نیکلای مارکف به روایت مهوش شیخ‌الاسلامی

مهوش شیخ‌الاسلامی از مستندسازان پیشکسوت کشورمان، کارگردان فیلم‌هایی چون تنگراه (۱۳۹۵)، به کجا تعلق دارم (۱۳۸۶)، ماده ۶۱ (۱۳۸۱) و بسیاری فیلم‌های دیگر، اکنون فیلمی ساخته است درباره‌ی نیکلای مارکف (۱۸۸۳ تفلیس-۱۹۵۷ تهران) معمار روس‌تباری که با طراحی و ساخت حدود بیست بنا در سال‌های ۱۳۰۰ تا ۱۳۲۴ (عمدتاً دوره‌ی حکومت رضاشاه) نقش پررنگی در شکل دادن به چهره‌ی شهر تهران بازی کرده است.

در پایان این فیلم شصت‌وخرده‌ای دقیقه‌ای، بیننده دیگر اطلاعات ضروری را درباره‌ی زندگی و آثار مارکف دارد و با نُه بنا از بناهایی که او ساخته است آشنا شده و تصاویری از آن‌ها را با توضیحات مختصر و جابه‌جا با همراهی موسیقی کلاسیک گوش‌نواز، دیده است. اما داستان این معمار پُرکار از زبان یک راوی دانای کل که همه چیز را می‌داند و دانسته‌هایش را طی یک ساختار کلاسیک مرکب از مصاحبه‌های کارشناسان و شرح ویژگی‌های معماری بناها در اختیار بیننده می‌گذارد، روایت نشده است. هریک از بناهای مارکف کارگردان را یاد خاطراتی عمدتاً از دوره‌ی کودکی و نوجوانی‌اش انداخته است؛ علاوه بر این، انگار این بناها با تاریخ این مملکت آمیخته‌اند. پس روایت زندگی مارکف می‌تواند در عین حال شرح احوال و خاطرات فیلمساز هم باشد و قدری هم بیان نگاهش به گوشه‌هایی از تاریخ این دیار. از این‌جاست روایت اول شخصی با صدای خود فیلمساز که با دیدن بناها (گاهی هم به بهانه‌ی آن‌ها)، خاطرات خود را باز می‌گوید و این گونه جهانی می‌سازد زیبا و ازدست‌رفته که با حسرت از آن یاد می‌کند.

تمهید استفاده از راوی اول شخص به فیلمساز امکان می‌دهد که از موضع دانای کل سخن نگوید. او ماجراهای دوران تحقیق و تولید (در فیلم مستند تحقیق و ساخت فیلم چه بسا به موازات هم پیش می‌رود) را هم باز می‌گوید، مثلاً این‌ را که وقتی به سفارت روسیه مراجعه کرده به او گفته‌اند «این‌جا مارکف نداریم»، یا نگهبانان ساختمان کارخانه‌ی قند ورامین حاضر نشده‌اند جلوی دوربین بیایند «تا آب‌باریکه‌شان قطع نشود»، یا این را که حسرت می‌خورد چرا از درون خانه‌ی مارکف عکسی نیست و او خیلی دلش می‌خواست بداند آیا همسر مارکف هم از پرده‌های ارغوانی استفاده می‌کرده است یا نه، و این را ‌که نمی‌داند زنانی که در فلان عکس کنار مارکف‌اند چه نسبتی با او دارند. و اشاره به این ندانسته‌ها اتفاقاً اعتبار دانسته‌ها را افزون‌تر می‌کند. اما مهم‌تر، محقق-فیلمساز ما پرسش‌هایی هم مطرح می‌کند درباره‌ی مقاطعی بحث‌برانگیز از زندگی موضوع فیلمش. مثلاً این ‌که مارکف چطور زن‌وبچه‌هایش را در روسیه انقلابی رها کرده و به ایران آمده، چطور سال‌های طولانی در ارتش روسیه خدمت کرده، چرا با روس‌های سفید علیه بلشویک‌ها جنگیده و «یک عالمه پرسش‌های بی‌پاسخ دیگر». و وقتی به اواخر فیلم و زندان قصر می‌رسد، این پرسش مهم ذهنش را پر کرده که چطور مارکف که یک آرتیست بوده، زندانی طراحی کرده است.

