آتش شدی، شعله کشیدی
از قلبها تراویدی و در جهان ساری گشتی
[و چون لهیبی سوزان] این زندگی پلید، این زندگی غمبار را
به کام خود کشیدی.
*
و اکنون باز جهان را برافروختهایم
و عقل از کف داده و دیوانه، بر سر پیمان شدهایم
متبرک باد نام تو
که آتش به قلبهای سنگ شدهی ما زدی
بگذار گرمای تو در قلبهایمان بجوشد
اکنون که نوشیده و به رقص برخاستهایم
اکنون که مرگ و زندگی را به هم آمیختهایم …
یقیشه چارنتس، شاعر انقلابی ارمنی (۱۹۱۸)
قطعهی بالا تکهای است از شعر «سوما» که به سال ۱۹۱۸ در اوج هیجانات انقلابی شاعر نوشته شده است. سوما در دین ودایی اقوام هندواروپایی نوشیدنی سکرآوری است که در مراسم قربانی مینوشیدند. سوما خدای سرزندگی و شادی و شجاعت هم هست. در اینجا آنچه شاعر را از خودبیخود کرده و عقل از او ربوده، شور انقلابی است که چون آتش به جان «زندگی غمبار و پلید» افتاده و «دلهای سنگشدهی» آدمیان را شعلهور کرده است.
همین چارنتس شعر بلندی هم دارد در رثای «تودههای جنونزده» با همین عنوان، در ستایش انقلابیون عقل از کف نهاده. و در آن شعر از این سخن میگوید که این تودهها اگر بخواهند، خورشید را از آسمان به زیر میکشند.
استعارهها روشن است: زندگی پلید و یکنواخت معمولی، مستی انقلاب، تودهها، از کف دادن عقل (با طنینی مثبت، به معنی کنار گذاشتن عقل معاش) و آتش که محصول و عصارهی همهی اینهاست.
آتش شور انقلاب و گرمای آن و نیروی ویرانگر و نابودکنندهاش را نمایندگی میکند. بر فروریزی اقتدار قدرتهای حاکم و از میان رفتن نظم مستقر که به بیعدالتی و پلیدی آمیخته است. آتش نماد یک جور احساس عمیق آزادی و آنارشی است که رنگش یادآور خون است و با گرمایش یادآور التهاب درونی انقلابیون.
جالب است که جنگ عقل و احساس، دوراندیشی و حزم در برابر شوریدگی و جنون، از استعارههای مرسوم در شعر و ادب عرفانی فارسی هم هست که در توصیف سلوک عارف به سوی معبود، به سوی او، آن مطلق شورانگیز. «عقل» نزد عارفان تقبیح میشود و در برابرش جنون، مستی، از خودبیخودی، پایکوبی و رقص، شهود، تجلی و از این دست نهاده میشود. و این حالت از خودبیخود شدن چون تجربهای بیهمتا و غیرقابلوصف باز نموده میشود.
ماجرای انقلاب و سفر عارفانه آکنده از استعارهها و صفتهای مشابهاند. این همانندی بر این گواهی میدهد که فارغ از هدف اعلام شدهی این «ماجرا»ها، در هر دو نوعی دل به دریا زدن، پشت پا زدن به عقل معاش و در افتادن با راه و رسم غالب زندگی هست که به جنون یا مستی تعبیر میشود.
دوتایی انقلاب و زندگی روزمره در حوزههای گوناگونی از خلاقیت و اندیشهی آدمی حضور دارد و بر نوعی نارضایتی و بیقراری بنیادین گواهی میدهد که گویی در ذات بشر است. نوعی میل بازگشت به یک وضعیت آرمانی نخستین که در جریان تکامل تاریخی آدمیزاد از حالت بدوی به وضعیت تمدن، و از کودکی به بزرگسالی و بلوغ از میان رفته است. شورشی است در برابر از دست رفتن بهشت نخستین. همان که در کمونیسم از آن به عنوان کمون اولیه نام برده میشود و قرار است انقلاب در محلهی بالاتری تحت نام جامعهی بدون طبقه به آن برسد. همان که در بسیاری از ایدئولوژیها و ادیان به عنوان «صدر» و «شرایط آغازین» از آن نام برده میشود که از دست رفته و قرار است احیا شود.
انقلاب در برابر اصلاح ــ تکیه بر تغییرات تدریجی ــ قرار میگیرد.
انقلاب چون درمان سریع و قاطع به جراحی و بریدن عضو فاسد تشبیه شده است، در مقایسه با درمان تدریجی با دارو.
انقلاب به «جشن تودهها» تشبیه شده است؛ شور دیونیزوسی است در برابر توازن آپولونی.
