلوی دوربین پرهیز میکند (در شهروندچهار او را جلوی دوربین نمیبینیم، اما در حاشیه صوتی فیلم هست). در همین راستا جای دیگری گفته است: «علاقهمندم ببینم مردم در زمان حال چطور واکنش نشان میدهند، نه این که چطور رویدادهای گذشته را برای خودشان باز میگویند. به همین خاطر هم به مصاحبه علاقهای ندارم. آدمها روایتهایی درباره خودشان خلق میکنند و این به یک بنبست منتهی میشود. در بازگویی یک واقعه، همه حالت نامعتین و همه گونه ریسک و تصمیمگیری حساس محو میشود.»
با این دیدگاه، او اهمیت زیادی به رابطه با آدمهای جلوی دوربین میدهد. به همین سبب اگر خودش فیلم میگیرد، غالباً دوربین را در سطح کمر نگاه میدارد تا جلوی صورتش باز باشد و دوربین بین او سوژه قرار نگیرد.
حالا ببینیم این علایق سبکی تا چه اندازه در شهروندچهار خود را نشان دادهاند.
پراکندگی ساختاری
بخش میانی فیلم بیش از نیمی از زمان آن را میگیرد. پویترس و گروهش، همین طور گلن گرینوالد در اتاق هتل حضور دارند. پویترس در طول هشت روز حدود بیست ساعت از اسنودن و گرینوالد فیلم گرفته است. با توجه به حرفهای او درباره اهمیت حضور در زمان حال و اهمیت احساسات، میتوان حدس زد که قرار بوده است این قسمت ستون فقرات فیلم باشد و در آن با اسنودن به عنوان یک شخصیت زنده و یک انسان ملموس روبه رو شویم. اسنودن را میبینیم که مضطرب است مبادا دستگیر شود. همه تلویزیونها دارند درباره افشاگریهای او صحبت میکنند و او در این اتاق کوچک در انتظار آیندهای نامطمئن به سر میبرد. با ای میل از همسرش خبرهای ناخوشایندی دریافت میکند. اسنودن را در این شرایط میبینیم و کمابیش با او همراه میشویم. اما چند عامل باعث میشود که همدلی ما با او خیلی قوی نباشد. نخست این که من تماشاگر نوعی از آن چه از فیلم میگیرم نمیتوانم همه ابعاد مسأله را خوب درک کنم. حتی نمیتوانم درستی کاری را که اسنودن کرده است تائید کنم. علاوه بر این، زیانهای نظارت گسترده سازمانهای امنیتی بر فعالیتهای شهروندان نیز آن قدر ملموس نیست که از نظر احساساتی مرا به هیجان بیاورد (مقایسه کنید با حالتی که پیآمد رفتار سوء سازمانهای امنیتی جنگ و بمباران بود و ما تصاویر کودکان مجروح را میدیدیم). دوری از شریک زندگی و از دست رفتن کار هم تاسفبارند، اما به یک معنا «معمولی»اند و برای تکان دادن بیننده کافی نیستند. تازه تردید داریم. نکند توطئهای در کار باشد. این اسنودن مگر خودش مامور امنیتی نسبتاً رده بالایی نبوده است. حالا چطور ناگهان مبارز شده است؟ البته، بله، میشود تصور کرد که انسانها با دیدن رفتارهای نادرست واکنش نشان دهند، حتی انسانهایی که در سازمانهای امنیتی کار میکنند، اما خُب، آدم خوب سر در نمیآورد. و با یک فیلم هم نمیشود از همه چیز سر در آورد. اما حاصل کار این است که به گمانم این بخش از فیلم به هدفی که دارد نرسیده است. شاید دلیلش در ذات خود موقعیت باشد، در محدودیت تواناییهای فیلم مستند برای نفوذ به درون آدمها صرفاً از راه تماشای رفتار ظاهری آنها. شاید هم فیلمساز دیگری میتوانست بهتر از پویترس اضطراب موقعیت اسنودن را در بیاورد.
بعد از این قسمت، با خروج از اتاق هتل هنگکنگ، اسنودن مدتی ناپدید میشود و بعد میفهمیم که به روسیه پناهنده شده است. در فصلهای پایانی فیلم (شاید یک چهارم نهایی آن) با آدمها و مصاحبهها و همایشهای گوناگونی درباره موضوع روبهرو هستیم باضافه نمایی از خانه اسنودن که از بیرون خانه گرفته شده است. شریک زندگی اسنودن و خود او را در حال آشپزی در پشت پنجره میبینیم. گفته شده است که نامزد اسنودن مایل بوده مصاحبه کند، اما پویترس نپذیرفته چون نمیخواسته فیلم وارد زندگی خصوصی اسنودن شود. آیا این مصاحبه نمیتوانست با روشن کردن ابعاد دیگری از شخصیت اسنودن به ما کمک کند تصویر جامعتری از او به دست بیاوریم؟ نمیتوان حکم قطعی داد. اما کارکرد گرفتن این تصویرها از دور و از بیرون خانه هم برای من روشن نیست. گفتهاند که به این ترتیب حس تحت مراقبت بودن اسنودن القا میشود. اما تحت مراقبت از سوی چه کسی؟ از سوی فیلمسازی که خود اسنودن دعوتش کرده با او همکاری کند؟
در مجموع فیلم فاقد ساختار منسجمی است. یعنی شکل کار در بخش میانی و در ابتدا و انتهای فیلم با هم فرق دارد. بخش میانی شخصیتمحور است و متمرکز بر یک مکان و یک آدم، در حالی فصلهای پایانی پراکنده و لبریز از اطلاعات و آدمهای متنوع هستند. این امر حتی با یک تغییر لحن علنی و به عنوان یک شگرد سبکی هم توجیه نمیشود؛ صرفاً شاهد بیشکلی و پراکندگی هستیم.
