میتوانست جور دیگری باشد!
آری! به جای دنیای پر از خیانت، کشتار، نامردمی و جنگی که در طول فیلم شاهدش بودیم، میشد دنیایی داشت آکنده از دوستی ، بخشش، محبت و صلح! فصل پایانی فیلم زیرزمین ساخته امیر کوستاریتسا که تاریخ معاصر یوگسلاوی از زمان جنگ جهانی دوّم تا جنگ داخلی و تجزیه این کشور در دهه ۱۹۸۰ زمینه آن را میسازد.
مردی بهترین دوستش را با تعداد دیگری از هموطنانش، از جمله برادر خودش را، بیست سال در زیرزمینی به کار تولید اسلحه گماشته و آنها را فریفته است که گویی یوگسلاوی هنوز در دست فاشیستهاست. او مارکو قهرمان فیلم زیرزمین است. بلاکی، قربانی او، در پایان فیلم، وقتی که به فرماندهی دسته آتشباری در جایی از جنگ خانمانسوز یوگسلاوی سابق گماشته شده است، ندانسته دستور تیرباران او ناتالیا دوست مشترکشان را می دهد. برادر مارکو، که انسانترین شخصیت فیلم است و تاب تحمل دیدنِ خشونت جنگ را ندارد، او که در این دنیا فقط برادرش را دارد، وقتی پی میبرد مارکو با آنها چه کرده و چطور با فروش سلاحهای دستساز آنها به ثروتی رسیده و حالا قاچاقچی اسلحه مشهوری است، به قصد کُشت برادرش را که روی ویلچر است، می زند. مارکو در آستانه مرگ میگوید “هیچ جنگی جنگ نیست، تا برادر برادرش را نکشد”. این خلاصهای است از داستانِ فیلم زیرزمین. فیلمی که در کانون آن دو آدم از خبیثترین مردانی که میتوان تصور کرد جای گرفتهاند، راهزنانی که انقلابی میشوند و به حزب کمونیست تیتو میپیوندند. بخصوص مارکو و زنش ناتالیا در این میان سرآمدترند. امّا فیلم با همین آدمها به عنوان انسان برخورد کرده است. رقص و آواز آن چیزی است که آنها را به انسانیت پیوند میدهد. فیلم سبکی فانتزی دارد، از جمله از این منظر که گروه نوازندگان از همان ابتدا قهرمانان ما را در بسیاری از صحنهها همراهی میکنند. نه تنها در مجلس عروسی و جشن، که در راهزنی نیز.
پیش از رسیدن به پایانبندی فیلم امّا نکته دیگری را هم میباید توضیح داد؛ این که از جایی از فیلم، رابطهای بین مرگ و دنیای زیر آب برقرار میشود. وقتی نوعروسِ بلاکی در هیئت فرشتگان، از رقص شیطانی ناتالیا و حرفهای او کمابیش ماجرا را حدس میزند، خود را به چاه میافکند و سپس از آبهای زیر دریا سر در میآورد. پسر بلاکی نیز مدّتی بعد در دریا غرق میشود و عروس و داماد زیر آب به هم میرسند. زیر آب میشود دنیای پس از مرگ؛ آن دنیا.
حالا با این مقدمات میرسیم به پایان فیلم که با همین دنیای زیر آب شروع میشود. بعد از عروس و داماد، دیگر قهرمانان فیلم را نیز که هر یک به نحوی طعمه مرگ شدهاند در حال شنا کردن زیر دریا میبینیم. انگار با عبور از آبها به نحوی تطهیر میشود و از دنیای واقعی فاصله میگیرند. بعد نوازندگان هم زیر آب پیداشان میشود. و سرانجام همه در جایی نامعین، در جزیرهای، در جایی که ضیافتی برقرار است پیداشان میشود. همه در هیأت جوانی خود. انگار آن همه سال نگذشته است و آن همه اتفاقات تلخ روی نداده است. انگار کسی نمرده است.
