از هیچ تصویری به قدر تصویر زنی که در حالی که بدنش در تب میسوزد، کهنه خیس به دست نشسته و موزاییکها را میشوید و در چهره خستهاش میخوانی از این کار احساس غرور میکند نفرت ندارم: تصویر مادرم.
یک آزمایش علمی جدید: شامپانزهای را با بچهاش در اتاقی دربسته میگذارند و کف اتاق را به تدریج گرم میکنند. شامپانزه و بچهاش جست و خیز میکنند تا پاهایشان هرچه کمتر با کف اتاق در تماس باشد؛ وقتی کف اتاق داغتر میشود، شامپانزه بچهاش را بغل میکند تا پاهایش نسوزند؛ اما کف اتاق داغتر و داغتر میشود و در اتاق هیچ چیزی که شامپانزه زیر پایش بگذارد یا هیچ جای دستی که بگیرد و آویزان شود نیست. تنها راه جلوگیری از سوختن پاها این است که بچهاش را زیر پایش بگذارد. بعد از مدّتی مقاومت، شامپانزه همین کار را میکند؛ بچهاش را کف اتاق میگذارد و روی او میایستد. میگویم مهر مادری حدی دارد. غریزه صیانت نفس قویتر است. مادر ابداً زیر بار نمیرود. میگوید انسان یا میمون فرق دارد؛ انسان این کار را نمیکند. میگویم انسان هم در نهایت یک جور حیوان است و از خیلی جهات با حیوان فرق ندارد. میگوید خجالت بکش، دریوری نگو! کفر نگو!
پنجشش ساله که بودم مادرم به چشمم زیباترین زن جهان بود.
هنوز مدرسه نمیرفتم که از زبانش شنیدیم جسد شکنجه شده وارتان را یک روز صبح در جوی آب پیدا کرده بودند. میگفت: بیچاره مادرش! بعدها در سالهای دبیرستان همیشه وقتی حرفی میزدم که کمی بوی مخالفت با حکومت را میداد، گفت بدبختمان نکنی؛ میگیرند میکنندتان تو سوراخ، شکنجهتان میکنند، تخممرغ داغ تو ماتحتتان میکنند. و وقتی میدید زیاد گوشم به این حرفهای بدهکار نیست و کلهام داغ است، انگار قطع امید کرده باشد، چشمهایش را تنگ میکرد و با انگشت جایی در دوردستها را نشان میداد و میگفت “تا آخرش را خواندهام چه میشود”.
میگفت باد و باران کار خداست، خدا بالای ابرهاست. وقتی مدرسه رفتیم، کتاب جغرافیامان را آوردیم و از روی عکس نشان دادیم که باران از تابش خورشید بر آب دریاها و بخار شدن آب و بعد تبدیل آن به قطرات باران به وجود میآید، جوابی نداشت بدهد. یک بار هم که همراه پدر با هواپیما به شهرستانی که در آن کار میکردم آمدند، دید هواپیما چطور بالای ابرهاست. یک بار در صحبت خودمانی چند بار میگفت “زبانم لال، زبانم لال، انگار خدا هیچکاره است ها”.
سالها بعد وقتی دیگر پیر شده بود، وقتی بهش میگفتم چرا کلیسا نمیرود، میگفت چون از صحبتهایی که کشیش میکند چیزی نمیفهمد، میگفت تنها چیزی که از کتاب مقدس به خاطر دارد و میفهمد همان حکایتهایی است که عمویش موقعی که بچه بودهاند برایش تعریف کرده است.
شبها که دیر به خانه میآمدم، وقتی میپیچیدم توی کوچه، میدیدم چراغ اتاق رو به کوچه خانهمان روشن است و مادرم را که با لباس خواب پشت پنجره ایستاده بود تشخیص میدادم. هر چه خوش گذرانده بودم، همه زهرمار میشد. آرزویم این بود که یک بار هم شده وقتی دیر به خانه برمیگردم، مادر راحت خوابیده باشد؛ آرزویی که برآورده نشد.
میگفتم چه فرقی میکند کارهای خوب آدم با چه نیتی باشد. مگر عیسی مسیح نگفته کارهای خوب بکنید، “اگر دو پیراهن دارید یکی را به همسایهتان بدهید که ندارد”، “به فکر مادّیات زندگی نباشید”، من هم میخواهم همین کارها را بکنم. میگفت نه، باید به خدا ایمان داشته باشی، و گرنه در آتش جهنم میسوزی. از خدا وحشت داشت!