بحث درونمایهای
اشکال مهم دیگر شهروندچهار این است که موضوع خود را در همه ابعادش و به طور همهجانبه مطرح نمیکند.
یکم این که واقعیت این است که فارغ از پنهانکاریها و دروغ گفتنهای سازمانهای امنیتی، یک دلیل موجه و حیاتی برای نظارت گسترده بر کنشهای شهروندان وجود دارد و آن مسأله امنیت است. روشن است که میتوان از این مسأله سوء استفاده کرد و ابعاد نظارت را هرچه گستردهتر کرد. اما اصل نیاز به جمعآوری اطلاعات شهروندان به جای خود باقی است. موضوع باید در چنین چارچوبی مطرح شود. در همین زمینه، این نیز مهم است که به اصطلاح اکثریت شهروندان چیزی برای پنهان کردن ندارند (شاید بیشترین خواستهشان این باشد که اطلاعات جمعآوری شده دربارهشان نباید علنی و افشا شود) و بنابراین خیلی اهمیتی نمیدهند که مثلاً ایمیلشان یا مکالمات تلفنیشان کنترل شود. و سرانجام این که واقعیت دارد که در سیستمهای امنیتی نرمتر، جمعآوری اطلاعات قدرت پیشگیری را افزایش میدهد و از خیلی عملیات خشنتر مانند شکنجه، جلوگیری میکند و همین طور از وقوع عملیات تروریستی که به مرگ و مصدوم شدن شهروندان میانجامد. این نیز حقیقت دارد که در جوامع لیبرال غربی، بر خلاف نظامهای پلیسی (مانند شوروی دوره استالین و کشورهای بلوک شرق یا کره و چین)، بر اساس اطلاعات جمعآوری شده، به سراغ شهروندانی که سخنی در مخالفت با نظام حاکم گفتهاند نمیروند و آنها را به تبعیدگاه نمیفرستند. به سبب این تفاوت مهم، صحبت درباره پلیسی شدن نظامهای دموکراتیک غربی را باید خیلی با احتیاط به پیش برد.
دوم این که فیلمها و افشاگریها درباره کنترل همه جانبه مراکز امنیتی بر همه امور شهروندان معمولاً شمشیر دولبه هستند. از یک سو آگاهیسازند و از سوی دیگر ترویج دهنده ترس. به قول یکی از منتقدان، پیام این فیلم در یک کلام این است: «بترسید! خیلی هم بترسید!» البته این به آن معنا نیست که این فیلم و فیلمها و فعالیتهای مطبوعاتی مشابه به سفارش سازمانهای امنیتی ساخته میشوند، اما این هست که سازمانهای امنیتی ممکن است از ساخت چنین فیلمها و نوشته شدن چنین کتابها و مقالههایی زیاد هم ناراضی نباشند، با این ارزیابی احتمالی که اینها، با اغراق در تواناییهای پلیس، کار را برای تروریستها سختتر میکنند، باعث میشوند آنها به اقدامات احتیاطی خیلی بیش از مقدار لازم دست بزنند، که هم از کارآییشان کم میکند و هم میتواند باعث دست زدنشان به اقدامات نالازم شود و به دستگیریشان بیانجامد.
و سرانجام فراموش نکنیم که شهروند چهار جایزه اسکار بهترین مستند سال ۲۰۱۴ را گرفته است. علاوه بر این، به سبب افشاگریهای مرتبط با NSA روزنامههای گاردین و واشنگتن پست جایزه پولیتزر گرفتهاند. الیور استون فیلمی داستانی به نام اسنودن ساخته که لورا پویترس هم یکی از شخصیتهای آن است. تمامی این نهادها در یک نظام اطلاعرسانی کار میکنند که با ریسمانهای زیادی با حاکمیت ایالات متحده بسته شده است. فیلم شهروندچهار را نیز، فارغ از جزئیات رابطه با این نظام حکومتی به معنای گسترده آن، باید در چنین چارچوبی دید و ارزیابی کرد. اما خود فیلم قادر به دیدن کنتسکتی نیست که بر بستر آن تحقق پیدا کرده است و اندکی سادهانگارانه از بینندهاش میخواهد اسنودن را قهرمانی تلقی کند که جانش را برای آزادیهای شهروندان به خاطر انداخته است. شاید چنین باشد. اما من صرفاً با دیدن این فیلم قانع نشدم. احساس میکنم مسأله این قدر سیاه و سفید نیست. و این چه دنیایی بدی شده است که دیگر وجود قهرمانان را دشوار میتوان باور کرد.
[نقل قولهایی که از لورا پویترس آوردهایم از مقالهای در مجله نیویورکرِ ۲۰ اکتبر ۲۰۱۴ به نام «کلوزآپ لورا پویترس از ادوارد اسنودن» به قلم جرج پَکِر گرفته شده است.]
این نوشته در بخش مستند شماره ۸۳ ماهنامه سینمایی ۲۴ (دی ماه ۱۳۹۵) چاپ شده است
Be the first to reply