میخواهم رازی را با شما در میان بگذارم. کلی کتاب هست که فقط پنج شش صفحه و یا حتی یک صفحهی اولش را خواندهام و دیگر کتاب را ادامه ندادهام. نپرسید چه کتابهایی؟ کتابهای خیلی مشهوری در میانشان هست که آدم روش نمیشود بگوید هنوز آن را نخوانده است. اما به نظرم کار مفیدی است. هر کار ادبی و روایی اول و آخرش خیلی مهم است. آخر کتاب را دشوار میتوان خواند چون یک جور بدون دانستن اینکه در کتاب چه رخ داده معنایی نمییابد. اما اول کتاب را چرا. در اول کتاب ــ چه کتاب را تا ته بخوانید و چه نیمهکاره رهایش کنید ــ معلوم است نویسنده چطور سعی کرده شما را بکشد وسط ماجرایی و در شما این رغبت را ایجاد کند که بقیهاش را هم بخوانید. چطور آدمها و مکان و تم کتاب را مطرح کند. از چه زبانی استفاده میکند؟ استعاری؟ ساده؟ یا؟ دهها شروع حسابی به آدم کمک میکند داستانش را چطور شروع کند.
اما این را دربارهی هر فصل دلخواه کتاب هم میتوان گفت. فصلهای مشهور. گفتوگوهای مشهور. خلاصه داستان را میتوان جایی خواند تا کلیات اتفاقی که در آن فصل میافتد معلوم باشد، بعد رفت سراغ خود فصل. حتی میشود قبلش فکر کرد که آدم خودش چطوری تعریف میکرد ماجرایی را که در این فصل روی میدهد. بعد اصلش را بخواند. این طوری خیلی چیزهایی را میبیند که در خواندن معمولی به آنها توجهی نمیکرد. مثلاً به توصیف سکانسی از فیلم تریستانا (لوئیس بونوئل) توجه کنید. در این نوشته خلاصهای از رویدادهای پیش و پس از سکانس را آوردهام، اما حتی بدون دانستن این مقدمات هم سکانس بسیار قوی است و قوت خود را از آنچه درون آن میگذرد میگیرد. هرچند دانستن دانستن داستان تمامی فیلم احتمالاً لذت تماشای آن را افزونتر میکند، اما بدون آن هم میتوان آن را بارها و بارها دید.
اصلاً میتوان آن خلاصه نخواند. کار قدری سختتر میشود ولی اتفاقاً آدم بیشتر به تکنیک کار به معنای گستردهاش توجه میکند. این طوری هم توجه به تکنیک بیشتر میشود و هم مقدار چیزهایی که آدم باید حدس بزند. به عبارت دیگر خیلی از چیزهایی را که نویسنده به تفصیل توصیف کرده، بدون آن شرح مفصل هم میشد فهمید.
این کار در واقع یک جور جدا کردن تکهای از یک کل منسجم یعنی کلیت رمان یا فیلم است و برخورد با آن فارغ از جایگاهش در آن کل به مثابه چیزی مستقل. در واقع یک جور در افتادن با انسجامی است که نویسنده یا قصهگو کوشیده در ماجراهایی به وجود بیاورد و به خواننده منتقل کند . یک جور تخریب آن انسجام.
در فیلم دیدن هم این اتفاق میافتد. این یکی را هرکسی باید تجربه کرده باشد. از جلوی تلویزیون میگذرید و فیلمی که در جریان است نظرتان را جلب میکند. نمیدانید چه فیلمی است و کجای فیلم است. ولی بازی، یک دیالوگ دوطرفهی جذاب، تصویری از خیابان یا طبیعت نظرتان را جلب میکند. مینشینید و تماشا میکنید. نمیدانید ماجرا چیست. ولی لذت میبرید. حتی بیشتر از حالتی که کل فیلم را میدیدید. (شاید باقی قسمتها آن قدر خستهتان میکرد که دیگر به این قسمت توجهی نمیکردید). کلی فیلم این جوری دیدهام این اواخر.