انقلاب خلوص کودکی است در برابر حسابگری بزرگسالی. خشم است در برابر خویشنداری. قاطعیت و خشونت و قهر است در برابر مهربانی (برتولت برشت مینویسد: «ما که میخواستیم پهنهی زمین را به خاطر مهر بگشاییم، خود نتوانستیم مهربان باشیم.») انقلاب پرستش سلاح است؛ زیباسازی اسلحه و خشونت است ــ «قدرت سیاسی از لولهی تفنگ بیرون میآید».
انقلاب رمانتیک و زیباست.
انقلاب اصل لذت است در برابر اصل واقعیت آن طور که در روانکاوی فرویدی شرح داده شده است و به سبب از دست دادن اصل واقعیت است که معمولاً چندان نمیپاید. مثل تب تند که زود به عرق مینشیند.
انقلاب به همین دلایل بیشتر کار جوانهاست که احساساتیترند و به خاطرهی تجربهی زندگی اندک به ناممکن بودن تغییرات بنیادی نرسیدهاند و انرژی بیشتری دارند. گفتهی مشهوری است که «آنکه تا سیسالگی انقلابی نیست، احساس ندارد و آنکه بعد از سیسالگی انقلابی است عقل ندارد».
انقلاب همگانی و تودهای است نه کار نخبهها؛ کار مردان عمل است نه روشنفکرهای کتابخوان کسالتآور.
انقلاب باشکوه و هیجانانگیز است برخلاف زندگی معمولی که یکنواخت و کسالتآور و «متوسط» است.
*
میدانم دربارهی انقلاب و مفهوم و ویژگیها و مراحل آن، نقش بیعدالتیهای سیاسی و اجتماعی جوامع در دامن زدن به انقلابها کتابها نوشته شده است. دربارهی شرایط وقوع آن و طبقات شرکت کنده در آن و دلایل و مراحلش نیز همچنین. اما این هم معلوم شده که با عوامل اقتصادی و حضور ظلم و بیعدالتی نمیتوان وقوع انقلابها را توضیح داد. ناعادلانهترین و فقیرترین جوامع چه بسا سالیان دراز میپایند بدون اینکه انقلابی در آنها روی دهد و جوامعی که در آنها انقلاب روی میدهد لزوماً فشارهای اقتصادی بیشتر از جاهای دیگر نیست. وقتی سخن از انقلاب اجتماعی و سیاسی است، البته نمیتوان همه چیز را با دوتاییهای بالا توضیح داد. اما شاید این دوتاییها به ما بگویند که در همه حال، چیزی بنیادین نیز وجود دارد، که بخصوص در ذهن و روحیات روشنفکران نمود پیدا میکند و زیربنا یا دست کم شرط لازم آن چیزی است که روشنفکران را به سمت انقلاب نزدیک میکشد. این حالوهوا و گفتمان ساده، همان «روح انقلاب» است.
این ویژگی بنیادین شاید نوعی بیقراری و عدمرضایت بنیادین در بنی بشر باشد، نوعی نوستالژی برای یک وضعیت پیشاتمدنی و نوعی نارضایتی از قیدوبندهایی که زیستن در اجتماع بر امیال آدم مینهد، یک جور محدود کردن، نارضایتی از واپسرانش و سرکوب امیال و غرایز طبیعی که لازمهی بقای انسان به مثابه موجودی اجتماعی است. انقلاب با آن زیبایی و شکوه و هیجان و امید و آیندهی آرمانی درخشانی که وعده میدهد، شاید میل به برگشت به آن وضعیت آغازینی باشد که با اطمینان نمیدانیم خیالی است یا واقعی. در اوج انقلابها اصل لذت بر اصل واقعیت، اصل رویا (یا کابوس؟) بر اصل دوراندیشی پیروز میشود. و وقتی این اتفاق میافتد، نیروهای مهارزننده پا به میدان مینهند و اصل واقعیت با تمامی نیروهای سرکوبش به میدان میآید و اوضاع را از وضع از همگسیختگیِ لذتبخش به حال آرامشِ کسالتبار اما امن برمیگرداند.
این نیروی برگرداننده که بر نیروی مخرب و آنارشیک آتش لگام میزند، در انقلابها به مرحلهی ترمیدور مشهور است. ترمیدور انقلاب بلشویکی روسیه که چارنتس در مدح آن و سرمست از شکوه آن سوما را سروده و آتش را ستوده بود، دورهی سرکوبها و تصفیههای استالینی بودند. مرحلهی ترمیدور بامداد خمار مستی انقلاب است. اما این داستان دیگری است.
نقاشی عنوان مقاله اثر ویکتور اشنتز(۱۷۸۷-۱۸۷۰) است به نام «نبرد جلوی هتل دوویل ۲۸ جولای ۱۸۳۰».
Be the first to reply