اگر قرار باشد شرحی برای تاریخ بنویسم از روزگاری که در آن زندگی میکنیم و سعی کنم مختصات زمانه خود را بیابم و شرح دهم … خٌب، این شرح از یک سو شرحی خواهد بود مبتنی بر تجربههای شخصی. در اینجا شخصی شامل خواندهها و نوشتههایم، همه بحثهای شفاهی و کتبی که در آنها مشارکت کردهام و همه فکرهایی که بعد از آن بحثها در سرم با آنها کشمکش داشتهام میشود. این شرح از زاویه دیگری نیز ذهنی خواهد بود. از این نظر که من مرجع مقایسهای ندارم که آنچه را به عنوان مختصات زمانه ما از آنها نام میبرم حقیقتاً تنها ویژگی زمانه ما هستند. من از زمانههای دیگر، چه در همین جغرافیای خودمان و چه در سرزمینهای دیگر، شناختی عمیق ندارم (شناختم به شدّت محدود و اجمالی است) بنابراین بسیاری از اندیشهها و اصلها و ارزشها را که در همه یا برخی دورانهای دیگر نیز بودهاند یا اساساً به موقعیت وجودی انسان برمیگردند، میتوانم به اشتباه به عنوان خودویژگی زمانه خودمان به حساب آورم.
با این همه گریزی نیست. میلی در آدم هست که زمانه خودش را بفهمد و آن را با دورانهای دیگری که غالباً تصوری ذهنی از آنها دارد، مقایسه کند. حالا آدمهای همسنوسال من دست کم دوره دیگری را کمابیش تجربه و درک کردهاند و طبعاً دوره کنونی را بیش از هر چیز با آن مقایسه میکنند. جوانترها نیز که شخصاً آن دوره را درک نکردهاند، از طریق آدمهای پیرامونشان شناختی از آن دارند. منظورم دهههای چهل و پنجاه سالشماری شمسی است یا دهه شصت و هفتاد میلادی. دورانی که میتوان گفت اندیشه انقلابی چپ روح غالب آن بود. به نظرم مختصات فکری و سبک زندگی غالب روشنفکری ما بیش از هر چیز واکنشی است به آن دوره. و روشنفکران را در این نوشته به معنای روشنفکران حرفهای که کتاب نوشتهاند یا فیلم ساختهاند نمیدانم، بلکه منظورم کلّ قشر گستردهای است که شامل تحصیلکردگان، دانشجویان، و همه کسانی میشود که مسائل فرهنگی، سیاسی و اجتماعی جامعه را دنبال میکنند و بحثهای نظری حول و حوش آن را به درجات گوناگون میفهمند.
واکنش بزرگ
در واکنش به جزمگرایی (دگماتیسم) و یقینی که مشخصه سخنان و نوشتههای آن دوره است، امروز بازار شکگرایی و نسبیگرایی و عدم قطعیت گرم است. چنین به نظر میرسد که دیگر از هیچ چیز نمیتوان با اطمینان حرف زد و “همه چیز دود میشود و به هوا میرود”.
در آن دوره همه چیز با تضاد طبقاتی توضیح داده میشد و توجه به بیعدالتی اقتصادی در کانون همه بحثها بود و امروز سخن از مسائل اقتصادی و وضعیت زندگی اقشار بیچیز جامعه چنان به پسزمینه رانده شده است، که گویی هیچ تاثیر و جایگاهی در سیر رویدادهای جامعه ندارد. (گفتیم سخن ار فضای روشنفکری طبقه متوسط است و گرنه هستند سیاستمدارانی و جریاناتی پوپولیستی نیز که با استفاده از همین بیاعتنایی، انگشت بر نیازهای افشار بیچیز میگذارند و محبوبیتی کسب میکنند).
لیبرالیسم اقتصادی و اقتصاد بازار آزاد یا امری مثبت تلقی میشود یا شّرِ اجتناب ناپذیر. دنیایی که سامان دیگری داشته باشد غیرقابلتحقق و غیرقابلتصور به حساب میآید. بخش خصوصی ارزش و بخش دولتی مذموم به حساب میآید. جنبشهایی مانند “وال استریت را اشغال کنید” و دیگر حرکتهای ضد سرمایهداری در غرب که خواهان مسئولیت بیشتر دولت در کنترل شرکتهای چندملیتیاند، در کشوری که مسألهاش سیطره دولت بر اقتصاد است، غیرقابلفهم به نظر میرسند.
بر خلاف دورانی که اندیشه انقلاب جو روشنفکری غالب بود، امروز سبک زندگی ریاضتکشانه ارزش نیست و سبک زندگی مرفه و ثروتاندوزی شخصی مطلوب است. یک جور ایدئولوژیِ “هم علم و هم ثروت”، ثروتمندی که بر اساس دانش و هوش خود به ثروت رسیده است. شخصیتهایی چون بیل گیتس و استیو جابز و صاحبان گوگل جذابیت خاصی دارند و آمال بسیاری از جوانان این است که سازشی بین زندگی مرفه و کمک به پیشرفت جامعه، ایجاد کنند. سرمایهدار دیگر نه یک آدم شکمگنده بدریخت، بلکه جوانی است با شلوار جین و با سبک زندگی شبیه همسنوسالانش.
پیشرفت با استفاده از آخرین دستاوردهای تکنولوژی در جامعه مصرفی محک میخورد. در واکنش با دوره گذشته، تولید ارزش نیست و مصرف ضدارزش نیست. مصرف نه تنها ضدارزش نیست، یلکه نشانه تشخص و پیشرفته بودن است و هر کس میکوشد در این زمینه “آپ تو دیت”تر از دیگری باشد.
بر خلاف دوره سیطره ایدئولوژی چپ انقلابی، وقتی که برنامههای کلان برای نجات بشریت و اتوپیاهای همه شمول در دستور کار بود، اکنون گفتمانهای خٌرد مانند محیط زیست، جنبش زنان، حقوق اقلیتها و قومیتها، امور خیریه، رسیدگی به وضعیت کودکان بیسرپرست و دیگر انواع مهندسی اجتماعی خُرد از این دست رایجاند. دیگر نه یک نقشه کلّی برای اصلاح همه جهان یا یک کشور، بلکه بهبود اوضاع در این یا آن گوشه جامعه عملیتر و مفیدتر به حساب میآید.
در شیوه زندگی و برخورد به امور جامعه، جدّیت امری نامطلوب به حساب میآید و بازیگوشی و با مزهگی جذابتر دانسته میشود. و جذابیت مهمتر است تا منطق.
در هنر فرمگرایی در برابر محتواگرایی مرسوم دهههای چهل و پنجاه ارزش شده است. صحبت کردن از این که هنرمند چه میخواسته است بگوید، پرسشی بیربط محسوب میشود و ارزش اثر هنری همه در این که چگونه گفته است، خلاصه میشود. در یک دوره واکنشی تند نسبت به عکاسی از فضاهایی اجتماعی فقیر در قالب حمله به “گداگرافی” شکل گرفت. واکنش نسبت به محتوای اجتماعی که بوی بحثهای طبقاتی بدهد از همه تندتر است.
حقوق بشر اصطلاحی بود که در قاموس انقلابیگری دهههای چهل و پنجاه شمسی معنا نداشت. بشر به طور کلّی بیمعنا بود و تنها طبقات، ستمگران و ستمدیدگان، زحمتکشان و زورگویان، معنا داشتند. امروز، برعکس، فراموش شده که حقوق بشر امری تاریخی است و محصول چند سده اخیر تاریخ بشر و رواج آن بیشتر در نیمه دوّم سده بیستم بوده است و میخواهند همه تاریخ را با حقوق بشر توضیح دهند.
ایران باستان گرایی پیشینهای در تاریخ روشنفکری ما دارد که دست کم از مشروطه شروع میشود و به هدایت و کسروی و … میرسد. امّا در دوران غلبه ایدئولوژی انقلابی چپ مدّتی به محاق میرود و امروز دوباره سر بلند کرده است. یک جور ملّیگرایی تهاجمی فاقد درک تاریخی که هواداران بسیار پیدا کرده است.
گاهی از “پایان ایدئولوژی” صحبت میشود. گویی آن تفکرات انقلابی ایدئولوژیک بودند و فکرهایی که شمهای از آن را در بالا آوردیم ایدئولوژیک نیستند و دوران پایان ایدئولوژی فرا رسیده است. غافل از این که اینها همه ایدئولوژیک هستند، ایدئولوژیک از نوعی دیگر که میتوانند تحت نامهایی چون ایدئولوژی اصلاحطلبی، ایدئولوژی لیبرالیسم، ایدئولوژی نئولیبرالیسم، ایدئولوژی مصرفگرایی و غیره فرموله شوند.
تداوم بزرگتر
تداوم برخی باورها در این واکنش همهجانبه نیز جالب است:
امروز هم مانند دوران سیطره اندیشه انقلاب، “پیشرفت” ارزش تلقی میشود و آگاهانه یا ناخودآگاه این پیشرفت با ملاک تکنولوژی سنجیده میشود و طرحی عمومی از گذر از جوامعِ روستاییِ از نظر تکنولوژیک عقبافتاده مانند ما (جوامع جهان سوّمی عبارت رایج است) به جوامع صنعتی پیشرفته وجود دارد. گاهی گفته میشود که ما به لحاظ فیزیکی به دوره تکنولوژیک گذر کردهایم امّا از نظر فرهنگی خیر. اعتقاد مشترک در اینجا باور به حرکتی درزمانی از عقبافتادگی به پیشرفت است که ما در مراحل عقبافتاده آن جای گرفتهایم. این تفکر دست کم از دوره مشروطه رواج داشته است و به عنوان یک اصل بدیهی در میان روشنفکران و مردم عادی به یک سان پذیرفته شده است.