مثلاً به سکانس فرار ماریون بعد از دزدیدن پول در فیلم روانی (آلفرد هیچکاک) توجه کنید. بدون دیدن قسمتهای قبلی فیلم هم معلوم است که این زن دارد از دست پلیس فرار میکند. و جذابیت آن ناشی از تصویر پشت، چهرهی بازیگر و موسیقی برنار هرمان و تدوین است.
خواننده خواهد گفت (خودم بارها این را به خودم و به دیگران گفتهام): خالق اثر هنری کلیت اثر را برای بیان احساسی یا اندیشهای طرح میکند و شما فقط موقعی که آن را از ابتدا تا انتها ببینید نیت او را در مییابید و میتوانید دربارهی اثر قضاوت کنید.
میتوان پاسخ داد: یکم اینکه به فرض صحت حرف شاید اصلاً حرف یا تم یا احساس خالق اثر چیز چندان مهمی نباشد. در حالی که او در نگارش دیالوگ یا نمایش منظره یا هدایت بازیگران آدم خلاقی باشد (یا اگر صحبت درباره فیلم است، اصلاً طراحی صحنه یا فیلمبرداری کار ارزشی مستقل از نیت و خواست کارگردان داشته باشد). بنابراین تلقی اثر به عنوان کلی منسجم شاید چندان هم مفید نباشد، شاید اجزا بیش از کلیت کار ارزش داشته باشند.
دیگر اینکه هیچ معلوم نیست خود مولف هم فکر منسجمی داشته یا خیر یا چه اندازه. شاید برای او هم همین اجزا مهم باشند. شاید او هم در طول زندگی خود مهارتها و موقعیتها و الگوهای معینی را از این سو و آن سو ــ از میان فیلمهایی که دیده و داستانهایی که خوانده و شنیده و … ــ جمع کرده و هدف اصلیاش فراهم کردن موقعیتی برای استفاده از این آموخته و گنجاندن آنها در اثری از آن خود باشد. در نظام استودیویی فیلم بر اساس اجزا جذاب آن ساخته میشده است: بازیگران (فارغ از کلیت فیلم)، صحنههای تعقیبوگریز (باز هم فارغ از کلیت فیلم) یا صحنههای رقص، سکانسهای گفتوگوی جذاب (جذاب به سبب نفس دیالوگها، طرز ادای آنها توسط بازیگران، و تنش یا احساس موجود در تصاویر). در فیلمهای استودیویی هندی وجود یک صحنهی رقص، یک صحنهی بزنبزن و چهرههای بازیگران محبوب هر یک جداگانه اهمیت دارند و حالا داستانی هم لازم است (هرچند سست) که به فیلم وحدت ببخشد، اما اصل هریک از این صحنهها هستند. داستان یا کلیت فیلم در واقع بیشتر به مثابه ظرفی عمل میکند برای دیدن هریک از فصلها. به عبارت دیگر این انسجامی که میگوییم شاید چندان واقعیت نداشته باشد (یا چندان مهم نباشد) و همین اجزا مهمتر باشند.
نشده بخواهید فصلی یا صفحاتی از کتابی را که خواندهای دوباره بخوانید؟ درست است که کل کتاب را یک بار خواندهای اما حالا دیگر بیشتر باقی کتاب یادتان نیست و میلتان به خواندن دوبارهی همان صفحات است. گویی لذت خواندن یا دیدن از همین پارهها ناشی میشود تا از کل.
این نگاه به نوعی از اهمیت کلیت داستان کم میکند و به ارزش بصری و احساسی تکتک صحنهها میافزاید. شاید به همین سبب است که بینندهای که فیلمی را دوست میدارد تمایل دارد بر گافهای روایی فیلم چشم ببندد.
Be the first to reply