Llewyn. لیوئین؟ دو تا اِل L در ابتدای کلمه را در انگلیسی چطوری تلفظ میکنند؟ نگران نباشید، فقط شما نیستید که با تلفظ این اسم نامأنوس مشکل دارید. یکی از شخصیتهای فیلم هم وقتی اسم لوئین را از زبان خودش میشنود، میپرسد ” N حرفِ اوّلِ چیه؟” در واقع او شنیده است “لیو اِن” و لیوئین ناچار میشود اسمش را هجی کند و توضیح دهد که یک اسم ولزی است و بعد به مزخرفات همصحبتش درباره یک جور غذای ولزی و غیره گوش کند. این نامأنوس بودن اسم و این که دیگران آن را نمیفهمند و هر بار باید دوباره توضیح بدهی و با تأکید تکرار کنی، چیزی است که مردمان متعلق به فرهنگ غالب جامعه، درکی از آن ندارند. امّا برادران کوئن که خود از تبار یهودیان مهاجر روس هستند و در خانواده یهودی-آمریکایی بزرگ شدهاند، این را خوب میفهمند. و این میتواند نشانه کوچکی باشد از موقعیت جداافتادهگی و بیگانهگی از جریان غالب جامعه و دشواری همسازی با آن که با تعلق به هر نوع اقلیتی همراه است. این اقلیت میتواند سینمای مستقل باشد و ناتوانی از همسازی با فرهنگ غالب فیلمسازی یا ناتوانی خواننده فولک فیلم جدید برادران کوئن که نمیتواند به مقتضیات پیشرفت در دنیای موسیقی حرفهای تن دهد و در نتیجه آس و پاس است و شبهایش در خانه دوستان روی مبل آنها صبح میکند. لیوئین شخصیت واقعی نیست، امّا مبنای فیلمنامه کتاب خاطرات خوانندهای است به نام دِیو وَن رانک Dave Van Ronk . برادران کوئن چرا نام خواننده را به لیوئین تغییر دادهاند؟ معلوم است که این امر اتفاقی نبوده است.
فیلم واقعاً پیرنگی ندارد. از یک جایی این موضوع نگرانمان کرد و …
جوئل کوئن در یک مصاحبه
پس با فیلمی شخصیتمحور روبهرو هستیم. موقعیتهایی که لیوئین در آنها قرار میگیرد و آدمهایی که با آنها روبهرو میشود هریک استقلال دارند و فیلم در مجموع شکل اپیزودیک دارد. اپیزودهای به یاد ماندنی مانند موزیسین جاز چاق و راننده کمحرفش، داستان مردی که لیوئین را سوار میکند مشروط به این که او رانندگی کند و خودش بخوابد، داستانِ کتک خوردنِ لیوئین از دست مردی که لیوئین زنش را مسخره کرده است، اپیزود دفتر صفحهپرکنی مل و زنش، اپیزود مطب دکتر که در آن لیوئین میشنود که احتمالاً فرزندی دو ساله در جایی از آمریکا دارد … کسی که در همه این ماجراها حاضر است خود لیوئین است که فیلم داستان یک هفته از زندگی خانهبهدوشی او را تعریف میکند. لیوئین یک بازنده تمامعیار و تیپیک است. صدای خوبی دارد امّا نمیتواند زندگیاش را برنامهریزی و کنترل کند. نمیتواند استعدادش را تبدیل به پول کند. به اصولی اعتقاد دارد. حاضر نمیشود به عنوان صدای دوّم بخواند و زن محبوبش را متهم میکند که کاریریست است. و ــ مهمتر از همه ــ هر چه میخواند تمام احساس خودش را در آن میگذارد. بددهن است. بر رفتار خود کنترلی ندارد. امّا کارهای بد خود را توجیه نمیکند. برعکس به راحتی میپذیرد که “دیشب کارم افتضاح بود”. در آوازی که فیلم با آن شروع میشود خواهان این است که به دارش بیاویزند، و دوستش (مایک) براستی خودکشی کرده است. رولاند ترنر، آن موزیسین جاز چاق هروئینی که جان گودمن نقشاش را بازی میکند، با وضعیت فلاکتبارش میتواند تجسم آینده او تلقی