از همین جاست باور به تکنولوژی به عنوان ملاک پیشرفت. تکنولوژیباوری و تکنولوژیپرستی در تفکر انقلاب و اصلاح، بر تفکر روشنفکری ایرانی غالب بوده است.
امروز هم هیچ روشنفکری دوست ندارد به صفت محافظهکار شناخته شود. رادیکال، انقلابی و حتی تندرو صفتهای محبوبتری هستند تا حتی متعادل و میانه رو (چه رسد به محافظه کار). این هم از وجوه مشترک دو دوره است و نشانِ گرایشی افراطی در زیرلایههای ذهن روشنفکر ایرانی (و یحتمل روشنفکران جاهای دیگر). به هر رو محافظهکار و متعادل خستهکننده است در حالی که انقلابی و رادیکال خبر از درگیری و اکشن میدهد و جذابیت بیشتری دارد.
در اندیشه انقلاب نوعی باور به حقانیت مردم ساده و زحمتکش وجود دارد که آرمانی (ایدهالیزه) کردن اصطلاح “مردم” (خلق، زحمتکشان؛ مستضعفان) را به همراه میآورد. چنین نموده میشود که حقیقت نزد مردم ساده است و روشنفکر به سبب بریدگی از آنها و درگیر شدن در بحثهای پیچیده و بیهوده، توان دیدن واقعیت را از دست میدهد و چه بسا رجوع به مردم میتوان چشم او را باز کند. این اندیشه با سماجت غریبی در اندیشه روشنفکر ایرانی به حیات خود ادامه داده است. بخصوص در سینما نزد کارگردانهای بسیار متفاوتی مانند کیارستمی و کیمیایی و مهرجویی دیده شده است. در بیشتر فیلمهای کیارستمی شخصیتی از مردم عادی قهرمان روشنفکر فیلم را راهنمایی میکند (چشمش را باز میکند)، کیمیایی شخصیتهای لمپن را از میان مردم عادی قهرمانان خود میگیرد، مهرجویی رضا عابدینیِ مهندس را راهنمای هامون روشنفکر قرار میدهد. این باور به اصالت مردم و این که آنها حقیقت را بهتر میبینند، یک جور شرمندگی از فعالیت روشنفکری، در یک کلام میلِ به عامیگری هنوز در تفکر روشنفکری ایرانی پررنگ است.
واکنشهای خُرد
در دلِ این واکنش بزرگ و این تداوم بزرگتر، میتوان از تحولات خُردتری اجتماعی-سیاسی و واکنش نسبت به آن در روشنفکران و تحصیلکردگان ایران صحبت کرد که مسلماً برای تکمیل تصویری از دوران ما مهماند. مثلاً رویدادهای بعد از انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ را در نظر بگیرید و خمودی روحیهای که به سرانجام نرسیدن اعتراضات به نتایج انتخابات در اقشار تحصیلکرده به وجود آورد. پرسش مهاجرت، رفتن یا ماندن، با همه ابعاد پیچیده آن، حادّتر از پیش، در کانون بحثها قرار گرفت. بعد، رویدادهایی مانند تعلق جایزه اسکار به فیلم جدایی نادر از سیمین، یا پیروزیهای ورزشی، با استقبالی نامتناسب با خود رویداد، مورد استقبال روشنفکران قرار گرفتند و ابعاد نمادین و ملّی پیدا کردند. میتوان این واکنش را چنین توضیح داد که آنها نیاز به پیروزی داشتند و پیروزی را ساختند. در همین ماجرا، بحثهای پایهای نیز مطرح شدند. در سالهای اندیشه انقلابی اسکار اهمیتی نداشت و حتی مذموم بود، امّا الان برعکس چشم بر همه جنبههای قابل بحث آن بسته شد. حتی لباسهای فرهادی در مراسم اهدای اسکار مورد بحث قرار گرفت و حرفهایش به مثابه پیام ایرانیان به جهان تلقی شد. میخواهم بگویم برای فهم اتفاقاتی که در فضای روشنفکری ایران روی میافتند، علاوه بر آن واکنش بزرگ باید واکنش به رویدادهای نزدیکتر را هم مورد توجه قرار داد.
شمهای بود از روح زمانه ما در مقایسه با دوران دیگری که تجربه کردهام. تصور من این است، و از اصطلاح “روح زمانه” چنین برمیآید، که با امری عینی و خارج از اراده افراد سروکار داریم که همه را به درجات گوناگون تحت تاثیر قرار میدهد. طبیعتاً هرکس به مقتضای ویژگیهای فردی خود از این جوّ عمومی تاثیر میپذیرد. از سرشت فردی بگیر (روحیه متعادل یا افراطی افراد، گرایش فرد به احساسات یا عقل و منطق و غیره) تا سن و تعلقات قومی و دینی و … از این جوّ عمومی تاثیر میپذیرد. امّا تجربه نشان داده است که این روحیه عمومی قدرت عجیبی دارد در نفوذ در همه آحاد جامعه روشنفکری.
این مقاله چندی پیش در فصلنامه “حرفه: هنرمند” چاپ شده است
Be the first to reply