دربارهی کتاب مادر بزرگ من نوشتهی فتحیه چتین که به تازگی «نشر مد» ترجمهی جدیدی از آن توسط مژده الفت را منتشر کرده است. این کتاب پیشتر هم توسط ادوارد هاروطونیانس منتشر شده بود.
در ترکیه امروز دیگر بر کسی پوشیده نیست که حدود دو میلیون ترک وجود دارد که از پدربزرگ و مادربزرگش دست کم یکی ارمنی بوده است. فتحیه چتین نویسندهی کتاب مادر بزرگ من یکی از آنهاست. او در این کتاب سرنوشت مادر بزرگ خود را باز میگوید که در کودکی در جریان کشتارهای ارمنیان در سالهای جنگ جهانی دوم توسط یکی از ژاندارمها به فرزندخواندگی گرفته شده است.
مادر بزرگ من پیش از هر چیز داستان رویدادهای وحشتناکی است که در سالهای جنگ جهانی نخست بر سر ارمنیان ساکن مناطق شرقی ترکیه (آناتولی) نازل شده؛ داستان یکی از بازماندگان آن رویدادها به نام هرانوش، که حسین خان ژاندارم او را به زور از خانوادهاش جدا کرده، و به عنوان دختر خودش بزرگش کرده است. دخترک در خانوادهی او و چون دختر او نامی دیگر پیدا کرده (سحر)، مسلمان شده، ترکی آموخته صاحب فرزندان و نوهها و نتیجههایی شده و تا سالها زیسته و پیش از مرگ حتی نوهی نوهی خود را هم دیده است. او که در زمان این رویدادها دختربچهی خردسالی بوده است برای نوهاش (نویسندهی کتاب) آن رویدادها را تعریف میکند. فتحیه چتین ابتدا گمان میکند که مادربزرگش فقط برای او این داستانها را تعریف میکند، اما بعد متوجه میشود که مادرش اینها را ــ گیرم نه با تمام جزئیات ــ میدانسته است. روایت مادر بزرگ برای نوهاش همان طور که انتظار میرود، روایت وحشتناکی است:
در پالو زنان و مردان را از هم جدا کردند. زنها در در صحن کلیسا جای دادند و مردها را بیرون نگاه داشتند. کمی بعد صدای فریادهایی جانخراش از بیرون به گوش رسید. دیوارهای کلیسا بلند بود و زنان و کودکان نمیتوانستند ببینند چه خبر است. آنها خیره و وحشتزده به یکدیگر نگاه میکردند. مادرها و مادربزرگها و بچهها به هم چسبیده بودند و میلرزیدند. … هرانوش همچون برادرانش به دامان مادر آویخته بود، هم هراسان بود و هم کنجکاو. وقتی دختر جوانی را دید که روی شانههای دختر دیگری ایستاده تا بیرون را ببیند، رفت کنارشان. سرانجام دختر دیدهبان پایین آمد و پس از دقایقی دراز تازه توان حرف زدن یافت. هرانوش هرگز نتوانست جملهای را که او بر زبان آورد فراموش کند: «سر مردها رو میبُرَن و میندازن تو رود!» (ص ۶۸)
از این صحنهها باز هم در کتاب هست. در صحنهی دیگر زنی فرزندانش و بعد خودش را در رودخانه میاندازد.
البته مادر بزرگ راز چندان پوشیدهای را برای نوهاش باز نمیکند. چنان که مادرش تعریف میکند در کودکی همکلاسیها او و امثال او را که در خانوادههای دیگر روستا بودند (گویا در هشت خانواده) «توله زندیق» خطاب صدا میکردند و همهی روستا کمابیش میدانستند که برخی از زنان روستا ارمنیتبارند، «مهتدی»اند، در ابتدا مسلمان نبودهاند و بعد مسلمان شدهاند و طبعاً میدانستند که آنها بازماندگان کشتارهایی هستند که زمانی پدرانشان مرتکب شدهاند.
