رفتوآمد بین دو جهان
عنوانبندی فیلم تم اصلی و حال و هوای آن را جا میاندازد. زنی در حال آشپزی میمیرد. پیش از مرگ، ضربههای کارد بر کدو و بادمجان و غیره که عنوانهای فیلم روی آنها نقش میبندد، شکلی وهمآمیز به خود میگیرند و با غلغل آش تیره رنگ، کار تمام میشود. در حالی که کادر دوربین روی قابلمهها و قوریهای پرنقشونگار و زیبای روی اجاق گاز ثابت است، دست زن وارد کادر میشود و در آخرین لحظات حیات گاز را خاموش میکند: آشپزی (و خانهداری) تا دم مرگ. بعد حرکت دوربین روی سنگقبرها و ادامه نوشتههای عنوانبندی. این تیتراژ تکلیف ما را روشن میکند که با کمدی سروکار داریم و با نقش زن به عنوان آشپز در خانواده سنتی و مرگ.
بعد از عنوانبندی با حاجی کمالی (رضا عطاران) آشنا میشویم: شوهر مرحومه که تعصب خاصی روی دستپخت زنش و مسائل ناموسی مربوط به او دارد. فیلم با معرفی این شخصیت و حلقه دوستانش، همه مردانی میانسال به بالا، مرفه و با ظاهر سنتی، اهل سونا و شوخیهای مردانه و سفرهای خارج از کشور با رفقا هستند. معلوم میشود که در واقع زن برای مرد جز آشپز خوب چیز زیادی نبوده است. امّا همین مرد وقتی متوجه میشود که در قبر دو طبقهای که زنش در طبقه تحتانی آن دفن شده است، مرد دیگر را دفن کردهاند، غیرتی میشود، خونش به جوش میآید و مراسم ختم آن مرد را به هم میریزد. کار به دادگاه میکشد و معلوم میشود نبش قبر به این سادگی نیست و دست کم دو سه ماهی باید منتظر بمانند تا حکم قانونی برای این کار صادر شود: گره اصلی فیلمنامه که حاج کمالی تا پایان برای گشودن آن خود را به آب و آتش میزند.شاید تا همین جا هم ماجرا خیلی کش داده شده و بعد هم بیشتر کش داده میشود، امّا حُسن فیلمنامه پیمان قاسم خانی این است که تک تک دیالوگها، موقعیتها و شخصیتهای فرعی مانند داماد خانواده کمالی، یکی از دخترانش که به قول خودش “بدتر از خودش” از آب در آمده، رفیقش رسول که با موبایلش از همه چیز فیلم میگیرد، این کش آمدن را مفرح میسازند. (در کمدی قوت داشتن تک تک صحنهها فارغ از جایگاهشان در ساختار کلّی فیلم، مهم است. این که هر لحظه به خودی خود توانایی خنداندن تماشاگر را داشته باشد) و البته حضور پررنگ چین و هر چه چینی است از جمله زنان چینی و حتی در رویاها.
رویاهای آن دنیا بخش مهمی از توان فیلم هستند. اینها طنز و پوچی نهفته در موقعیت اصلی فیلم، یعنی تعمیم عادات و ارزشهای این دنیا مانند غیرت و حسادت و باور به قدرت مال و منال، به آن دنیا را، برجسته میسازند. این خوابها و رویاها با تمهیدات سینمایی ساده امّا موثری کار شدهاند. کمال تبریزی امتحانش را در این زمینه در فیلم “گاهی به آسمان نگاه کن!” پس داده است. تیر چراغ برقی تا بیانتهای آسمان امتداد پیدا کرده و حاج کمالی با بالا رفتن از آن به بهشت میرسد و در آن جا با زنش ملاقات میکند.
در هم آمیختگی خوابها و نوع حضور شبحگون زن کمالی (پانتهآ بهرام) در خانه، با بازی و پرداختی که این شبحگونگی را پررنگ میکند و بر ابهام و بیاعتباری مرز بین دنیای زندهها و دنیای مردهها تاکید میکند، هم در خدمت معنای فیلماند و هم با افزودن یک بُعد فانتزی به فیلم، به آن طراوت میبخشند و علاوه بر این زمینه را برای باورپذیری فصل آخر فیلم که در آن شاهد دیالوگ کمالی با یک جنازه هستیم آماده میسازند.
صحنههای قبرستان با استفاده از تقلید خندهدار پرداخت بصری و نورپردازی ژانر وحشت ساخته شده است. همین جا نکتهای درباره کارگردانی تبریزی بگویم که سهل و ممتنع است. ساده و هوشمندانه است و هیچ توی ذوق نمیزند امّا انتخاب جای دوربین برای نشان دادن رویداد به بهترین نحو، به خوبی انجام میگیرد. مثلاً در صحنه گفتوگوی مرده و کمالی دوربین جایی قرار گرفته که جنازه درشتتر در پیشزمینه تصویر است و کمالی را در عمق میبینیم. در این گفتوگو کمالی هیچ تعجب نمیکند که دارد با مرده حرف میزند و این امر آن قدر برایش عادی است که حتی با او شوخی هم میکند. این امر را هم میتوان به حواسپرتی او نسبت داد و هم به همان تم که در طول فیلم زمینهاش چیده شده است و آن این که دو جهان مردهها و زندهها را مرز قاطعی از هم جدا نمیکند. در فیلم با خلق دنیایی روبهرو هستیم که در آن کمالیِ زنده هر از گاهی به جهان مردهها سر میزند و مردهها با زندهها مکالمه دارند.
صحنه پایانی فیلم که در آن کمالی در قبر زنش دراز میکشد، دلتنگیاش را بیان میکند و به او اظهار عشق میکند، به عنوان تحولی باورناپذیر مورد نقد قرار گرفته است. پرسیدهاند که چه عاملی باعث چنین تحولی در مردی شده است که در طول فیلم شاهد بودهایم چشمش دنبال زنها دیگر است و در اندیشه تجدید فراش از همان زمان ختم زنش و در تمام مدّت زندگی زناشویی کاملاً خودخواهانه به زنش و نیازهای او بیاعتنا بوده است.
به این ایراد میتوان پاسخ داد. برای من شخصاً این صحنه باورپذیر بود. عشق آدمیزاد به اطرافیانش معلول عادت نیز هست. در اوائل فیلم صحنه بسیار زیبایی هست که وقتی کمالی در اولین شب بعد از مرگ زنش، میخواهد دندانهایش را مسواک بزند، چشمش به مسواک زنش در کنار مسواک خود میافتد. این تنها تصویری است که او در تنهایی غیاب زنش را به فیزیکیترین نحو احساس میکند و مسواک را با یک جور احساس احترام و محبت در جعبه زیبایی که دم دستش است قرار میدهد. از طرف دیگر در طول فیلم شاهدیم که کمالی بیشتر در فکر اطرافیانش و قضاوت آنهاست. گویی این محیط اجتماعی است که از او مردی ساخته با آن مشخصاتی که میبینیم. در ثانی، عشق عادت هم هست. واقعیت این است که کمالی با مرگ زن مهربانش یک زندگی راحت و پرنازونعمت را هم از دست داده است و این فقدان به صورت فقدان زنش و احساس دلتنگی برای او، بروز میکند.
خواننده هوشمند خواهد گفت که این دلیل آخر توجیهی بیش نیست. چرا که فیلم با آن زاویه از بالا (کسی از بالا به ما مینگرد) و بارش شاعرانه برف در تاریکی و موسیقی احساسی، امکان چنین تفسیر سردی را از بیننده سلب میکند و میخواهد به ما بگوید که این مرد به زنش عشق میورزد و این برف و یاد روز برفیای که زنش را در راهپیمایی همراهی نکرده است، این عشق را در او بیدار کرده است. چنین است. در واقع پرداخت (کارگردانی) فیلم امکان این تفسیر اخیر را از ما سلب میکند. امّا این تناقض به تناقض عمیقتری در کلّ بدنه فیلم اشاره میکند که شاید بتوان آن را معلول تضاد بین دو نگاه متفاوت کارگردان و فیلمنامهنویس دانست.
تبریزی و قاسمخانی هر دو پیشینه کمدی دارند. امّا تبریزی در فیلمهای کمدی خود همواره یک تم و پیام اخلاقی و دینی نیز داشته است، در حالی که کارهای قاسمخانی را بیشتر باید کمدی به خاطر خود کمدی و یک نگاه آنارشیک به دنیا و رویدادهایش تلقی کرد که در آن همه چیز ذاتاً خندهدار است. مثلاً صحنه آن روحانی نمونه که فروتن نقشش را بازی میکند مالِ کمالی است. همین طور آن رفتوآمد بین این دنیا و دنیای دیگر و شیوه پرداخت آن. گرایش تبریزی بیشتر جاها، مانند همین صحنه آخر، از طریق پرداخت بصری فیلم عمل میکند. امّا این تضاد به گمانم به اندازههایی نمیرسد که فیلم را از هم بپاشد. برعکس، به آفرینش فیلمی منتهی میشود که در نهایت هم فیلم قاسمخانی است و هم فیلم کمال تبریزی. اگر فیلم به هجو شخصیت کمالی و محیط اجتماعیای که بستر این نوع اعتقادات خندهدار است بسنده میکرد، هنر چندانی به خرج نداده بود. نکته اصلی این است که کمالی با همه خودخواهیاش، آدم است و بالقوه قابلیت عشق و فضیلتهای اخلاقی دیگر را دارد. این همان تمی است که تبریزی در فیلمهای دیگرش نیز دنبال کرده است. قهرمانهای لیلی با من است و مارمولک نیز آدمهای به ظاهر ترسو یا فاسدی هستند که یک هسته سالم در عمق وجودشان هست و همین نجاتشان میدهد. شاید بتوان گفت حضور قاسمخانی و دغدغه خلق موقعیتهای ذاتاً خندهدار، در این جا اجازه نداده است کمالی این هسته سالم را به اندازه آن دو فیلم پررنگ سازد و مرحله به مرحله پرورش دهد، امّا به هر رو شخصیت کمالی تا اندازهای از یک شخصیت کاملاً منفی و یک بُعدی دور شده است.
نقد دقیقی نوشتین در مورد فیلمی که زیاد جدی گرفته نشده، اما اگر قرار باشه با بخش سنتی جامعه و درون همهی ما گفتوگویی منتقدانه ایجاد بشه چارهش همین فیلمهای سبک و روان و سرگرم کنندهست.
به نظر من هم تصویر آخر فیلم جدا از کل فیلم نبود. مدتی از مردن زن گذشته و تو این مدت آقای کمالی همچنان بر سیاق غروری که در زندگی با زن داشته زندگی رو ادامه داده. این غرور بیشتر از همه در صحنهای دیده میشه که کمالی پیشنهاد زنش برای قدم زدن در بروف رو رد میکنه. قیافهی کمالی جوریه که انگار بدش هم نمیآد اما چه معنی داره مرد به حرف زن گوش بده، یا با زن قدم بزنه، یا تو فضای رمانتیک بره. مردی به سن اون مال نسلیه که رفتارشون با زن مخلوطی از غرور و تحویل نگرفتن، و حمایت جانی و مالی و آسایش فیزیکیست. و بخش دوم رو همون «احساس» در نظر میگیرن. زن براشون موجود ضعیفیه که باید مواظبش بود و کارایی که تو خونه میکنه در برابر کارایی که خودشون بیرون خونه انجام میدن اصلا به چشم نمیآد. حالا بعد از چندین روز به روی خود نیاوردن، بالاخره کمالی به روح زنش میگه دلم برات تنگ شده. این دلتنگی میتونه ناشی از آگاه شدن او به تأثیری که زنش تو زندگیش داشته باشه. چیزی که فقط با حذف شدن فیزیکی زنش از زندگی، یعنی مرگ او، متوجهش شده. این تیپ آدمها خیلی مادی و ملموس و عینی و فیزیکی هستن. در سن رشد در بخشی از سیر فرهنگ قرار داشتن که هنوز خیلی مردسالارتر و سنتیتر بوده، و نمیتونن تأثیر روانی و حسی و عاطفی چیزی رو بفهمن، ولی وقتی فیزیک زن حذف میشه یه چیزایی متوجه میشن.
نمی دانم چرا کامنت قبلی را که اشکالاتتان را متذکر شده بودم، منتشر نکردید اما همین که به رفع اشکالات پرداختید باز جای شکرش باقی است. به هر حال شما هم مثل سایر مردم این سرزمین از آشکار شدن معایب کارتان خشنود نمی شوید.
کمالی این هسته سالم را به اندازه آن دو فیلم پررنگ سازد / تبریزی نه کمالی