ملانکولیا چیزی است بین یک ملودرام و یک فیلم فلسفی. این بُعد فلسفی از خلال یک وضعیت روانی غیرعادی، از طریق افسردگی جاستین، یکی از دو زنی که در کانون فیلم جای دارند، به بیان در میآید. جاستین، آن طور که از شواهد بر میآید، تحت فشار خواهرش، تن به عروسی داده است. همه تلاشش را میکند که لبخند بزند. امّا نمیتواند خود را قانع کند. با وجود آن ستاره، آن سیاره، او نمیتواند به خوشبختی خانوادگی بیاندیشد. از سوی دیگر کلر را داریم که همه نگران نابودی شوهر و فرزندش است. کلر آشفته و به هم ریخته است، جاستین آرام و اندوهگین. او چنان که در دیالوگی میگوید، فکر نمیکند جهان آن چنان مالی باشد که بیارزد بابت نابودیاش غصه خورد، امّا در عین حال نه آن شخصیت یکبُعدی است که دلش برای خواهرزادهاش نسوزد و یکسر فلسفی و از بالا و از ورای تجربه ملموس انسانی به همه ماجرا بنگرد. از اینجاست اندوه او. از اینجاست میل او به گفتوگو با پدر و عقیم ماندن این میل. جاستین هم هرچند میتواند بگوید دنیا از شرّ پر شده، میتواند به خواهرش بگوید:.” اشتباه میکنی اگر فکر میکنی من از این سیاره میترسم” یا “تو مستراح هم میشه با این واقعه روبهرو شد”، امّا از احساسات انسانهای عادی که بیش از هر چیز در مناسبات خانوادگی و همدلی با کودکان بروز میکنند، ابداً تهی نیست.
ملانکولیا از یک سو کاری است رئالیستی و از دیگر سو، به نوعی سینمای فانتزی و تخیلی پهلو میزند. نفس انتخاب پایان جهان به عنوان موضوع اصلی، آن را در گونه فیلمهای تخیلی جای میدهد. همین طور این فرض که جاستین زنی است که چیزهایی را درباره جهان میداند و به دلایلی مرموز به آنچه قرار است روی بدهد واقف است. امّا سویه رئالیستی آن بیش از هر چیز در سبک بصری آن جلوه میکند. در دوربین روی دست و تدوین به شیوه ویدئوهای خانگی که حسی از فالبداهگی و بیواسطگی القا میکنند و در نزدیک شدن دوربین به شخصیتها، بخصوص در کلوزآپهای جاستین و کلر، که احساسات پیچیده آدمی را که با کلمات قابل بیان نیستند به چنگ میآورد و بر پرده به نمایش میگذارد. امّا سبک بصری فیلم هم خالی از تناقض نیست. این سبک دوربین ویدئویی کمابیش شلخته (بسیاری جاها هنوز نماها به پایان منطقی خود نرسیده برش میخورند و ما نمیتوانیم چهرهای را که به لحاظ منطق روانشناختی قصه نیاز داریم ببینیم به قدر کفایت تماشا کنیم) در تناقض است با نورپردازی و لوکیشن باشکوه فیلمهای تاریخی و رمانتیک یا آن نماهای هوایی زیبایی که اشاره کردم. همین طور استفاده دستودلبازانه از موسیقی رمانتیک و جلوههای بصری ویژهای که در همان راستا عمل میکنند. من فکر میکنم این دوگانگی سبک پیآمد و بازتاب آن دوگانگی ژانر تخیلی-ملودرام و آن بینش فلسفی-روانشناختی است.
ملانکولیا از یک سو به حرکات کائنات رو دارد و دیگر سو به جزیئات روانشناختی بازیگران با ابهام و ایهام ظریفی که در رفتارشان دیده میشود. بسیاری از رویدادها یا آدمها ممکن است در این طرح کلی جا نگیرند (مثلاً رابطه جاستین با تیم، حضور پررنگ مادر جاستین با عقاید خاص خود، آن بازی شمارش لوبیا شاید)، امّا حس واحدی که در سراسر فیلم جاری است به آن انسجام میبخشد.
فون تریه این است. تجربهگر. به هم آمیزنده سبکها و ژانرها و حالوهواها. در سبک بصری دوگانه او حس واحد منسجمی وجود دارد و در کلیت کارش اُریژینالیتهای موج میزند که باعث میشود بر کاستیها و ناهمخوانیهایی که جای جای فیلمش دیده ببندیم.
