بهنام بهزادی بعد از تمرکز بر زندگی جوانان در فیلم قبلیاش قاعده تصادف، این بار زندگی یک خانواده گسترده را موضوع فیلم جدیدش قرار داده است. دو خواهر و یک برادر و مادری بیمار اما با روحیه که با نیلوفر، دختر جوان و مجرد خانواده، زندگی میکند. وارونگی داستان بحران این خانواده است و مهمتر از آن، داستان شورش نیلوفر علیه مناسباتی که در آن دیگران برای زندگی او تصمیم میگیرند بدون این که حتی نظرش را بپرسند.
گرهافکنی فیلم و شروع بحران زمانی است که آلودگی هوای شهر به اوج خود میرسد (نام فیلم اشاره به وارونگی هوای شهر دارد)، مادر بستری میشود و دکتر اعلام میکند که اگر به زندگی در تهران ادامه دهد خواهد مرد. قرار میشود او به شمال، به ویلای خواهر بزرگتر برود. اما باید یکی از افراد خانواده با او همراه شود و این یکی طبیعتاً نیلوفر است که خواهر و برادرش بدون مشورت با او تصمیم میگیرند راهی شمال شود. نیلوفر با این که از این تصمیم آشفته است حرفی نمیزند با این امید که کارگاه خیاطیاش را در تهران نگاه خواهد داشت، غافل از این که باز به جای او و برای او تصمیم میگیرند. ادامه فیلم مقابله او با این وضعیت است. او احساس میکند سهیل، مردی که دوستش میدارد و میخواهد با او ازدواج کند هم اهمیتی به استقلال او نمیدهد …
وارونگی داستان نمونهای از بحران خانواده گسترده در جامعه در حال گذار به خانواده هستهای و روابط پولی است. یکی از مسائل خانواده در این شرایط، تقسیم هزینه (و نه تنها هزینه مالی، بلکه مسئولیت و مراقبت نیز) از پدر و مادر توسط فرزندان است. اما این بحران بستر بحران دیگری است که نیلوفر باید با آن دستوپنجه نرم کند و آن فشاری است که در این مناسبات به فرزند جوانتر، بخصوص اگر این فرزند جوانتر دختر هم باشد، و بخصوص اگر مانند نیلوفر احساس مسئولیت و عشق به مادر در او نیرومند باشد، وارد میشود. موقعیت نیلوفر از این منظر جالب است که خواست استقلال و شخصیت او در تناقض قرار میگیرد با زندگی مادری که از صمیم قلب دوستش دارد. بهزادی در مقام فیلمنامهنویس رشد تدریجی بنبست نیلوفر و سپس مقابله او با این وضعیت را با جزئیات تمام و به نحو قانعکنندهای شرح میدهد. بیننده بیشتر همراه نیلوفر جلو میرود و موقعیت او را به خوبی درک میکند. اما در چندین صحنه نیلوفر حضور ندارد، از جمله در صحنهای که خواهر و برادر نیلوفر بدون حضور او ملکی را که کارگاه خیاطیاش در آن است و در واقع به هر سه نفر تعلق دارد، به یکی از طلبکارهای فرهاد (برادر نیلوفر) واگذار میکنند. در برخی از صحنههای بیمارستان هم بدون حضور نیلوفر شاهد تصمیمگیری درباره زندگی او هستیم. این دور شدن از نقطه نظر نیلوفر در خدمت فهم دلایل رفتار خواهر و برادر اوست، هم از نظر آشنایی بیننده با منافعی که آنها دارند و هم از نظر فهم گرفتاریهای آنها. و همزمان این توقع را به وجود میآورند که شخصیت خواهر و برادر بُعد پیدا کند. اما این اتفاق نمیافتد و برادر و خواهر فقط اساساً از زاویه نقشی که در ساختن موقعیت نیلوفر دارند مورد توجه قرار میگیرند: هر دو بیش از اندازه گرفتار مسائل خانوادگی خود هستند و به نیلوفر به عنوان یک آدم بیتوجهند. برای فیلمی که بخش قابل توجهی از زمان آن به همین آدمها اختصاص یافته، این نکته مثبتی نیست و قوت فیلم میکاهد.