بار دیگر عروسیِ فرزند بلاکی است. امّا این بار مادر او نیز هست، زنی که به هنگام تولد او سر زا رفت. او اکنون با شوهرش بلانکی که به خاطر ناتالیا به او خیانت میکرد، رابطه دوستانهای دارد. بعد ناتالیا و مارکو هم از دور پیداشان میشود. زن بلاکی از ناتالیا بدش میآید، امّا بلاکی از او میخواهد گذشتهها را فراموش کند. مارکو و ناتالیا به آنها میپیوندند. بلاکی انگشتریای به زنش هدیه میدهد و زن فریاد شادی برمیکشد و فرزند و همسرش را میبوسد. مارکو از بلاکی عذرخواهی میکند. حتی برادر معلولِ ناتالیا که او را در طول فیلم همواره روی ویلچر دیدهایم، حالا روی پاست و میرقصد. خواهر و برادر یکدیگر را در آغوش میکشند.
این که این جا این جزیره، یا این تکه خشکی کنار آب کجاست، ابهام دارد. از یک سو، این جا ناکجاآبادی است رویایی. شکلی که دنیا میتوانست داشته باشد. با همان آدمهایی که در طول فیلم با آنها آشنا شدهایم، دنیا میتوانست جای بهتری باشد. امّا از سوی دیگر تنها حسّی از حسرت در دل ما به جا میگذارد. انگار میدانیم انسان هرگز به چنین مرتبهای نخواهد رسید و چنین دنیایی که در آن آدمها به جای کشتار، یکدیگر را دوست داشته باشند، یکدیگر را ببخشند، هرگز تحقق نخواهد یافت. امّا تماشای این دنیای رویایی، این قدر ملموس، با همان مارکو و بلاکی و دیگران که در طول فیلم با آنها اُخت شدهایم، لذتبخش و دوستداشتنی است.
میاننوشتهای که بر این تصاویر میآید همین را به ما میگوید: این داستان پایانی ندارد؟ کدام داستان؟ داستان نامردمیها و خیانتها و کشتارها و دیوانگیهای بشر؟
در همین پایانبندی، ایوان، برادر مارکو، که در طول فیلم مظهر انسانیت رنجدیده و حامی حیوانات است و به لکنت زبان سخن میگوید، اکنون با زبانی سلیس و روان از آیندهای خبر میدهد که در آن آیندگان قدر برکاتی را که به آنها داده شده است، قدر زمین و خورشید را خواهند دانست و برای فرزندانشان داستانهایی تعریف میکنند که مثل افسانهها شروع میشود: یکی بود یکی نبود در این جا کشوری بود …
در این جا زمین شکاف برمیدارد و تکهای از خشکی که جشن و سرور روی آن ادامه دارد از خشکی جدا و از ما دور میشود. در حال که پایکوبیِ مردگان روی آن ادامه دارد، فیلم با صدای ساکسیفونها به پایان میرسد، همان طور که با این صداها شروع شده بود.
این پایانبندی ابتکاری، که به جای پایان بردن رویدادهای فیلم به این یا آن نحو، ما را در برابر بدیل دنیایی که در فیلم شاهدش بودیم قرار میدهد و از این منظر یگانه است. این پایانبندی با احساسی که در طول فیلم داشتهایم نیز کمابیش همخوان است، این احساس که از مارکو و بلاکی و ناتالیا و دیگران خوشمان میآمده است، از دیوانهبازیهاشان، از شوخیهایشان، پایکوبیشان، … و این که همه آن جنایات را همین آدمهای دوستداشتنی مرتکب میشدند. پایانبندی فیلم این آدمهای دوستداشتنی را در دنیایی دوستداشتنی به نمایش میگذارد. امّا این دنیا رویایی بیش نیست. دنیای بعد از مرگ است، و بشر محکوم است به زیستن در دنیای واقعی با همان خشونتها و برادرکشیهایی که فیلم نشانمان داده است. تکهای از زمین آدمهایی را که در دو ساعت و نیم زمان فیلم با آنها انس گرفتهایم با خود به میان آبها میبرد و من بیننده را درگیر احساسات و فکرهای متناقض در این دنیا به جای میگذارد.
این نوشته نخستین بار در ماهنامه سینمایی ۲۴ چاپ شده است.
در ابتدای سکانس گاوهایی وجود دارند که با شنا کردن، از آب هایی که در سکانس قبلی همه در آن غرق بودند به خشکی میرسند.بنظرم مهم است که به این حرکت سمبولیک هم برای پایانبندی اشاره شود .گاود نماد حیات دوباره و برکت طبیعت است.