شود. مشکل او هیچیک از مشکلات کوچکی نیست که او را احاطه کردهاند. به قول خودش در اواخر فیلم که میگوید خسته است، به شدّت خسته است و فکر میکند به یک خواب حسابی احتیاج دارد، امّا اضافه میکند که “مشکل فقط این نیست”. مشکل او یک یأس فلسفی است. نگاهی از سر بدبینی به زندگی. ناتوانی همسازی با دنیایی که آدم را احاطه کرده است. او بدون ادعاست. مرتب تکرای میکند که تنها برای گذران زندگی آواز میخواند. امّا از نماهای نزدیک متعددی که موقع خواندن از او میبنیم به نظر میرسد در این زندگی تنها چیزی که به نظر میرسد معنی دارد، همان خواندن است. البته او توانایی عاشق شدن را هم دارد بدون این که کلمهای راجع به عشق حرف بزند. عشق آن به زنی که مرتب به او ناسزا میگوید (ناسزاهایی که ظاهراً حقش هست) و بعد فقط یک بار وسط یک گفتوگوی طولانی میگوید دوستش دارد. به عنوان چیزی بدیهی که آشکار است و نیازی به تکرار ندارد. و مایک. ما مایک را نمیبینیم. مایک خود را از بالای پل واشنگتن به پایین پرت کرده است، امّا حال خراب لیوئین همه به خاطر خودکشی مایک است انگار. به خاطر او با زن مهربان گورفاین دعوا میکند. پیشنهاد خواندن با همراه دیگری را نمیپذیرد (نمیتواند کس دیگری را به جای مایک بپذیرد). در یک کلام لیوئین بازندهای است دوستداشتنی. آدمی است که با همه خرابکاریهایش، حس همدلی نیرومندی در بیننده برمیانگیزد و این همدلی را علاوه بر بازی موثر اسکار آیساکس، جوئل و اتان کوئن، با شگردهای شناخته شده فیلمنامهنویسی خلق کردهاند.
… و به همین دلیل گربه را وارد کار کردیم
جوئل کوئن در ادامه همان مصاحبه
گربه نقش نخی را بازی میکند که هم رویداد میسازد، هم ماجراهای مختلف را به هم وصل میکند و هم به آشکار شدن وجوه مختلف شخصیت لیوئین کمک میکند. احساس مسئولیت لیوئین در قبال خانواده گورفاین (صاحبان گربه که به او جا دادهاند) به نکته مثبتی در شخصیت او اشاره میکند (هرچند کوئنها هیچ وقت اجازه نمیدهند زیاد احساساتی شویم. شاید دلیل نگرانی لیوئین برای گربه این باشد که در صورت گم کردن او، یکی از خانههایی را که شبها در آن میخوابد از دست میدهد). تردید و احساس گناه لیوئین هنگامی که میخواهد گربه را نیمهشب همراه مرد نیمهمردهای در جاده رها کند، وجه مثبت دیگری از شخصیت او را برملا میکند. از سوی دیگر، پیدا شدن گربه در انتهای فیلم، به معنای گشایشی نسبی در زندگی لیوئین است: اطرافیان گویی همه با او مهربانتر شدهاند. و سرانجام باید به نام گربه اشاره کرد: یولیسِس. اشارهای ادبی به رمان مشهور جیمز جویس. البته من این اشاره را یکی از شوخیهای فیلم میدانم. کوئنها آشکارا میدانند که هر اشارهای به یک اثر ادبی مشهور میتواند به تفسیرهای زیادی نزد تماشاگر روشنفکر بیانجامد. مثلاً مقایسهای بین سفر درونی قهرمان آن رمان و سفر لیوئین به شیکاگو. امّا واقعاً چه اندازه از تاثیر احساسی فیلم به این مقایسه برمیگردد یا اصولاً چند نفر از بینندگان فیلم رمان جویس را خواندهاند؟ همین اشاره در قالب پوستر فیلمی از دیزنی با عنوان سفری شگفتانگیز. و براستی سفر لیوئین به شیکاگو برای دیدن آقای گروسمن که ممکن است کاری برای او داشته باشد، اوج فیلم است.