شخصیت صبا خواهرزاده نوجوان نیلوفر در این میان یک استثنای فوقالعاده است. صبا یک جور آینده خود را در نیلوفر میبیند. جایی رسماً اعلام میکند که در دعوای نیلوفر با مادر و داییاش، طرفدار اوست. در جایی میبینیم در برابر خواست مادر که از او میخواهد حرفهای بین نیلوفر و مادر بزرگ را برایش نقل کند، اعتراض میکند. نکته جالب اما وقتی است که بعد از امتناع نیلوفر از رفتن به شمال، تصمیم میگیرند صبا را همراه مادر بزرگ به شمال بفرستند. یعنی عین موقعیت نیلوفر برای او تکرار میشود، بدون این که او روحش خبردار شود. بعد شاهد صحنه برگشتن مادر بزرگ به خانه هستیم به همراه صبا. صبا میگوید مادر بزرگ خودش خواسته به خانه برگردد. اما ما میتوانیم حدس بزنیم خود صبا هم در این امر دست کم نقش داشته است. او بر خلاف نیلوفر و با درس گرفتن از موقعیت و تجربه او، حالا فعالتر و هوشمندانهتر از او عمل میکند. همه اینها با کمترین توضیحات و با نشان دادن کمترین تصویرها بیان میشود. در بیمارستان وقتی به مادر بزرگ میگویند که صبا با او به شمال میرود، شاهد نگاههای حیرتزده او و اعلام مخالفتش با علایم چشم و ابرو هستیم. همین کافی است که ظن ما را به نقش او در برگشت مادر بزرگ تقویت کند. صبا نمونه شخصیت فرعی فیلم است که بر خلاف دیگران، بدون این که زمان زیادی از طول فیلم به او اختصاص یابد، به شخصیتی چندبُعدی بدل میشود.
فیلم وارونگی از نظر بصری فیلم خیلی زیبایی نیست. نه چشماندازهای شهری آن شخصیت مستقلی دارند و فیالنفسه جذاب و اثرگذار و بامعنا هستند و نه کلوزآپهای آن. بیشتر فیلم در نماهای متوسط و «عادی» میگذرد. با توجه به قرار دادن داستان در روزهای اوج آلودگی شهر و اشارهی عنوان فیلم به این موضوع، شهر و چشماندازهای آن میتوانستند هویت بیشتری داشته باشند. در بخشهای قابلتوجهی از فیلم با پیشرفت یکبُعدی قصه روبهرو هستیم و این فیلم را کلاً کمجان میسازد، انگار فیلم از یک نیاز مبرم به قوت بیشتر، چندبعدی بودن بیشتر، تکاندهندگی بیشتر رنج میبرد.
وارونگی آشکارا از تکیه بر طرح و توطئه روایی به شکل پررنگ و بهرهگیری از اتفاقات بزرگ پرهیز داشته است، اما با وجود این داستانمحور است و تقریباً همه چیزش در خدمت ساختن موقعیت روایی قهرمان اصلی قرار گرفته است. آن چه درباره ضعف شخصیتهای فرعی گفتیم را به زبان دیگر چنین میتوان بیان کرد که این آدمها هیچیک به عنوان آدمهای مستقل جالب نیستند؛ نه به لحاظ شیوه حرف زدنشان یا عادتهایشان یا خصوصیات منحصربهفرد دیگر. آنها بیش از اندازه وسیلههایی هستند برای باز نمودن یک موقعیت اندیشیده شده. همان طور که آلودگی شهر نیز وسیلهای است برای ساختن همین موقعیت و کارکردش این است که ادامه زندگی مادر را در تهران ناممکن و مسأله همراهی با او را مطرح کند و از آن جا آغازگر بحران خانواده شود و جز این چیزی نیست. برای مثال نفس این که همه این آدمها در این هوای مسموم زندگی میکنند و حتی به هر قیمت از ترک آن پرهیز میکنند، چیزی که میتوانست موقعیت را جالبتر و پیچیدهتر و قابلتاملتر سازد، ابداً در فیلم حضور ندارد.
یکی از انتقادهایی که به فیلم شده است این است که تحول شخصیت نیلوفر خیلی باورپذیر نیست، خیلی آسان رخ میدهد. با توجه به زیادهروی خواهر و برادر نیلوفر در نادیده گرفتن او ــ نه تنها تصمیم میگیرند به شهرستان برود، بلکه ملک کارگاره او را هم واگذار میکنند ــ و بخصوص با توجه به شیوه توهینآمیز تصرف کارگاه نیلوفر و بددهنی برادرش فرهاد، به گمانم این اعتراض، حتی از سوی شخصیتی مثل نیلوفر که بیشتر حرفشنو و مطیع بوده است، معقول و پذیرفتنی مینماید.
اما مهمترین هنر بهزادی این است که ما را در بطن بحران خانوادگیای قرار میدهد که در تحلیل نهایی مستقل از خواست افراد بوده و قهرمانش را در تقلا برای خروج از این موقعیت با موفقیت به تصویر میکشد.
Be the first to reply