این پرسش‌ها و گزارش ماجراهای تحقیق به جای خود، اما روایت خاطرات نقش مهم‌تری در فیلم دارد. اصلاً ترتیب نشان دادن بناها بر اساس زندگی‌نامه‌ی راوی-فیلمساز است. اول کلیسای مریم مقدس که راوی را به یاد دوست دوران مدرسه‌اش لوسیک می‌اندازد که والدینی روس‌-ارمنی داشته و به یاد مدرسه‌ی خودشان نوربخش و دخترهای نوربخشی و پسرهای البرزی و این وسط البته کلی چیزهای دیگر که ارتباط چندانی به مارکف ندارند مانند بنای ساختمان تالار رودکی که کار اُژن آفتاندیلیان است و حتی تصویری از اجرای هربرت فون‌کارایان در این تالار و قبرستان دولاب که مدفن مارکف است و دادن کلی اطلاعات درباره‌ی دیگر خفتگان این قبرستان مثل اُگانیانس و سِورُگین و آهنگساز ارمنی نه چندان مشهوری که آهنگی هم از او در فیلم گنجانده شده است. و وقتی راوی برای دیدن دفتر مارکف که گویا در خیابان فردوسی بوده می‌رود، یاد کافه شمیران می‌افتد که مردم می‌رفتند آن‌جا شیرینی می‌خوردند. راهروهای دبیرستان انوشیروان دادگر او را یاد خانه‌ی پدربزرگش در همدان می‌اندازد: «درهای چوبی، شیشه‌های رنگی، سقف بلند» که احساس آرامش و امنیت القا می‌کردند و بعدتر کلاه قزاقی مارکف در یکی از عکس‌ها، او را یاد حرف‌های پدر بزرگش درباره‌ی دخالت اجنبی‌ها در ایران (از جمله ارتش روس‌ که مارکف هم یکی از افسرانش بود) می‌اندازد و این‌که این جنگ جهانی اول کمر این مملکت را شکست. اما بعد از قول همین پدر بزرگ حسرت می‌خورد برای فرزندان تزار نیکلای که توسط انقلابیون به قتل رسیدند و تکه فیلمی نشان‌مان می‌دهد برگرفته از یک فیلم داستانی و عکسی که زیبایی و معصومیت دختران و پسران تزار را به بهترین نحو به تصویر می‌کشد.

خانم شیخ‌الاسلامی در درآوردن این ساختار، این آمیختگی تحقیق درباره‌ی یک معمار روس‌تبار و خاطرات شخصی و رویدادهای تاریخی، موفق عمل کرده است. شاید ایرادی که از این منظر می‌شود گرفت دور شدن از مارکف باشد در قسمت‌هایی از فیلم بخصوص در اوائل آن. در ۲۷ دقیقه‌ی ابتدای فیلم (تقریباً نیمه‌ی فیلم)، فقط سه بنا از بناهایی که در فیلم معرفی شده‌اند ــ کلیسای مریم مقدس، دبیرستان البرز و بازسازی دارالفنون. شش بنای دیگر ــ دبیرستان انوشیروان دادگر، مسجد فخرالدوله، ورزشگاه امجدیه، پستخانه، کارخانه‌ی قند ورامین، و زندان قصر ــ مانده است برای نیمه‌ی دوم. براستی تنوع آثار مارکف تامل‌برانگیز است؛ او هم مدرسه ساخته و هم زندان، هم کلیسا و هم مسجد، هم ورزشگاه و هم کارخانه.

تصویری از یکی از راهروهای زندان قصر (تصویر فیلم نیست)

زندان قصر آخرین بنایی است که معرفی می‌شود. فیلمساز-راوی از آدم‌هایی را که در این زندان بوده‌اند نام می‌برد و این پرسش مهم را مطرح می‌کند: «موسیو مارکف» شما که آرتیست بودید چطور یک زندان طراحی کردید؟ اما راوی-فیلمساز بعد شروع می‌کند به توجیه مارکف که این اولین موسسه‌ی تادیبی مدرن کشور بوده، که در مقایسه با زندان‌های دوره‌ی قاجار و مشروطه (عکس‌هایی از زندانیان در زنجیر دوره مشروطه) با دید انسانی‌تری طراحی شده برای آماده‌سازی زندانی برای بازگشت به جامعه و طرحش در کنفرانس زندان لندن ارائه شده است.

