این یادداشتی قدیمی است درباره دو تا از کتابهای جعفر مدرس صادقی. آن را چند سال پیش در پاسخ نظرخواهی روزنامهای نوشتهام. اخیراً آن را خواندم و دیدم در بردارنده نظرم به اختصار درباره بهترین داستاننویس زنده ادبیات معاصرمان است. هم نقاط قوت کارش و هم آن عیب بنیادینی را که مانع از همدلی عمیق با او میشود.
این اواخر دو کتاب از جعفر مدرس صادقی خواندهام: مجموعه قصههای آن طرف خیابان و رمان کوچک من تا صبح بیدارم. خواندن هر دو کتاب لذتبخش بود، به خاطر تسلط نویسنده بر شگردهای عام قصهنویسی و داشتن سبک و شیوه مخصوص به خودش: زبانی سادهنما که در واقع روی آن بسیار کار شده و آسان و روان خوانده میشود، توصیفهای ساده و ظریف حرکات و سکنات آدمها و چشماندازها و مکانها در حد نیاز طرح کلی قصه و دوری از توصیفهای مکانیکی مفصل و بیهدف، ساختارها روایی سنجیدهای که به چشم نمیآیند و توی ذوق نمیزنند، و مهمتر از همه گذارهای زیبا و موهوم و ابتکاری بین دنیای واقعی و دنیای خیالی یا خواب (دنیای ماوراء) با ارجاعهای رئالیستی غلیظ مانند نام خیابانها یا رویدادهای تاریخی یا مکانها (رحمتآباد، مهاجرت ایرانیها به خارج از کشور، …) از یک سو و موقعیتهای غیرواقعی مانند خیابانی که هر چه میروی به طرف دیگرش نمیرسی (قصه آن طرف خیابان) یا شبی که هرگز صبح نمیشود با خیابانهایی که هیچ جنبندهای توشان نیست (رمان من تا صبح بیدارم). ایهامی که درباره مسئله غیب شدن و … در قصه پدرها و پسرها هست، در کنار انبوهی از دیالوگها و مکانهای به شدت رئالیستی (شگردی شبه هیچکاکی؛ امر ماوراء الطبیعی بر بستر طبیعی و رئالیستی تاثیرگذارتر است تا در فضایی خوفانگیز و غیرواقعی) و عبور از فضاهای بیربط به یکدیگر که چیزی (شاید زبان، شاید راوی مشترک با نگرش یکسان)، آنها را به هم ربط میدهد از دیگر جدابیتهای کارهای مدرس صادقی در این کتابها هستند.
همه اینها خوب است، امّا در نگاه قصهنویس و آدمهایش، بخصوص در قهرمان من تا صبح بیدارم، چیز آزاردهندهای هست. آدم اصلی این قصه یک جور ضد قهرمان است که هر نوع جدی گرفتن هر چیزی را نقد میکند، از رمان نوشتن (یا جدی گرفتن رمان نوشتن یا شاید بد رمان نوشتن) تا نادرستی پدر، تا عشق. ترکیبی است از پوچی کامویی و قهرمان بیگانهاش مارسو که به سائقهای جسمانی یا کاملاً بیمعنا دست به عمل میزند. دزدیدن خودنویس دلیل خاصی ندارد جز هوس لحظهای و عشق به بازی پینگپنگ بیش از هر چیز میلی جسمانی است که با به کشش اروتیک پهلو میزند. نقد صحنههای شکنجه و بازجویی بیش از آنکه نقد شکنجهگران باشد نقد روایتهای قهرمانمحور از صحنههای شکنجه است؛ همه وا میدهند، طوری که نه وا دادن مذموم است و نه وا ندادن موجب افتخار و نه توانایی بازجوها به اخذ هر اعترافی که میخواهند هنر بزرگی است، چون هرکسی هرچه بخواهی میگوید. (این نگاه نامتعارف همان چیزی است که درکارهای مدرس صادقی دوست دارم. دیدن از یک زاویه دیگر. پرهیز از گفتمانهای رایج. قدری گرداندن سر یا بالا بردن نگاه و دیدن آنچه تا آن لحظه نمیدیدی). امّا این آدم بدبین منفعل، این مدعی بیادعایی، که کتوشلوار نمیپوشد، امّا اگر بر او فشار بیاورند میپوشد و تازه اصرار دارد به همه ثابت کند که دیگر میخواهد کتوشلوار بپوشد (نقد کسانی که اصرار دارند کت و شلوار نپوشند)، او که نه کتوشلوار نپوشیدنش با ادعایی همراه است و نه از کتوشلوار پوشیدنش شرمزده است، آنکه میپندارند در دانشگاه شورشی راه انداخته است، در حالی که خودش به فکر پاره شدن لباسش یا چیزهای عادی شخصی از این دست بوده است و لاغیر، این که همه را نقد میکند، اینکه درگیر نمیشود پس همه چیز را درست و دقیق میبیند، عیبها را با موشکافی میبیند، برایم آزاردهنده است. خوب ترسیم و توصیف شده است، خوب ساخته شده است، در جمله به جمله کتاب هست (دارم بخصوص راجع به کتاب دوّم صحبت میکنم) و چون دنیا را فارغ از هر وابستگی میبیند، چه بسیار چیزها میبیند که ما نمیبینیم و این جذابیت کار است، امّا خودش کیست. این کیست که حتی کار را به جایی میرساند که وقتی ازش میپرسند آیا وقتهای خاصی مینویسد میگوید از این قرتیبازیها ندارد (آیا چون خودم را ملزم میکنم در وقتهای خاصی بنویسم یا ترجمه کنم، به من برخورده است؟) و پرسشکنندگان سادهانگار را به اشتباه میاندازد که چون کارهایی که قهرمانانش میکنند کارهای بسیار بدی است هیچ شایبه این وجود ندارد که وجه اشتراکی بین نویسنده و قهرمانان او وجود داشته باشد (غافل از اینکه قهرمانان نویسنده وجوه خیالی و در نتیجه آزادتر او هستند که هرکاری که نویسنده میخواهد و نمیتواند بکند، آنها میکنند). آری پرسش این است: این مدعی بیادعا کیست؟ البته اگر از دیدگاه این قهرمان (یا ضد قهرمان) بنگریم، خود این پرسش هم بیهوده است، نویسنده فقط قصه مینویسد، و قصه نوشتن هیچ معنایی ندارد جز قصه نوشتن. و شاید نکتهای که مانع برقراری رابطه راحت با قهرمان رمان مدرس صادقی میشود این است که فکر میکنم کسی که قصه مینویسد، دانسته یا ندانسته، مستقیم یا غیرمستقیم، دارد چیزی میگوید، دارد الگویی را اشاعه میدهد.
Be the first to reply