ایزی رایدر یکی از نخستین فیلمهایی بود که اواخر دههی ۱۳۴۰ در سینما شهر قصه بر پرده رفت؛ سینمایی که اختصاصاً فیلمهای هنری نشان میداد. روزگاری بود که سینهفیلیا و هیپیگری روح جوانان جهان را تسخیر کرده بودند. روحیهی طغیان و حس نارضایتی از وضع موجود، مفهومی گنگ بود بدون مرزهای مشخص که به نظر میآمد عشق سینما و هیپیگری ــ که معنای ظاهریاش بلند کردن مو و گذاشتن ریش و کنار گذاشتن آراستگی ظاهر بود ــ جزئی از آن بودند. سینهفیلیا هم این حس بود که گویی با سینما رفتن و فیلم دیدن کار بسیاری مهمی میکنیم و مرزی میکشیم بین فرهنگ خوب و فرهنگ مبتذل و رسمی.
ایزی رایدر آشکارا از آرمان هیپیگری دفاع میکرد. قهرمانش در ابتدای فیلم ساعت مچیاش را باز میکند و دور میاندازد و این بیانیهای تلقی میشد علیه زندگی محافظهکارانه مبتنی بر ساعت. قهرمان دیگرش میگوید «همه درباره آزادی حرف میزنند، اما وقتی یک نفر آدم آزاد میبینند وحشت میکنند». نفرت و وحشت مردم عادی درون فیلم از آدمهای آزاد ایزی رایدر، موجز و موثر به تصویر کشیده شده است.
فیلم از نظر فرم هم بیانگر همین آزادی است. فرم فیلم که آن روزها خیلی بکرتر از امروز به نظر میرسید، شلخته است. استفاده گسترده از موسیقی پاپ و راک روی تصویرهای موتورسواری قهرمانان در چشماندازهای طبیعی خود یک جور آزادی از سیطره موسیقی متن به معنی متعارف بود و حظ بردن از تماشا و موسیقی. فیلم در بیشتر جاها از گرامر سینمای متعارف پیروی نمیکند هرچند ادعای بنا نهادن یک گرامر تازه را هم ندارد؛ به سادگی در قید و بند قواعد نیست. ایزی رایدر فیلمی بود که شبیه فیلمهای دیگر نبود. مانند قهرمانانش ناآراسته و آزاد بود. به همین سبب جذاب بود و به همین سبب در تاریخ سینما ماند.
*
از ایزی رایدر را به عنوان یکی از نمادهای شاخص ضدفرهنگ دهه ۱۹۶۰ نام میبرند. اما ضد فرهنگ چیست و مشخصات آن کدامند؟
در ایالات متحده، ضد فرهنگ دهه ۱۹۶۰ با رد هنجارهای اجتماعی دهه ۱۹۵۰ هممعناست. جوانان آن روزگار استانداردهای فرهنگی پدرها و مادرهای خود را نفی میکردند، بخصوص دیدگاههای آنها را درباره جدایی نژادی، دفاع از دخالت آمریکا در ویتنام، و معیارهای سنتی را در این باره که چه چیز شایسته است، چه چیز زشت است و بیبندوباری چیست. آنها همچنین نگران گسترش سلاحهای اتمی بودند که جهان را به سمت نابودی میبرد. صلحطلبی از ویژگیهای این ضد فرهنگ بود. در واقع منظور از ضدیت با فرهنگ، ضدیت با فرهنگ مستقر نسل پدران و مادران این جوانان است.
این موج جدید مخالفت با ارزشهای جاافتادهی آمریکایی را با بزرگ شدن نسلی مرتبط میدادند که حاصل رونق بچهدار شدن در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم، در شرایط رونق اقتصادی آن سالها بود. سالهایی که به نظر میرسید رویای آمریکایی رفاه برای همه آمریکاییان و ارزشهای خانوادگی ملازم آن، امری تحققیافتنی است. حالا نسل جدید، پدران و مادران خود را سادهلوح، زودباور، محافظهکار و جنگطلب میدید و میخواست زیر همه چیز بزند. در زبان انگلیسی برای این نسل اصطلاح baby boomers را هم به کار میبرند. یعنی بچههای دورهی baby boom ، دوره رونق بچهزایی.
از کارلوس سانتایانا نقل میکنند: «دهه شصت جهشی بود در آگاهی انسان؛ دوره اهمیت یافتن مهاتما گاندی، مالکوم ایکس، مارتین لوترکینگ، چه گوارا، مادر ترزا، که به انقلابی در وجدان بشریت منتهی شد. بیتلها، دُرز، جیمی هندریکس تمهای انقلابی خلق کردند. موسیقی چیزی شد مانند دالی، با گوناگونی رنگها و شیوههای انقلابی. جوانان امروز باید برای یافتن خود به آن دوره رجوع کنند.»