بخش قابلتوجهی از کتاب هم به رابطهی مادر بزرگ با خانوادهی واقعیاش مربوط میشود. این داستانها نیز در کتاب به خوبی ثبت شدهاند، اما آن بار دراماتیک را ندارند که قصهی ظلمی که بر قربانیان تبعید و کشتار رفته است و تحت الشعاع آنها قرار گرفتهاند. موضوع مهمی که در کتاب طرح میشود، نحوهی برخورد آدمهایی مانند مادر بزرگ نویسنده است که از خردسالی ناچار به تغییر هویت از ارمنی به تُرک (یا در مواردی به کُرد) و از مسیحی به مسلمان (از هرانوش به سحر) شدهاند، به هویت گذشتهشان و حالشان. وضعیت کسانی مثل هرانوش/سحر و ابهام هویتی آنها تعریفهای ذاتگرایانه از هویت قومی و دینی را مورد پرسش قرار میدهند.
از خلال آنچه در کتاب شرح داده شده است میفهمیم که مادر هرانوش (ایسکوهی) و برادر کوچکش از قتل عام جستهاند و زنده به حلب رسیدهاند. پدر هرانوش (هُوانس) که در زمان کشتارها در آمریکا بوده به حلب آمده و همسرش را پیدا کرده است. پدر بعد با تلاش بسیار و به کمک قاچاقچیان هرانوش و برادر او هورِن (خورِن) را هم که در روستایی دیگر به نام احمد میزیسته و چوپانی میکرده است پیدا کرده است. پدر خورن را با خود به آمریکا میبرد، اما سحر/هرانوش به حلب نمیرود و در نهایت در همان روستا میماند. پدر حتی برای هرانوش پول میفرستد که بتواند به حلب برود. چرا هرانوش/سحر به حلب نمیرود؟ پاسخ او:
چند روز به پدربزرگت التماس کردم تا عاقبت راضی شد با هم بریم حلب. اون موقع مادرت هم به دنیا آمده بود. خلاصه آمادهی سفر شدیم. حیوونها را فروخته و وسائلمون را جمع کرده بودیم که عمهی پدر بزرگت که حرفش خیلی برش داشت بهش گفت «عاقل باش پسرم. اونا دخترشان را برمیدارن و میبرن و تو و بچههات را هم ول میکنند به امان خدا. مبادا بری ها!» خلاصه حسابی چشمش را ترساند و رایش را زد. … پدر بزرگت از سفر به حلب یا فرستادن من به آنجا منصرف شد. (ص ۹۱)
حرف عمه معقول مینماید. ما نمیدانیم که آیا پدر هرانوش فقط او را میخواست به آمریکا ببرد یا شوهر مسلمانش را هم. و شوهر او اصلاً میخواست برود یا نه. و تکلیف بچهها چه قرار بود بشود. … کتاب وارد این پرسشهای دشوار نمیشود.
به هر رو رابطهی سحر/هرانوش با خانوادهاش ادامه پیدا میکند. و چنان که گفتیم پدر پسرش را با خودش به آمریکا میبرد.
این عکسی است که خورن («احمد شبان» سابق) بعد از رسیدن به آمریکا در حدود سالهای ۱۹۲۸-۱۹۲۹ برای خواهرش هرانوش/سحر میفرستد. نفر سمت چپ ایستاده ایسکوهی مادر هرانوش است و نفر وسط ایستاده خورن است. مردی سبیلویی که جلوی آنها روی صندلی نشسته هوانس پدر خانواده است. همان طور که دیده میشود در این عکس ایسکوهی و هوانس هنوز به قدر کافی جواناند و در آمریکا صاحب فرزندانی شدهاند.