برزخِ جادههای زمستانی
غریب بودن آدمهایی که در طول این سفر به آن برمیخورد، سرمایی که فیلم با ظرافت به ما نشان میدهد: تصویرهای عمومی که در پیشزمینهاش بوتههای خشک در باد تکان میخورند، فرو رفتن پای لوئین در برف، شکلی که او کتش را که آشکارا از پس سرما بر نمیآید به خود پیچیده است. بیخوابی، برخورد سرد گروسمن، رانندگی در برفی که در تاریکی شب میبارد و استفاده از آهنگ اپرایی رادیو در تاریکی شب و چشمانی که هر آن ممکن است بسته شوند. در این میان دیدن تابلویی که راه شهر آکرون را نشان میدهد، شهری که لیوئین تازه فهمیده در آنجا فرزندی دو ساله دارد. اثر خون روی سپر ماشین و جانور کوچکی که ظاهراً قربانی این تصادف بوده و در میان تاریکی درختان ناپدید میشود. و صاحب ماشین همچنان خواب است. همه چیز این سفر به برزخی میان مرگ و زندگی میماند. حتی گروسمن بدون این که بداند به او پیشنهاد میکند به دوستش مایک بپیوندد. در همین سفر پیشتر شاهد خشونت پلیس در نمایی کوتاهی بودهایم که راننده کمحرف قسمت نخست سفر را بدون دلیل محکمی دستبند میزند و میبرد در حالی که موزیسین جاز بعد در حالت نیمه جان در صندلی عقب اتوموبیل در خواب است. لیوئین این مرد و گربه خودش را در وسط جاده رها میکند و میرود. فیلمبرداری این بخش، جاده مهآلود در تاریکی شب و نور چراغهای ماشینهایی که در حرکتاند، نقش تعیینکنندهای در تبدیل یک موقعیت واقعگرایانه به دنیایی غیرواقعی میان خواب و بیداری دارند. صدای کوبیدن سنگین برفپاککنها در جای جای این فصل، تصویرهایی از دید راننده و نماهای عمومی از گذشتن ماشین از جاده، هر چند بارها و بارها در فیلمهای گوناگون دیده شدهاند، امّا در این فیلم با استادی تمام کار شدهاند و ارزش تماشای چندباره دارند. در طول فیلم، لیوئین یکی دو باره چنین جملهای میگوید: …. اگر هیچ وقت تازه نیست و هیچ وقت کهنه نمیشود، پس یک آواز فولک است. این گفته در باره این صحنه و خود سینمای برادران کوئن صدق میکند. موقعیتها و ژانرهایی که بارها تکرار شدهاند، امّا اگر خوب اجرا شوند، هیچ وقت تازگی خود را از دست نمیدهند.
دنیا که به آخر نرسیده
دنیای فیلمهای برادران کوئن، در مجموع دنیای تاریکی است. در این فیلم بخصوص، صحنههای شب و تاریکی نیز وزن بسیار بالایی دارند. چشمانداز روشنی برای لیوئین وجود ندارد. امّا چند عامل فیلم را از در غلطیدن به سیاهی مطلق باز می دارند. یکی اتفاقات خوبی است که در انتهای فیلم میافتد و به آنها اشاره کردیم. یک جور ابراز همدلی جین و مهربانی خانواده گورفاین. دیگر این که لیوئین به طور کلّی قهرمان حقبهجانبی نیست. وضعیت خرابش تا حدود زیادی هم تقصیر خودش است که نمیتواند (یا نمیخواهد) به آیندهاش فکر کند و از استعدادهایش در محیط واقعی بهره بگیرد (بر خلاف جوئل و اتان کوئن با وجود سینمای متفاوتشان، میتوانند هر سال فیلم بسازند). حتی کتک خوردن لیوئین به خاطر مسخره کردن خوانندهها از دست مرد مرموزی در ابتدا و انتهای فیلم، یک جور اجرای عدالت هم هست و گویی خود نیز این را میداند. و سرانجام باید از حضور موسیقی (هنر) از آغاز تا پایان فیلم صحبت کرد. آوازها را غالباً از ابتدا تا انتها میشنویم و بخش مهمی از زمان لذتبخش تماشای فیلم همین اجراها هستند. لیوئین مرتب میگوید فقط برای امرار معاش میخواند و از موسیقی فولک متنفر است، امّا مگر بیننده میتواند باور کند کسی که در برابر پدر پیرش نشسته و میخواند، فقط برای پول میخواند؟ این موسیقی است که به این دنیا معنا میبخشد. و طنز. طنز از کجا میآید؟ از این که خود را قدری عقب بکشی و از دورتر به زندگی نگاه کنی. دوست لیوئین خود را از پل جرج واشنگتن به زیر انداخته است و آقای ترنر میگوید آخر این روزها کی خودش را از پل واشنگتن پایین میاندازد، معمولاً از پل بروکلین خودشان را میاندازند. برادران کوئن اجازه نمیدهند لحن فیلمشان و نگاهشان به زندگی بیش از اندازه تراژیک شود. هر رویداد تراژیکی اگر از کمی بالاتر به آن نگاه کنیم، خندهدار هم هست. زندگی همین است. فیلمسازان با اتهاماتی که لیوئین در اوائل فیلم به جین میزند (تشکیل خانواده و به دنیا آوردن بچه و موفقیت حرفهای) موافق نیستند. آن هم یک جور زندگی است. برادران کوئن در حالی که بر تلخیها چشم نمیبندند، وجه خندهدار و چندلایه زندگی را هم میبینند.
Be the first to reply