ویژگی مشترک همه این چهرهها و جنبشها و گروهها نفی گذشته محافظهکارانه پدران بود. پدرانی که از شایستگی اخلاقی و وجدان کاری و آزادی بیان حرف میزدند و از جنگ اتمی و دخالت در کشورهای دیگر و سرکوب سیاهپوستان و شیوههای زندگی متفاوت و متنوع حمایت میکردند و تاب تحمل آزادی برای اقلیتها و شیوههای زیست گوناگون را نداشتند. نسل جدید از این ریاکاری احساس انزجار میکرد و انزجار خود را با طغیانی فراگیر در اندیشه و در عمل، در شیوه زیست به طور خاص، بیان میکرد. از شیوه لباس پوشیدن (انزجار از انضباط اداری و کراوات زدن پدران) و آرایش مو تا موسیقی هیجانی با نوازندگانی با موهای بلند و لباسهای اجق وجق تا بیبندوباری و آزادی جنسی و مصرف مواد روانگردان.
این اشکال ظاهری طغیان بود که به عنوان هیپیگری شناخته شد. هیپیها طرفدار زندگی طبیعیتری بودند. آنها از تمدن خیری ندیده بودند و خواهان برگشت به زندگی کمونی و بدویتری بودند. گروهی به آن عمل کردند. کمونهایی شکل گرفت. در دانشگاهها شورشهایی برپا شد. اما شکل گستردهتر تجلی این روحیه کنسرتهای بزرگ در فضای باز بودند که جوانها و نوجوانها با لباسهای رنگارنگ در آن شرکت میکردند. در یکی از این کنسرتها، کنسرت «وودستاک» در نیویورک تا نیم میلیون نفر شرکت کرده بودند. هیپیگری با وجود برخی خصوصیات آمریکایی، جهان را گرفت. به پشت پرده آهنین نفوذ کرد. به شرق دور رسید و خاورمیانه از تاثیرات آن دور نماند. سینما هم طبیعتاً از این جو متاثر شد و ایزی رایدر یکی از فیلمهای نمونه است که این هیجان و روحیه به نحو احسن در آن منعکس شده است.
آمریکاییان در برخورد به این جنبش فراگیر دو دسته شده بودند. یک دسته معتقد بودند که جنبش ضد فرهنگ بازتاب آرمانهای آمریکایی درباره آزادی بیان، برابری، صلح و حق خوشبختی است. دسته دیگر آن را تهاجمی افسارگسیخته و بیمعنی و طغیانی غیرمیهنپرستانه و مخرب به نظام اخلاقی جامعه میدانستند. مسئولان در همراهی با گروه اخیر استفاده از روانگردانها را ممنوع کردند، اجتماعات سیاسی را محدود کردند، و کوشیدند مانع رواج آن چه به گمانشان زشتنگاری بود در کتابها، موسیقی، تئاتر و سینما شوند.
جنبش ضد فرهنگ که از اوائل دهه شصت شروع شده بود در اوائل دهه هفتاد میلادی به تدریج فروکش میکند. برای این امر دو دلیل ذکر میکنند. یکی این که بسیاری از اهداف این جنبش کم یا بیش تحقق یافتند. جنگ ویتنام به پایان رسید، برابر نژادی به طور قانون به رسمیت شناخته شد، آرمانهای زیستمحیطی کمابیش به سیاستهای دولتی بدل شدند، و برابری جنسیتی پذیرفته شد. حتی شکل تعدیل یافتهتر شیوه زندگی رهای این نسل، تا حدودی تبدیل به شیوه زیست کل جامعه شد. دوم این که آرمانگرایی و لذتجویی نامحدود با ناکامی روبهرو شدند. بسیاری از این جوانان با بالا رفتن سنشان به تشکیل خانواده و حضور در سیستم سیاسی و اقتصادی کشور رو آوردند و جذب نظام مستقر شدند.
اگر فیلمی مانند متولد چهارم ژوئیه (الیور استون، ۱۹۸۹) نمونهای است از جنبش ضدجنگ ویتنام و شیوه زیست هیپیوار قهرمانانش، فیلم محافظهکار فارست گامپ (رابرت زمهکیس، ۱۹۹۴) اعلام پیروزمند بازگشت به شیوه زیست سنتی است. دختری که به هیپیگری رو میآورد بدبخت میشود و فارست گامپ با همه کمعقلی، چون زندگی را با راهنمایی توصیههای مادرش پیش میبرد، عاقبت به خیر میشود. مادرش از او میخواهد بدود و بدود و حتماً به موفقیت میرسد. این همان رویای آمریکایی است. این همان فرهنگی است که جنبش ضدفرهنگ علیه آن قیام کرده بود.
سلام و ممنون از مطلب خوبتان.ممکنه بگید عکاس عکس مطلبتان کی هست و آیا میشه ازش استفاده کرد در جای دیگر؟
متاسفانه نام عکاس را نمیدانم. عکس را در جستوجوی اینترنتی پیدا کردم.
تحلیل پر استدلال و قانع کننده .
تشکر