چند وقت بعد، بعد از تولد فرزند پسر سحر/هرانوش به نام محمود (دایی محمودِ نویسنده)، خانواده از آمریکا باز تماس میگیرند و مقداری پول میفرستند برای سحر که با آن به آمریکا برود. این بار هم مادر بزرگ نمیرود و به جای او فرزندش (دایی محمود) به آمریکا میرود. خانوادهی مادر بزرگ در آمریکا که منتظر هرانوش بودند ظاهراً از دایی محمود استقبال خوبی نمیکنند و روابطشان با هم شکرآب میشود و وقتی دایی محمود به روستا برمیگردد میگوید که آدرس خانواده را گم کرده است. (پرسش: کس دیگری آدرس آنها را نداشت؟) به هر رو در این مقطع رابطه با خانوادهی مادربزرگ در آمریکا قطع میشود. اما چرا مادر بزرگ با پولی که فرستاده بودند خودش به آمریکا نرفت؟ این سوالی است که نویسنده هم از مادر بزرگش میکند:
«آخه چرا نرفتی مادر بزرگ؟ اونا پول را واسه تو فرستاده بودن!»
«من نه شناسنامه داشتم نه پاسپورت. میگفتن گرفتنش سخته. یه روز دائیت اومد خونه و گفت پاسپورتم رو گرفتم و دارم میرم آمریکا. خیلی دلم میخواست باهاش برم، اما به خودم گفتم من که نمیتونم برم؛ دستکم پسرم میره دستبوس پدربزرگ و مادربزرگش.»
«تو برای گرفتن شناسنامه و پاسپورت به کسی احتیاج نداشتی مادر بزرگ. اگه میخواستی خودت میتونستی بگیری. چرا اقدام نکردی؟»
«چه میدونم.»هر وقت سر حرفی باز میشد که نمیخواست ادامه پیدا کند یا هر وقت دوست نداشت جواب سوالی را بدهد فقط میگفت «چه میدونم.» … (ص ۹۲)
حقیقت اینکه فهمیدنش خیلی دشوار نیست. آن خانوادهی ارمنی-آمریکایی در آنجا چطور از مادربزرگ مسلمانی که ترکی حرف میزند و ارمنی بلد نیست استقبال میکردند؟ سحر حالا در روستاشان خانواده و روابط اجتماعی و زندگیای داشت، همهی اینها را از دست میداد در ازاش چه به دست میآورد؟ آیندهای که با هویت هرانوش در انتظارش بود چیزی مبهم و نامعلوم بود. اینها همه از ذهن مادر بزرگ هم گذشته. اما او دوست ندارد در این باره با نوهاش صحبت کند (یا شاید صحبت کرده و این نوه این صحبتها را نقل نکرده است.) ولی یک چیز آشکار است. هویت سحر اکنون برای مادر بزرگ واقعیتر و نقدتر بود تا هویت هرانوش. به گمان من پاسخ این است.
این «چه میدانم» در جای دیگری هم پیدایش میشود. آنجا که احساسات مادر بزرگ دربارهی پدرخواندهاش حسین ژاندارم مطرح میشود. مادر بزرگ در جایی از صحبت با نوهاش میگوید که حسین، پدر خواندهاش، ژاندارمی که در کشتار ارمنیها مشارکت داشت و او را از مادرش ربوده بود و به دخترخواندگی پذیرفته بود، «مرد خیلی دلنازکی» بوده. نوه وسط حرف مادر بزرگ میپرد و میگوید «دلِ نازکِ گروهبان حسین موقع گردن زدن مردها و به آب انداختن سرها کجا بود؟» و مادر بزرگ بعد از کمی فکر جواب همیشگیاش را میدهد. «چه میدانم.» آشکار است که او نسبت به این حسین احساس فرزندی به پدرش را دارد و وقتی با واقعیت نقش او در کشتار مواجه میشود، از پاسخ در میماند. چتین مینویسد که فهمیدم مادر بزرگ خیلی حسین را دوست دارد. حسین یا پدر بیولوژیکش هوانس؟ آیا سحر خانم نسبت به هوانس میتوانست چنین احساسی پیدا کند؟
بحث هویت بحث اصلی کتاب هست، اما بیشتر هویت «ترکی» که موضوع روز سیاست ترکیه (دست کم در زمان نگارش این کتاب) هم بوده است.
