تعجب نکنید! این عنوان کتابی است به قلم پییر بایارد فرانسوی، استاد ادبیات فرانسه در دانشگاه پاریس، روانکاو و کلی مدارج علمی دیگر. حقیقت اینکه «خواندن» مفهوم سادهای نیست و ما میتوانیم دربارهی کتابهایی که نخواندهایم حرف بزنیم. در واقع خیلیهامان این کار را میکنیم. این امر بیارتباط نیست با پرسش دیگری که شاید از شما هم پرسیده باشند؛ بخصوص اگر در خانهتان کتاب زیاد باشد: همهی این کتابها را خواندهاید؟
جواب به این سوال خیلی چیزها را دربارهی پدیدهی کتاب خواندن روشن میکند. اولاً اینکه قرار نیست هر کتابی را که میخریم و در خانه نگه میداریم، حتماً بخوانیم. دسترسی ما به این کتاب هر آن که اراده کنیم، یک جور احساس امنیت به آدم میدهد. حتی دلیلی میشود که نخوانیدش، مثلاً در مقایسه با کتابی که از کتابخانه یا دوستی به امانت گرفتهاید و باید سر موعد معینی برگردانید.
کتابهایی هم هستند که اصلاً قرار نیست کامل بخوانیمشان. ممکن است به فصلی از آن احتیاج داشته باشیم یا به مبحثی که در فصلی از آن مطرح شده است. فرهنگهای لغت و دایرهالمعارفها قطعاً از این دست کتابها هستند. اما فقط آنها نیستند. کتابهای شعر هست که هر از گاهی ورق میزنیم (و اتفاقاً باز شعرهایی را که میخوانیم که بارها خواندهایم) و هرگز نمیتوانیم ادعا کنیم که همهی کتاب را خواندهایم. همین طور کتابهای مقدس، قران، انجیل و مانند آنها. این کتابها هم برای این نیستند که در یک یا چند نشست همهاش را بخوانی. من این روزها کتابی میخواندم دربارهی تاریخ جلفا. در قسمتهایی از کتاب اعداد و ارقامی دربارهی مالیات روستاهای ارمنینشین در سدهی هیجدهم میلادی آمده بود. خب معلوم است آنها نمیخواندم. اگر میخواندم هم چیزی یادم نمیماند. از روی آنها میپریدم. اما میتوانم بگویم که کتاب را خواندم. در واقع آنچه را که در آن دنبالش میگشتم خواندم نه همه چیزهایی را که در آن بود. علاوه بر این حالا میدانم اطلاعات راجع به مالیاتها و خیلی چیزهای دیگر هم در آن است و ممکن است روزی باز سراغشان بروم. اومبرتو اکو نام این را میگذارد «استفاده کردن از کتاب» که امری بسیار موجه و مشروع است.
اما کتابهایی هم هستند که کتابهای خیلی مهمی هستند و قصد داشتهایم حتماً بخوانیمشان و حتی شروع کردهایم به خواندنشان اما چند صفحه بیشتر جلو نرفتهایم. چند نفرتان کتاب اولیس جیمز جویس را خواندهاید؟ (همان که سر ترجمههای مختلفش این روزها این همه بحث در محافل ادبی و هنری است). چند نفرتان در جستوجوی زمان از دسترفته اثر مارسل پروست را خواندهاید؟ یا حتی هملت را که کتاب خیلی کوچکتری است؟ به هررو خیلی خوشایند نخواهد بود که در یک جمع روشنفکری بگویید هیچ یک از اینها را نخواندهاید. حتماً چیزهایی دربارهی آنها میدانید. دربارهی پروست و جویس چیزهایی شنیدهاید. شاید فیلم هملت را هم دیده باشید. بنابراین میتوانید از صحبتهایی که دربارهی آنها میشود سر دربیاورید. حتی اظهارنظر مختصری هم بکنید. اما شرم مانع از این میشود که اعلام کنید هیچیک از اینها را نخواندهاید. خیلی از دوستانتان هم که در بحث شرکت میکنند احتمالاً همان وضعیت شما را دارند.
اومبرتو اکو فیلسوف و رماننویس ایتالیایی (نویسندهی رمان مشهور نام گل سرخ) اعتقاد دارد که چه بسا کتابی را نخواندهایم اما وقتی بازش میکنیم که بخوانیمش، احساس میکنیم آن را خواندهایم. چطور ممکن است چنین اتفاقی بیافتد؟ یکم به این شکل که باور داشته باشیم به نحوی جادویی از طریق لمس کردن کتاب ــ آخر آن را بارها جابهجا کردهایم ــ محتویات آن به ما منتقل شده باشد. اما اگر اعتقادی به جادو نداشته باشید، این دلیل ممکن است قانعکنندهتر باشد: بارها کتاب را باز کردهایم، صفحاتی از آن را خواندهایم، فهرستش را نگاه کردهایم، شاید از نقلقولی در آن برای نوشتن مقالهای استفاده کردهایم، آن اندازه که بدون اینکه خوانده باشیمش انگار آن را خواندهایم. اما سومین دلیل از همه قانعکنندهتر و معقولتر است. ما دربارهی بعضی کتابها در کتابهای دیگر و در مطبوعات و اینترنت و غیره میخوانیم. گاهی دربارهی یک کتاب آن قدر خواندهایم (یا شنیدهایم. مثلاً در یک برنامهی تلویزیونی یا در یک پادکست) که گویی آن را خواندهایم. طوری که گاهی خودمان هم به دشواری میتوانیم بگوییم که کتابی را خواندهایم یا نه.
هر کتابخوان خبرهای به تجربه میآموزد چطور با خواندن بیست سی صفحه از یک کتاب بداند کتاب چه میخواهد بگوید و کیفیت کار نویسنده را دریابد. دست کم بداند که آن کتاب به دردش میخورد یا نه. بنابراین همان جا تصمیم میگیرد به ادامهی خواندن یا کنار گذاشتنش. یا کنار گذاشتنش برای وقتی دیگر که شاید در حالوهوایی دیگر یا برای کار دیگری، به دردش بخورد.
خب دربارهی این کتابهایی که از کلمه اول تا کلمهی آخرش را نخواندهایم میتوان حرف زد. «خواندن کتاب» مفهوم چندان سرراستی هم نیست.
Be the first to reply