از صدای داد و بیداد بچه محصلهایی که از پشت پنجره میگذشتند چشمهایش را باز کرد. پشت پرده، خیابان بیدار بود. صدای رفت و آمد و بوق اتوموبیلها زیاد شده بود.
گوشه پرده را که کمی باز شده بود بست. پشت این پرده آدمها می گذشتند، بچه محصلها شوخیکنان به مدرسه میرفتند، تصادف میشد و رانندهها به هم فحش میدادند، اما او پرده را کنار نمیزد که آنها را ببیند، دنیای پشت پرده برای او در صداها خلاصه میشد. شبی صدای شلیک تیرهای مأموران شهرداری را شنید و بعد صدای سگ ولگردی را که زده بودند. ظاهراً تیر به پایش خورده بود؛ زوزهای دردناک و دراز کشید که تا صدای شلیکی دیگر ادامه یافت. شبی مردی زنش را کتک میزد و زن فحشها رکیک میداد. شب دیگری ماشین پلیس فاحشهای را دستگیر کرد و بُرد و نور قرمز چراغ گردان اتوموبیل پلیس روی پردهها افتاد. در اتاق کوچکش او با کتابهایش و داستانهایی که مینوشت دنیای دیگری داشت و هیچ دلش نمیخواست با درگیر کردن خود در دنیای پرخطر آن سوی پرده زندگی امن خود خراب کند. مگر در روز چند بار اراذل و اوباش پشت پنجره به هم بد و براه میگفتند و مگر سالی چند بار پلیس فاحشه یا ولگردی را دستگیر میکرد؟ بیشتر اوقات اصلاً صدای خیابان را نمیشنید. اما خیابان بود و ترس و اضطرابی پنهان در عمیقترین لایههای وجودش بود؛ هراس هجوم دنیای پشت پرده به این سو. مثلاً اگر دزدی به خانه می آمد چه میکرد؟ همین چند هفته پیش تظاهرات دانشجویان تا پشت پرده آمده بود. اگر زنش خدای ناکرده تصادف میکرد، اگر کارش را از دست میداد، اگر بچهها کارشان به کلانتری میکشید؟ گاهی شک میکرد اصولاً جز خودش که در اتاقش نشسته کسی در این دنیا زنده است. چون وسط روز، ناگهان همه جا ساکت میشد، انگار نه بچه مدرسهای کیف به دوش به خانهاش میرود، نه زنی با زنبیل پر از کاهو و گوجه فرنگی از خرید به خانه بر میگردد تا برای شوهر و بچههایش غذا بپزد و نه کسی برای نقد کردن چک یا باز کردن حساب به بانکهای روبهروی خانهشان وارد و از آنجا خارج میشود. این لحظات، هر چند کوتاه بودند ــ بیشتر وقتها یک دقیقه هم طول نمیکشیدند ــ اما بسیار طاقتفرسا بودند. او در این لحظات سخت وسوسه میشد پرده را کنار بزند و ببیند آیا جنبندهای در خیابان هست، اما خودش را کنترل میکرد، چون به تجربه میدانست به احتمال زیادی دوباره همه چیز به حالت عادی برمیگردد. براستی هم چیزی نمیگذشت که بوق اتوموبیلی شنیده میشد و صداها از سر گرفته میشد. معلوم میشد همه چیز سر جای خود است و جای نگرانی نیست. و او باز سرش را در کتابهایش فرو میکرد.
Be the first to reply