در صفحات پایانی کتاب، فتحیه چتین به دیدن قوموخویشهای ارمنی خودش در آمریکا میرود. او با مارگارت (خواهر مادر بزرگ، خاله بزرگش، که در آمریکا به دنیا آمده بود) دیدار میکند. ریچارد یکی از فرزندان او میگوید: ریچارد: «توی تمام عمرم از ترکهاوحشت داشتم و نفرت عمیقی نسبت به آنها احساس میکردم. انکار کشتار همه چیز را بدتر هم کرد. بعد فهمیدم شما هم ترک هستین و در عین حال عضوی از خانوادهی ما. حالا این خانواده را با تمام تکههایش دوست دارم. … » (ص ۱۳۸)
در واقع این پیام کتاب است. این که ترک و ارمنی این اندازه از هم جدا نیستند. و همهی شهروندان ترکیه هم آن طور که گفتمان رسمی اصرار دارد ترک خالص نیستند. و شاید اینکه ترک خالص وجود ندارد پ خلوص نژادی افسانهای بیش نیست.
و میتوان اضافه کرد ارمنی خالص هم وجود ندارد.
اما کانون توجه کتاب هویت «ترکی» است. در شرایطی که «تُرکیَت» turkishness جزو قانون اساسی ترکیه است و کسانی را به خاطر اهانت به «ترکیت» محاکمه میکنند و به زندان میافکنند، توجه فتحیه چتین بر این موضوع متمرکز است. فتحیه چتین فعال حقوق بشر و وکیل مدافع هراند دینک سردبیر روزنامهی «آگوس» بود، یکی از کسانی که به خاطر اهانت به «ترکیت» محاکمه شد. هراند دینک بعدها در سال ۲۰۰۷ به دست افراطیون ترک ترور شد و جان خود را از دست داد. در مراسم تشییع جنازه او هزاران نفر اعم از ترک و ارمنی به خیابان آمدند در حالی که برخی پلاکاردهایی حمل میکردند با شعار «ما همه ارمنی هستیم. ما همه هراند دینک هستیم.» این راهحلی است برای محکومیت قتل عام ارمنیان در عین تکیه بر دوستی مردم ارمنی و ترک. کتاب مادر بزرگ من نخستین بار در سال ۲۰۰۴ ، پیش از ترور دینکِ در ترکیه منتشر شد، اما در چارچوب این گفتمان قابلفهم است.
[موضوع هویت ترکهای مسلمان ارمنیتبار در ارمنستان هم مطرح شد. آنجا نیز سر اینکه اینها را میتواند ارمنی تلقی کرد یا نه بحثهای همگانی در رسانهها انجام شد. آنجا هم درکی ذاتگرا از هویت و نوعی آمیختگی هویت دینی و هویت قومی مطرح شد. گویا چنین نظری غالب بود که اگر آنها مسیحیت را نپذیرند نمیتوان ارمنی تلقیشان کرد. و امثال فتحیه چتین مسلماً هویتشان ترکی است، آنچه آنها میگویند این است که این هویت نه آن قدر اصیل و ناب است و نه لزوماً آن قدر مایهی افتخار که به سببش مردم به جان هم بیافتند. پیام امثال او و هراند دینک پیام دوستی اقوام و ادیان و هویتهاست. سرنوشت هرانوش/سحر بر سیالیت هویتها دلالت میکند. اینکه هویت اکتسابی حتی اگر تحت شدیدترین فشارها و شرایط غیرانسانی کسب شده باشد، میتواند واقعی و تعیینکنندهتر از هویت «قدیمی» بشود. و اینکه هویتها تغییرپذیرند؛ تابع شرایط تاریخیاند، صلب و ازلی-ابدی نیستند.]
Be the first to reply