ملانکولیا: چه باشکوه و اندوهگین است پایان جهان
ملانکولیا فیلمی است درباره پایان جهان. در پایان فیلم، پایان جهان واقعاً اتفاق میافتد. سیارهای که تصادم آن با زمین به نابودی حیات در کهکشان میانجامد، آبی، نورانی و زیباست. این زیبایی آبی بزرگتر و بزرگتر میشود تا سراسر پرده و دو زن و کودکی را که دوزانو روبهروی هم نشستهاند، فرا میگیرد. کلر در جایی از فیلم میگوید این سیاره مرگ دوستانه به نظر میآید. امّا هم او بیش از هر کس دیگری از این نابودی ناگزیر ناراحت است. ملانکولیا کوششی است برای بازآفرینی این حس پر از ایهام و ابهام نسبت به نابودی تمامی حیات. کوششی است برای فراتر رفتن از تجربه این پایان از درون یک خانواده و نظاره کردن آن از بالاتر و دیدن وجه زیبا و باشکوه این پایان. اگر نگوییم نگاهی از سر بیتفاوتی است نسبت به نابودی حیات و نقطه پایان بشریت، دست کم چشم دوختن به آن است با حسی که آمیختهای است از حیرت و اندوه. با چنین خوانشی، شاید صحنههای هوایی اسبسواری دو خواهر را در میان جنگل مهگرفته نیز با زیبایی بصری بیهمتایشان معنا شوند.
ملانکولیا هر چه بود فیلمی مبهوت کننده بود. سینمای تریه همین است. بعد از دیدن فیلم تا مدتها فکرت را به خودش مشغول می کند و دیگر یادت نمی رود که این فیلم را دیده ای! هر فیلمی که از تریه دیده ام همین اثر را روی من گذاشته است.
این فیلم رو دیشب دیدم. حیف که توی سایتم، پشت سر هم دو سه تا مقاله در مورد انیمیشن و فیلمهای ۲۰۱۵ گذاشته ام و می ترسم خواننده ها سایتم رو سینمایی تصور کنن وگرنه باید در مورد این فیلم هم می نوشتم.
بخش اول، جاستین، فوق العاده کسل کننده بود! خب، انگار واقعاً کارگردان می خواست من رو کسل کنه. مدام سعی می کردم بین این کسالت و تکه تکه های اول فیلم یک ارتباط بسازم و به این می رسیدم که این ازدواج و مراسم زورکی، برای جاستین، مثل پایان دنیاست که یه دنیای بزرگتر اون رو خرد می کنه. اما از بخش دوم، داستان برام جدی تر شد.
با ژانر این فیلمهایی که کل دنیا نابود میشه، بیگانه نیستم. همشون یه حس تسلیم و پوچی رو القا می کنن، مثل knowing یا تا حدی ۲۰۱۲ و deep impact که البته این دوتا آخری یه خرده پایانشون امیدوار کننده تره!
هر چه به پایان ملانکولیا نزدیکتر می شدم، هیجانم بیشتر می شد. تا حالا اینقدر از یه اسباب بازی، از یه حلقه ی فلزی، نترسیده بودم! در اواخر فیلم، حس و حال downfall برام زنده شد، آدمهایی که به دنبال پایان دادن به زندگیشون هستن چون ظرفیت تحملشون لبریز شده. آرامش دادن به بچه، شاید تداعی گر اون سکانس titanic باشه….
اما نه! این مقایسه ها درست نیست! من یه سیاره ی عظیم رو می بینم که داره رقص مرگ رو برای زمین اجرا می کنه. بزرگتر و بزرگتر، فراتر از تصور، و سکانس آخر که دو واکنش مختلف انسانی در قبال مرگ رو بسیار اثر گذار به تصویر می کشه. شاید طعنه ای به جمله ی کلر باشه، وقتی سیاره ی ملانکولیا رو می بینه و میگه: دوستانه به نظر می رسه!
یک مرگ دوستانه، پایان دوستانه، بلعیده شدن دوستانه.
کلر!
از جاستین یاد بگیر! ترس نداره! دوستانه است!
دوستانه، خصمانه، کسل کننده یا هیجان انگیز، ملانکولیا، حالا حالا ها ذهن من رو قلقلک خواهد داد!