از مرگ هم وحشت داشت. وقتی کسی میمُرد یا چیزی تعریف میکرد، چون به جایی میرسید که باید میگفت طرف مرده، چند بار میگفت “زبانم لال، زبانم لال” و باز زبانش نمیچرخید بگوید “مرده” میگفت “اون طوری شد”. از بیمارستان، پرستار و لباس سفید وحشت داشت. نمیدانم ترسش از حساب پس دادن در آن دنیا بود، یا از نفسِ نبودن، که بودن ــ زندگی ــ برایش همه چیز بود.
طلا و جواهرات دوست داشت. دوست داشت لباس خوب بپوشد و دوست داشت چاق باشد. از لاغر بودنش رنج میبرد، همیشه حسرت گونههای سرخوسفید یکی از زنعموهام را میخورد. میگفت “گلبهناز رو ببین، لپهاش دارند میترکند”.
در آسمان ماه نبود. تاریک تاریک بود. با مادر و خواهرم به پشت بام رفته بودیم ببینیم از تظاهراتی که صدایش را میشنیدیم چیزی دیده میشود. چیزی دیده نمیشد اما صدای گلوله میآمد. اوائل انقلاب بود، مادر که میخواست زندگی آرامش ادامه پیدا کند، میگفت “باید بزنند نابودشان کنند این خرابکارها را”. بهش گفتم “حالا دلت خنک شد، هر صدای گلولهای که میشنوی جوانی غرق خون به خاک میافتد. اونا مادر ندارند؟ مادرهای اونا چی میکشند؟ راضی شدی.” به گریه افتاد. بیرحمانه ادامه دادم “با هر گلوله یکی مثل من سینهاش سوراخ میشود”. صدای گلولهها سیاهی شب را میشکافت و به طرف ما میآمد. خواهرم گفت “بس کن، خجالت بکش!” گفتم “تعجب میکنم چطور آدمهایی به این مهربانی گاهی، وقتی پای آسایش و امنیتشان به میان میآید این قدر سنگدل میشوند. بگذار بزنند، بگذار بکشند، مگه شما همینو نمیخواستید.” مادر در تاریکی ایستاده بود و گریهاش بند نمیآمد. صدای گلولهها تمامی نداشت.
آرزویش این بود که من حسابی ثروتمند بشوم. حتی وقتی که از اوضاع فلاکت بار بیرون آمده بودیم و زندگیمان سروسامانی پیدا کرده بود، هرچند خوشحال بود، اما این خوشحالی کسی بود که از آرزویش کوتاه آمده و به کمتر از آن قناعت کرده باشد. از این نظر، هرگز مرا نفهمید.
کلاه سرش گذاشتن خیلی سخت بود. تیز بود. برعکس پدر. جزئیات را میدید. ظریفترین تغییرات وضع روحی هریک از اعضای خانواده را میدانست. اسمش را گذاشته بودیم سروان کلمبو، چون به سریال سروان کلمبو علاقه داشت. کتابهای خواهرم را میگشت که کارنامههایش را پیدا کند و ببیند حقیقتاً چند تا تجدیدی دارد و کتابهای مرا میگشت ببیند توی کتابهای چیز خطرناکی نباشد.
از بزرگ شدن بچهها وحشت داشت. میگفت بچه تا دو سه سالگی خوب است که در چنگت است، هر کاری میخواهی باهاش میکنی، هرجا خواستی میبریاش، هرچی میخواهی میپوشونیاش. وقتی داشت روی صورتم مو درمیآمد و میخواستم صورتم را اصلاح کنم ناراحت بود. میگفت حالا چه وقت اصلاح کردنه ، هنوز بچهای.
یک سالگی گونهام چرک کرد و داشتم میمردم (بچه اولش هم چند روزه مرده بود). کار به جراحی کشید. یکی دو شبی که در بیمارستان بودم شبها سرش را روی بالش نمیگذاشت و روی تشک نمیخوابید. نمیتوانست بپذیرد بچهاش درد بکشد و خودش در آرامش و آسایش بخوابد. میگفت راضی بودم گردنت هم کج بماند، اما فقط زنده بمانی. وقتی شهرستان بودم و هر روز از تلویزیون فهرست بچههایی را اعلام میکردند که اعدام میکردند، مادر فشار خونش بالا زد و بردندش بیمارستان. و وقتی گرفتار شدم، شش سال زجر کشید تا روزی که به خانه برگشتم، که از شادی مثل دیوانهها جست و خیز میکرد.
