رادیوگرافی = استخوانبندی بدون گوشت و خون
اخیراً فیلم مستند رادیوگرافی یک خانواده ساختهی فیروزه خسروانی در جشنواره فیلم مستند آمستردام (ایدفا) و برخی جشنوارههای سینمایی دیگر به نمایش در آمده و جایزهی اول ایدفا در رشتهی فیلمهای مستند بلند را از آن خود کرده است. در فضای مجازی و در فصلنامهی بخارا هم دربارهی آن نوشته و سخن گفتهاند. از خواندههایم میدانستم که فیلم دربارهی خانوادهی فیلمساز است، مشخصاً دربارهی پدر و مادر او که اختلافات عقیدتی و سبک زندگی بسیار متضادی داشتهاند؛ مادری حزباللهی و پدری لائیک و درسخواندهی سوئیس. من فیلم را با تاخیر، چند روز پیش دیدم.
نکتهی مهم فیلم این است که تصویری یکجانبه از والدین به دست نمیدهد، چیزی که طبیعی است، کما اینکه فیلمساز فرزند ایندو است و از هردو دوستی و محبت دیده است. اما در شرایط کنونی و با توجه به جو غالب جشنوارههای غربی، فیلمساز به راحتی میتوانست در دام ارائه تصویری مثبت از پدر و تصویری منفی از مادر بیفتد. حتی اکنون نیز برخیها همین برداشت را کردهاند و نوشتهاند که فیلم پدر را بسیار مثبت و مادر را خیلی منفی به تصویر کشیده است. به گمانم چنین نیست و منشاء چنین برداشتی نه فیلم، که ذهنیت خود بیننده بوده است. حتی به نظرم شخصیت مادر در فیلم همهجانبهتر است، بخصوص موقعیت او در جوانی، در روزهایی که در اروپا به سر میبرده و به اجبار (به معنی رودربایستی و از سر انفعال) تن به خواستههای پدر در پذیرش سبک زندگی اروپایی میدهد و حجابش را برمیدارد، بسیار خوب به تصویر کشیده است. تضاد بین سبک زندگی بیگانه با تربیت مذهبیاش نیز همین طور. این احساسِ مادر که «من کیستم؟» که زیربنای گرایش او ابتدا به شریعتی و بعد به حکومت اسلامی است، روشن و تاثیرگذار از کار درآمده است و قابلفهم. و همین طور نقل بخشی از سخنرانی مادر که در آن اعتقاد خود را که انقلاب به زنان شخصیت داده است بیان میکند. در جای دیگری راوی از تاثیر آرامشبخشی که در کودکی زمزمهی نماز مادر بر او میگذاشته صحبت میکند. من محبت او را به مادر خیلی بهتر میفهمم تا محبتش نسبت به پدر را. و البته این حرف به معنای این نیست که در واقعیت فیروزه خسروانی به مادرش احساس محبت بیشتری داشته است. این احساسی است که بر اساس آنچه در فیلم میبینیم به من دست میدهد.
لحن فیلم یکدست است، فیلمساز حواسش هست که با توجه به حساسیت موضوع و ارتباط عاطفی شدید او با آن، به دام احساساتگرایی نیافتد و یک جور لحن گزارشگرانه و سرد اتخاذ میکند، هرچند این امر باعث نمیشود که فیلم فاقد لحظههای حسی و تاثیرگذار باشد. اجرای کار هم حرفهای است و دور از شلختگی.
اشکال اصلی و مهم فیلم اما این است که داستانش بیش از اندازه شماتیک و طرحوار شده، گوشت و خون ندارد. استخوانبندی فیلم این است: مادری مذهبی و پدری لائیک. جز این چیز زیادی نیست. البته چرا، در بخشهای آغازین فیلم در رابطه با موقعیت مادر عمقی میبینیم. پدر اما هیچ نیست جز نماد سبک زندگی اروپایی و بخصوص گوش دادن به موسیقی کلاسیک. خشک و خالی. دربارهی این همزیستی اجباری (اجباری؟) نمایندهی سنت و مدرنیسم (دوتاییِ بسیار ساده شدهی فیلم) و تنشهای آشکار و پنهان این همزیستی تقریباً هیچ چیز در فیلم نیست. واکنشهای پدر در قبال مذهبیتر و ایدئولوژیکتر و حکومتیتر شدن روزافزون زنش چه بوده است؟ هیچ وقت دعواشان نمیشد؟ پدر سعی نکرد زنش را طلاق بدهد؟ پدر زندگی بیرون از خانهای برای خودش نداشت؟ رفقایی؟ محفلی؟ این پرسشها حتماً در زندگی واقعی جوابهای مثبت یا منفی داشتهاند، اما در فیلم هیچ پاسخی نیست. در نتیجه فیلم ــ جز در تشریح احساسات مادر در خارج از کشور و بعد از آمدنشان به تهران ــ فاقد وجه روانشناختی است.
خواننده میتواند بگوید از یک فیلم یکساعتوخردهای نمیتوان انتظار داشت همه چیز را بگوید. منظور من هم همه چیز نیست. ولی این چیزها که گفتم اساسی هستند و بدون دانستن آنها، موقعیت و پیچیدگیهای آن درک نمیشود.
