یک آن بیشتر چهرهاش را ندیدم. امّا چشمها همان چشمها بودند. چشمهای ناهید، که چشمهای همان پسرکی بودند که آن شب هولناک و سیاه، لوله ژ۳ را به طرفش گرفته بودم. آیا میتوانست او باشد. آیا میتوانست حقیقت داشته باشد که نمرده بود. هرگز به چشم خودم جسدش را ندیدم. دیدم از روی صندلی به زمین افتاد و لباسهایش و موکت نخنمای کف اتاق قرمز شدند، امّا هراسان از اتاق فرار کردم و دیگر به آنجا برنگشتم. جرئت نداشتم سرم را برگردانم و قربانی ترس و حماقتم را ببینم. وقتی ناهید به دنیا آمد، از دیدن چشمهایش، که عین چشمهای پسرکی بودند که آن شب کشتم، وحشت کردم. آیا بچهای که بیگناه به دست من کشته بود حالا در هیئت فرزندم آمده بود تا از آن من انتقام بگیرد. و چه انتقامی مهیبتر از اینکه گمان کنی دخترت را پیش از اینکه به دنیا آمده باشد کشتهای. امّا آیا ممکن است آن صورتی که لحظهای پیش از کنارم گذشت، او باشد؟ آیا میتواند حقیقت داشته باشد که من هرگز او را نکشته باشم. من هرگز جسدش را ندیدم. حتی جرئتش را نداشتم برگردم و به پسرکی که با فانوسقه به صندلی بسته شده و با صندلی به زمین افتاد و اطرافش خونین شد، نگاه کنم. به من گفتند مرده است. امّا کسی چه میداند، شاید اشتباه کردند. یا شاید بعداً خودشان کشتندش و به گردن من انداختند. شاید اصلاً کشته نشده باشد. شاید کس دیگری را کشتهاند و به جای او دفن کردهاند. آیا میتوانست او باشد؟ در میان انبوهی مردمانی که از هر سوی او شتابان میگذشتند ایستاده بود و به دوردست، به سری که در میان سرهای دیگر داشت دور میشد، نگاه میکرد. کاش یک آن بازمیگشت و نگاهش میکرد. کاش جسارتش را داشت که به دنبالش بدود، روی شانهاش بزند و بخواهد یک آن برگردد تا چشمهایش را ببیند.
ناهید شش ماه بیشتر زندگی نکرد. جون نمیگرفت. دستها و پاهایش لاغر بودند، صورتش رنگپریده بود. در همین شش ماه هزار جور بیماری گرفت. همهاش وق میزد. نمیتوانستم توی چشمهاش نگاه کنم. همهاش میترسیدم زنم ماجرای آن شب را از کسی شنیده باشد. چه ترسی بیجایی. اگر هم شنیده بود از کجا میتوانست بداند که همان پسربچه در قالب فرزندم دوباره به دنیا آمده تا از من انتقام بگیرد. ناهید تکیدهتر و تکیدهتر شد تا مرد.
کسی از من بازخواست نکرد. پسرک لواط کرده بود. فساد کرده بود و قرار نبود به خاطر مرگش کسی مؤاخذه شود. به هر حال کاری بود که شده بود. جز یکی دو نفر از بچههایی که با هم رفته بودند برای کمک به گشت، کسی چیزی نفهمید. به آنها هم گفتند به کسی چیزی نگویند. امّا همه لحظات آن شب شوم در خاطرم نقش بست و تا امروز آزارم میدهد. پیرمردی را هم که همراه پسرک گرفته بودند دیدم. از دور، از میان در اتاق جناب سروان در حالی که نشانده بودندش روی یک صندلی و ازش بازجویی میکردند. به پیرمرد خنزرپنزری بوف کور هدایت میماند. نمیدانم چی گفت که جناب سروان با فانوسقهای که دستش بود محکم کوبید توی دهنش. دیدم که از کنار لبش خون آمد. ضربه ناگهانی جناب سروان که از افسران سابق همین کلانتری بود و به نیروهای انقلاب پیوسته بود، مرا بیشتر تکان داد تا پیرمرد را. به عمرم ندیده بودم کسی را این طور بزنند. به عمرم به چشم خودم از فاصلهای به این نزدیکی، این اندازه واقعی و ملموس، خشونت و خون ندیده بودم. اینجا جای من نبود. باید میگذاشتم میرفتم. کارهایی که انسان باید بکند و نمیکند! باید میگذاشتم و میرفتم، امّا ماندم. ماندم تا جناب سروان با فانوسقهای که یک سرش را دور مشتش پیچانده بود آمد بیرون، با صاحب آتیلا که سگش کنارش ایستاده بود چند کلمه حرف زدند و بعد مرا صدا کرد، مرا به اتاقی برد که در آن پسرک روی صندلی نشسته بود. هشت-نُه سال بیشتر نداشت. جلوی چشمانم با فانوسقه او را بست به پشتی صندلی فلزی. صندلی دیگری هم در چند قدمی او گذاشت و تفنگ ژ۳ را دستم داد و گفت مواظبش باشم. گفت: “از جاش تکان خورد، بزنش. مواظب باش، ضامنش کشیده نیست” و رفت. این من بودم که تفنگم را به طرف بچهای نشانه رفته بودم؟ اگر میخواست کاری بکند، اگر سعی میکرد خودش را از صندلی باز کند، ماشه را میکشیدم؟ خدا خدا میکردم کاری نکند و اتفاقی نیافتد. صورتش کثیف بود، امّا چشمهایش شفاف و معصوم بودند. کاپشن پارهای به تن داشت. کفشهای کتانیاش خاکگرفته و کهنه بودند. امّا دستهایش کوچک و ظریف بودند و بر وحشت من میافزودند. من چطور میتوانستم به این دستهای کوچک و این چشمهای معصوم، شلیک کنم. تکان خورد. گفتم از جاش نجنبد. هنوز هم دیر نبود. میتوانستم به اتاق دیگر بروم و بگویم این کار من نیست. امّا ترسیدم بگویند میترسد. باز تکان خورد. داد زدم “حرکت نکن”. انگار لال بود. نگاهم میکرد و سعی میکرد خودش را باز کند. گفتم چه فایدهای داره، تو که نمیتونی از اینجا فرار کنی. چیزی نگفت. انگشتم روی ماشه میلرزید. پاهام میلرزیدند. از روی صندلی بلند شدم. چیزی نرم لرزان پشمآلویی به پاهایم مالیده شد. هول کردم. برگشتم نگاه کردم، آتیلا بود. چیزی توی دلم فرو ریخت. وحشتزده ماشه را فشار دادم.
خشکم زده بود. سنگ شده بودم. اراده تکان دادن پاهایم از من سلب شده بود. سری که دیده بودم آن سویش چشمهای ناهید بودند، دور و دورتر شد. باید میدویدم، شانههایش را میگرفتم و برش میگرداندم طرف خودم ببینم خودش است یا نه. باید ازش میپرسیدم بیس و سه سال پیش در پارک دستگیر شده و به کلانتری بردهاندش یا نه. کارهایی که آدم باید بکند و نمیکند!
Be the first to reply