طلبهای در مترو “… غالب اوقات اون چیزی که برام اهمیت داره اینه که حس انتقال پیدا کنه …. نمیخوام یک فیلمی داشته باشم که به لحاظ ساختاری مو لای درزش نره، ولی حس نداشته باشه. یعنی شما یک جوری حس میکنی با یک فیلم تجربی سر و کار داری، یک حس تجربی توی فیلم هست. خیلی پز کار حرفهای که سالها روش کار شده را نداره، ولی نقصهایش را هم نمیبینی. ضمن اینکه این […]
نقد فیلم چهارشنبه سوری
حُسنهای فیلم یکیدوتا نیست. بازیهای درخشان، دکوپاژ و ضرباهنگ نفسگیر، دیالوگهای روان و طبیعی و مؤثر، و … حاصل همه این مهارتهای فنی و جزئی، ارائه تصویری باورپذیر از زندگی پرتنش خانواده طبقه متوسط امروزی جامعه ما که به عنوان سندی نیرومند در این زمینه باقی خواهد ماند. فرهادی به گمان من تا امروز فیلم به فیلم بهتر شده است، و این درسینمایی که بسیاری از کارگردانها کار اولشان بهترین کارشان است، جای خوشحالی است. […]
ضعف دیالوگ نویسی در فیلم شهر زیبا
یکی از ویژگیهای گفتوگوی جذاب نمایشی حالت جنگ و تنشی است که در گفتوگوی دو یا چندطرفه وجود دارد؛ اینکه هریک از طرفین با حاضرجوابی روی دست طرف مقابل بلند میشود و پاسخ غافلگیرکنندهای به او میدهد و لایه تازهای از موضوع موردبحث را آشکار کند یا از منظر تازهای به موضوع مینگرد. مثلاً به این نمونه توجه کنید: اولین مأموری که در دادگستری با ابوالقاسم حرف میزند در جواب شکایت ابوالقاسم از مزاحمتهای خانواده […]
نقد فیلم شهر زیبا
باورناپذیر و خوشبینچرا شهر زیبا، با همه ظرافتها و تواناییهایی که در اجزاء آن به چشم میخورد، در تحلیل نهایی آدم را راضی نمیکند؟اوّلاً به خاطر اینکه در همان اجزا هم، در کنار بخشهایی که بر حضور کارگردانی آگاه به سینما و آشنا به زبان آن خبر میدهند، شاهد بخشهای ضعیف و استفاده ناهدفمند از فنون سینمایی هستیم. کارگردانی فیلم در مجموع نمره بالاتر از متوسط میآورد. استفاده هدفمند از حرکت دوربین برای ایجاز و […]
روز بارانی
درست دم در داروخانه به او برخورد. هفت سال و سهچهار ماه میشد ندیده بودش. ماشین را روبروی داروخانه، آن طرف خیابان پارک کرد و به دو خودش را زیر باران تند به جلوی داروخانه رساند و درست لحظهای که میخواست وارد شود، مهناز بیرون آمد. روسری سبز سیری به سر داشت، چند حلقه از موهایش از زیر روسری بیرون آمده و روی چشم و گونه چپش افتاده بود. موها و ابروهاش قدری خیس بودند؛ […]
آتیلا
آتیلا. سگ شکاری تنومندی که شبهای دیروقت که از مهمانی و خوشگذرانی برمیگشتم، از پشت پنجره خانه قصرمانندی که در مسیرم بود، پارس میکرد. و اگر صاحبش که عین شکارچیها چکمههای بلند میپوشید و کلاه کپی طرح چهارخانه روی سرش میگذاشت افسارش را باز کرده بود که آزاد بگردد، راهم را کج میکردم و از کوچه بالایی به خانه می رفتم. نامش را از آنجا میدانستم که شنیده بودم صاحبش چند بار صدایش کرده بود. […]
شانس
زن حامله بود. بیست دقیقه بود جلوی ساختمانهای سازمانی، کنار بلوار پهنی که مرکز شهر را به فرودگاه وصل میکرد، منتظر تاکسی ایستاده بودند تا برای معاینه ماهانه به مرکز شهر بروند. آفتاب سوزان بر آسفالت، ردیف بوتههای گلمحمدی وسط بلوار و ساختمانهای چند طبقه سیمانی که آنها در یکی از آپارتمانهایش زندگی میکردند، میتابید. بیست دقیقه بود آنجا ایستاده بودند و بیست دقیقه بود که هیچکدام نه حرفی زده بود و نه به دیگری […]
چهارمین کتابِ ردیف چهارم
هیچ کدام از کتابهای قفسه کتاب اتاق واهان با کتابهای دیگر فرق محسوسی نداشت. قفسه پر بود از کتابهایی به رنگها و اندازههای مختلف. یک جا کتابی به خاطر اینکه بلندتر از کتابهای مجاور بود اندکی نظر را به خود جلب میکرد و جای دیگر، کتاب نازکی که روی عطفش چیزی نوشته نشده بود، چنان بین کتابهای دو طرفش فشرده شده بود که انگار گمنام و ناشناخته، برای همیشه فراموش شده باقی خواهد ماند. با […]