نگاهِ فیلمساز به مارکف و جهان تاریخی مرتبط با او مهربانانه و حسرت‌آلود است. فیلمساز از مسائل جدی‌ای که خودش طرح می‌کند (دو دهه زندگی نظامی مارکف در یکی از خشن‌ترین ارتش‌های استعماری و تناقض آرتیست-زندان‌ساز) به آسانی می‌گذرد و گاهی هم به نحوی غیرمنطقی. مثل آن‌جا که می‌گوید: موسیو مارکف من که فکر می‌کنم شما آدم درونگرایی بودید. یا جایی که از رابطه‌‌ی مارکف با رضاشاه سخن می‌گوید، از این‌که گویا رضاشاه به او خیلی احترام می‌گذاشته و گفته می‌شود مارکف در سرنگونی خاندان قاجار نقش داشته و … بعد آن‌چه برای راوی مهم می‌شود این پرسش است: موسیو مارکف خیلی کنجکاوم بدانم شما هم در مراسم تاجگذاری رضاشاه در کاخ گلستان دعوت بودید؟ در اواخر فیلم راوی از قول پسر مارکف (آلکسی مارکف) می‌گوید که مارکف یک ایده‌آلیست بود نه یک تاجر و در اواخر عمر تقریباً ورشکسته بود (چرا؟ معمار این همه بناهای مهم که باید درآمد خوبی داشته باشد؟) و می‌خواهد تصویر آدمی درونگرا، ایده‌آلیست و آرتیست را القا کند (که مارکف شاید بوده و شاید هم نبوده، اطلاعات ما در این باره کافی نیست). این علاقه، این‌همه ارفاق به مارکف و توجیه بخش‌های توجیه‌ناپذیر زندگی او، ناشی از نوعی دلباختگی به دنیایی است که مارکف یک جوری، دست کم در این فیلم، نمایندگی‌اش می‌کند.

در خلق جهان زیبایی که فیلم می‌کوشد ترسیم کند، گزینش نقش مهمی بازی می‌کند. انتخاب‌های فیلمساز ناشی از دیدگاه‌های او هستند. مثلاً در بخش امجدیه، خانم شیخ‌الاسلامی از بازی‌هایی که در این استادیوم اتفاق افتاده‌اند فقط بازی ایران و اسرائیل را به یاد می‌آورد و از آن بازی تنها تصویرهایی را که حضور زنان در ورزشگاه نشان می‌دهند. از تظاهرات ضداسرائیلی بعد از بازی (که تصویرهایی هم موجود است) چیزی نمی‌گوید.

فیلم موسیو مارکف فقط درباره‌ی مارکف نیست، درباره‌ی خانم شیخ‌الاسلامی هم هست؛ و فقط درباره‌ی دیروز نیست، درباره‌ی امروز هم هست. که البته اشکالی ندارد. اشکالش اینجاست که برای گفتن چیزی درباره‌ی زمان حال، فقط بخش‌هایی از گذشته را نشان ‌دهیم و بخش‌های دیگری را مسکوت بگذاریم و در نتیجه تصویری ناقص ارائه کنیم.

لحن احساساتی و اجازه بدهید بگویم سانتی‌مانتال فیلم که خود خانم شیخ‌الاسلامی آن را خوانده است، ناشی از همین نگاه و به گمان من نقطه ضعف اصلی فیلم به عنوان یک کار حرفه‌ای است. گفتار موسیو مارکف بسیار نوستالژیک است و این نوستالژی را به خوبی به بیننده‌ی هم‌سو و هم‌احساس با راوی-فیلمساز منتقل می‌کند. اصلاً همین لحن احساساتی است که بسیاری از بینندگان را جلب می‌کند. آخر واقعیت این است که احساسی که ما به فیلم‌ها داریم، بیش از این‌که ناشی از امتیازات صرفاً فرمال و فنی فیلم‌ها باشد، ناشی از هم‌سویی و هم‌فکری ماست با فیلمساز. بخصوص در فیلمی مثل موسیو مارکف که فیلمساز با گفتاری مفصل مستقیم به میدان آمده است.

در جلسه‌ی نمایش فیلم یکی از دوستان مستندساز که از فیلم خیلی خوشش آمده بود، حرفی زد کمابیش به این مضمون که در سینمای مستند، ما همین اندازه که از مجموعه‌ی منسجم و لذتبخشی از تصویر و صدا و موسیقی بهره‌مند شویم کفایت می‌کند و اصولاً مقایسه‌ی این فیلم با زندگی‌نامه‌ی مارکف و سایر اطلاعات تاریخی ضرورتی ندارد. همان طور که در آن جلسه گفتم این حرف از یک مستندساز عجیب است. حتی اگر فیلمی داستانی درباره‌ی یک شخصیت تاریخی هم ساخته شود، خواه نا خواه با اطلاعات تاریخی مربوطه مقایسه می‌شود. خوشبختانه مهوش شیخ‌الاسلامی به این اصل  اعتقادی نداشته و فیلم او به خوبی و به شیوه‌ای غیرمستقیم همه‌ی اطلاعات مهم درباره‌ی زندگی نیکلای مارکف را ارائه می‌کند. بحث من با این فیلم به نگاه و رویکرد فیلمساز به موضوعش مربوط می‌شود، نه نبود و کمبود اطلاعات که از یک فیلم یک‌ساعته نباید انتظار ارائه‌ی همه‌ی اطلاعات را داشته باشیم.

Be the first to reply

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *