این نقد در شماره مرداد ماه مجله سینمایی ۲۴ به چاپ رسیده است.
طبقه متوسط ایران، به طور خاص طبقه متوسط شهری جدید و به طور خاصتر طبقه متوسط جدید تهران، نقش مهمی در تحولات اجتماعی و هویت جامعه ما دارد و با نوعی نزدیکبینی خود و دنیای خود را تمام دنیا میداند. در سالهای اخیر تعدادی از فیلمسازان ما که همه به همین طبقه تعلق دارند، زندگی آن را زیر ذرهبین گذاشتهاند و به مشاهده آن پرداختهاند. بدگمانیهای بین زنها و شوهرها (که همه از نسلی هستند که در سالهای بعد از انقلاب بزرگ شده اند)، حضور و اهمیت بچه، شرایط معیشتی متوسطِ خوب، شیوه تکلم و لباس پوشیدن امروزی، مسافرت به شمال (به عنوان تفریحگاه تهرانیها)، … در کانون این فیلمها قرار دارند. درباره الی از نمونههای موفق این نوع فیلمها بود و حالا هفت دقیقه تا پائیز ساخته علیرضا امینی. در این مشاهدهها یا مطالعهها غالباً نکته خیلی بکری نمییابید. عامل جذابیت این فیلمها همین مشاهده و بازسازی این زندگی است توسط آدمهایی که از نزدیک آن را میشناسند، اصلاً زندگی خودشان است، و بعد تماشای این بازسازی توسط بینندگانی که از دیدن زندگی خود روی پرده سینما لذّت میبرند.
هدف این نوشته کوتاه مقایسه فیلم حاضر با درباره الی نیست، هر چند این مقایسه میتواند جالب و روشنگر خیلی چیزها از نظر نگاه مشابه دو فیلم و شیوههای فیلمسازی و فیلمنامهنویسی آنها باشد، و هم از این نظر که هر دو فیلم در بازسازی این زندگی به نحوی باورپذیر بسیار توانا هستند و هر دو میخواهند تاثیر حضور یک مهمان ناخوانده ـ مرگ ـ را بر این زندگی نشان دهند.
به نظر من این نکته آخر در هفت دقیقه تا پائیز موثرتر کار شده است. موقعیت بعد از مرگ سارا، دختربچهای که در تصادف جادهای جانش را میگیرد، و جنون مادرش، هیچیک مانع نمیشوند که درگیریهای پیش از این فاجعه فراموش یا حتی لحظهای متوقف شود.
آدم ها سعی میکنند یکدیگر را درک کنند، موقعیت را بفهمند، امّا در نهایت قادر نیستند آدمهای دیگری بشوند. همه چیز از این حکایت میکند که با وجود اینکه مرگ در کمین نشسته تا هر آن به زندگی و دغدغههای روزمره این آدمها بتازد، این امر این آدمها را به نگاه تازه و حکیمانهتری به زندگی برنمیانگیزد. همه چیز از این حکایت میکند که زندگی با همان دعواها و بدگمانیها و تلخیهای همیشگی ادامه خواهد یافت. فیلم همین طور در هوا به پایان میرسد، بدون اینکه هیچیک از قصههای آن به سرانجامی رسیده باشد و این باز گواهی است بر اینکه هدف فیلم نشان دادن زندگی یک طبقه اجتماعی است و تک تک شخصیتها اهمیت چندانی ندارند. این شخصیتها باورپذیر و زندهاند، امّا هیچیک فعال، حامل یک هدف یا تجسم یک اندیشه یا احساس یا خواست نیستند. این آنها نیستند که رویدادها را به وجود میآورند، بلکه بیشتر اسیر و دستخوش رویدادها، زندگی یا حتی سرنوشتاند و معصومانه خود را در برابر قویترین نیروی بیدادگر یعنی تصادف که بیرحمانه قربانی میگیرد، ضعیف و آسیبپذیر حس میکنند. این حس در نیمه دوّم فیلم، از آنجا که فیلم روی موضوع اصلیاش متمرکز میشود، بسیار موثر به تصویر کشیده شده است و وضعیت مادر سارا (هدیه تهرانی) تجسمِ ناتوانی این آدمها از درک این بیعدالتی وجودی است. و این ویژگی طبقهای است که از هر نوع حکمت و آرمان، اعم از دینی یا فلسفی، فاصله گرفته است. صحنه مرگ، مرگ کودک، تصادف و … در سینما بسیار دیدهایم، امّا موقعیت روایی طراحی شده و اجرای قوی این موقعیت را در فیلم دیگری به یاد نمیآورم. بازی قدرتمند محسن طنابنده که حضور نیرومندش کلّ صحنهها را تحتالشعاع قرار میدهد و هدیه تهرانی که حضورش در این فیلم تلاشی است برای ظاهر شدن به عنوان بازیگر به جای ستاره، نقش تعیین کنندهای در باورپذیری و قوت این موقعیت دارند.
امّا در باقی فیلم اشکالات بخصوص فیلمنامهای بسیارند. این اشکالات را به دو دسته میتوان تقسیم کرد. یکی تعدد روایتهای فرعی و دیگر امساک فیلم در دادن اطلاعات یا به تعویق انداختن ارائه اطلاعات. احتمالاً حذف برخی از صحنهها و روابط در جریان ممیزی هم بر این امر بیتاثیر نیست، امّا ما ناچاریم همین نسخه اکران را ملاک بگیریم و در این نسخه بسیاری از روابط ناروشناند یا ارتباطشان با داستان اصلی نامعلوم. مثلاً خودکشی دوست سعید و اینکه آیا این ارتباط صرفاً یک ارتباط تماتیک است یا آن دوست رابطه خاصتری با آدمهای اصلی قصه داشته است. ماجراهای خواهر میترا (خاطره اسدی) با شوهرش (حامد بهداد) روشن نیست و این ناروشنیها به ارتباط حسی بیننده به فیلم لطمه میزنند. اینها ایجازها و ایهامهای مخل هستند. من شک دارم همه این ابهامها به خاطر ممیزی باشد. ابهام و ایهام و پایان باز فیالنفسه مشکلی ندارند. امّا باید دید در چه فیلمی و تا چه اندازه با روش عمومی فیلم همخوانی دارند.
تردیدی نیست که امینی خواسته فیلمی بسازد تاثیر گذار که گریه تماشاگر را در بیاورد، یکی داستان پرِ آب چشم، در سبک و سیاق سینمای کلاسیک، مبتنی بر غرق کردن بیننده در دنیای قصه و زندگی آدمهای فیلم. خب، در یک چنین فیلمی ذهن تماشاگر نباید مدام در گیر حدس زدن رویدادها و روابط باشد، اطلاعات در این زمینه باید موجز و به موقع به این داده شود تا او بتواند ذهنش را بر داستان اصلی متمرکز کند. خوب نیست که تماشاگر وقتی از سینمای بیرون میآید به جای اینکه غرق در شوک ناشی از مرگ دختربچهای بیگناه و بیعدالتی سرنوشت و درماندگی و بیپناهی آدمهایی باشد که در طول فیلم با آنها اخت شده است، به این بیندیشد که آن اسکناسها روی اسباب اثاث خواهر میترا چه بودند و فیلمساز با نشان دادن آنها میخواست به ما چه بگوید. این نقض غرض و پنبه کردن همه رشتههاست. من این ایرادات را ناشی از تصور غلطی از فیلمنامهنویسی میدانم که از روشنی گریزان است، آن را عیب میداند، و در صدد زورآزمایی و اثبات توانایی فیلمنامهنویس در خلق غافلگیریها و جفتوجور کردن رویدادها و چفتوبست وقایع است نه شخصیتپردازی و پرورش تم و قصه اصلی.
راستی چرا اسم فیلم هفت دقیقه تا پائیز است؟ نحوه نگرش به ایهام و ابهام در این جا هم دخیل است. از دید برخیها این پرسش کاملاً بیجاست و اسم فیلم هرچه به خود فیلم بیارتباطتر باشد به زعم آنها آدم را بیشتر به اندیشه وا میدارد و بیشتر به دیدن فیلم راغب میکند. امّا به گمان من این امر حدّی دارد و نام کاملاً بیارتباط یا ارتباطی آن قدر پنهان که برای بیننده عادی غیرقابل کشف باشد، از همان نوع ایهامهای مخل است که به فیلم لطمه میزنند.
فیلم از این دست ایرادها زیاد دارد، امّا با مهارت ساخته شده است، تجربه سالها فیلمسازی علیرضا امینی به بار نشسته و از نظر میزانسنها و بازیسازی مشکل مهمی ندارد. سبک بصری فیلم بعضی جاها یکدست نیست، مثلاً پلان سکانس مکالمه زن و شوهر جوان جلوی اسباب بازی فروشی شاید برای یک چنین فیلمِ در مجموع کلاسیکی چندان مناسب نباشد، امّا به هر رو پذیرفتنی است. از بازی هم بازی خاطره اساسی تا حدودی هم به خاطر بلاتکلیفی شخصیتی که در فیلمنامه برای او طراحی شده، نسبت به دیگران ضعیف است.
زندگی طبقه متوسط شهری در خیابان جلوهای دارد و در خانه، در خلوت، جلوه دیگری. هفت دقیقه تا پائیز به عنوان نگاهی از درون به زندگی انسانهای روزگار ما و تب و تاب و بحرانهایشان، سند ارزشمندی از زندگی این قشر در خانههایشان.
Be the first to reply