حفرهی بزرگ دیگر در داستانی که فیلم برایمان میگوید این است که فیروزه چطور فیروزهی امروز شد. بعد از مرگ پدر، فیروزه با مادرش تنها میماند، اما مثل مادر نمیشود. چطور؟ و خود مادر چه شد؟ ماند همان زنی که هویت خودش را در شریعتی و بعد در انقلاب مییافت؟ یا در او هم تغییراتی به وجود آمد؟ چطور روابط ظاهراً دوستانهی مادر و دختر ــ آن طور که در صحنهی پایانی میبینیم ــ تداوم یافت؟ یا شاید این فقط این دوستی ظاهر مساله است؟ آخر نمیتوان فیلمی دربارهی چنین موقعیت پیچیدهای ساخت و دربارهی این پرسشها هیچ نگفت. و معنی آن جمله در اواخر گفتار فیلم چیست که فیروزه در بغل پدرش ماند و ….؟ فیروزه آن نیست که در بغل پدرش ماند، آن است که این فیلم را ساخته. و ما میخواهیم بدانیم بعد از مرگ پدر بر او و مادرش و بین آنها چه گذشت. یا اگر قرار نیست اینها را بدانیم، خوب میشد صحنهی آخر را هم نمیداشتیم.
از نظر فرم بصری و مهارتهای فیلمسازی مستند به طور خاص، گفتم با فیلمی یکدست روبهرو هستیم که توسط کارگردانی آشنا به سینمای مستند و همکارانی حرفهای ساخته شده است. استفاده حسابشده از مواد آرشیوی و بخصوص طمانینهای که در ریتم فیلم است و میگذارد هرعکس و فیلمی را به قدر کافی ببینیم، جزو محاسن فیلم هستند. اما من آن صحنهی مرکزی بسیار تکرارشونده را نپسندیدم. منظورم تصویر خانهی درندشتی است که تغییرات سالها در آن منعکس میشوند و چینش اشیا و اسباب خانه در آن متناسب با موقعیت زندگی خانواده عوض میشود. این تصویر خالی از زندگی است. اصلاً شبیه خانهای نیست که در آن آدم زندگی میکند. روح زندگی خانوادهگی و هرگونه حس و عاطفهای در این تصویر که از نظر تایم و تاکید نقش بزرگی هم در فیلم دارد و زحمت زیادی هم بر چیدن و فیلمبرداریاش کشیده شده، وجود ندارد. این تصویر در فیلمی دربارهی یک خانواده و آن هم خانوادهی فیلمساز و راوی فیلم، نقض غرض است.
شاید بگویید فیلم اصلاً میخواسته همین سردی را انتقال دهد. لحن گزارشگونهی راوی هم از همین حکایت میکند. حتی عنوان فیلم: رادیوگرافی. یک نگاه شاید سرد و عینی و علمی. اما فیلم فیلم قصهگویی است و همان طور که بالاتر توضیح دادیم برخلاف هر نوع نگاه علمی فیلم تقریباً هیچ دربارهی جزئیات زندگی موردبحثش به ما نمیگوید. و در ثانی، مگر آدم میتواند فیلمی دربارهی خانوادهاش و بزرگ شدن خودش بسازد و از احساس و عاطفه تبری جوید؟ اتفاقاً بهترین قسمتهای فیلم همان جاهایی است که شاهد این احساس و عاطفه هستیم.
عکس رادیوگرافی و بخصوص پایان بردن فیلم با آن هم به نظر من ایدهی مناسبی نیست. این عکس و آسیب کمر مادر آنقدر نقشی در روایت فیلم ندارند که دادن عنوان فیلم به آن و پایان بردن فیلم با آن توجیهپذیر باشد. شاید مساله این بوده که فیلمساز این استعارهی رادیوگرافی را زیادی جدی گرفته. اگر به طور کلی رادیوگرافی را به معنای زیر ذرهبین گذاشتن و دقیق دیدن معنی کنیم، فیلم از پس این دقیق نگاه کردن برنیامده است، فیلم بیشتر رادیوگرافیست به معنی حذف پوست و گوشت و خون و صرفاً نشان دادن استخوانبندی.
اون تصویر دختربچهای که تکههای عکس مادر را کنار هم میچیند و جاهای خالی را نقاشی میکند هم به نظر من جالب نیست. همین طور تصویر آخری که عنوانها روی آنها میآید. اینها بیشتر جلوهی بصریاند تا اینکه حالوهوایی داشته باشند. و میدانم که باز ساختن اینها چقدر وقتگیر بوده و میدانم مستقل از فیلم چقدر با سلیقه ساخته شدهاند.
اگر این دو مشکل ــ شماتیک بودن داستان و تکههای دکوراتیو ــ را بگذاریم کنار هم میرسیم به اشکالی که در سبک فیلمسازی وجود دارد و اتفاقاً در فیلم دیگر کارگردان ــ یکی از اپیزودهای فیلم حرفه: مستندساز ساختهی پنج مستندساز زن ــ هم بود. نه تکیه بر آدمهای زنده بلکه ساختنِ صحنه، آنهم با این محدودیت که بازیگری به معنی واقعی نداریم و در نتیجه از یک سو وجه بصری و دکوراتیو غالب و شخصیتپردازی کمرنگ میشود.
اولین دیدگاه و نظر درستی که درباره ی این فیلم خوندم.
اولین نقد درست حسابیای که درباره این فیلم خوندم. خیلی جالبه که هیچ جای دیگه کسی به این نقاط ضعف اشاره نکرده.