راضی نبود به آمریکا بروند. درباره خانه آمریکاشان میگفت این خانه را هیچ وقت خانه خودم ندانستم، هیچ وقت هوس نکردم عکسی به دیوارش بزنم. همه فکر و ذکرم خانه تهرانمان است، هنوز در محله قدیمیمان زندگی میکنم …
اول فکر کردیم افسردگی است، اما بعد معلوم شد سرطان خون است. دو ماه اصلاً حاضر نبود با کسی حرف بزند. حتی وقتی شوهر خواهرش که مذهبی بود برایش کتاب مقدس میخواند وسط کار پا میشد میرفت میخوابید. وقتی ما رفتیم پیششان بهتر شد. سه ماه با هم زندگی کردیم. خسته بود، روزی چند ساعت بیشتر نمیتوانست بنشیند، اما در ساعاتی که مینشست خوب بود. …..
این روزها شلوار گرمکن میپوشید، کوچولو شده بود، و گوشه مبل مینشست. ناراحتیاش سر پدر خالی میکرد، …
دو روز بود ازش خبر نداشتم؛ از وقتی خواهرم زنگ زند و گفت تو بیمارستانه، دیگه نمیتونه صحبت کنه و دیگه منتظر خبرهای خوب نباشیم. دیشب اول به برادرم زنگ زدیم، پسرم هم بود، پسرم اوّلین نوهاش بود، نوه خاصش. بلندگوی تلفن را باز کرده بودیم. برادرم توضیح داد که بردنش به طبقه سوم، جایی که Hostess است فقط، دیگر هیچ agressive treatment ی در کار نیست، درد ندارد، زخمهای دهانش هم خوب شده، اما دچار اوهام شده، گذشتهها را با امروز قاطی میکنه، با مردهها حرف میزنه و … این هم تحت تأثیر داروهاست ــ به دوز مرفین مفصل بستنش ــ و هم به خاطر اینکه اینکه روزهای آخرش را میگذرونه. دیگه به خانه برنمیگرده و همانجا میمونه تا تمام کنه.
بعد زنگ زدیم به بیمارستان. با ما صحبت کرد. گفت میگن دکتر گفته باید امروز برگردیم خانه، اما یک ساعته حاضر شدهام، خبری نیست. مادر هیچ وقت گول نمیخورد، هیچ وقت این طور ساده نبود. به انگلیسی گفت I Love You ، گفتم دیگه آمریکایی آمریکایی شدی ها. پسرم گریه میکرد، زنم هم همین طور. پسرم گوشی را گرفت صحبت کنه اما نتوانست گریهاش را نگه داره و های های گریست، بلند بلند گریست. به مادرم حسودیم شد. گوشی را ازش گرفتیم، یک کمی خودش را جمعوجور کرد و دوباره آمد به مادرم گفت خیلی دوستت دارم، خیلی دلم برات تنگ شده. و او هم گفت ناراحت نباش، خوب میشم میآم میبینمت. این خوشبینی به او نمیآمد؛ آیا به خودش مسلط شده بود، واقعیت را پذیرفته بود و داشت به نوهاش دلداری میداد، یا تحت تأثیر داروها دچار اوهام شده بود و واقعاً فکر میکرد خوب میشود؟
این آخرین شب زندگی مادرم بود.
بسیار زیبا و تاثیرگذار…
دست اتفاق را ببیین که نوشته ی دردآشنایت را در نهم اردیبهشت می خوانم که سالروز مرگ مادرم است…
سپاس روبرت عزیز
با مهر و دوستی
بهرام عظیم پور
آری، غیبتت را هرگز به چشم ندیدم؛ که حضور غائبت همه جا احساس می شد.
که همه جا و همه کس و همه چیز، طعم خود را از دست داده بودند و جای خود را به یک طعم، یک احساس داده بودند.
و آن، نه طعمِ تلخِ نبودِ بودنت، که طعمِ عجیبِ بودنِ نبودنت؛
و نه غیبتِ حضور، که حضورِ غائبت بود.
و افسوس که همه این دو را یکی می پندارند، حال که فقط اولی را تجربه کرده اند که چیست و چگونه است و چه طعمی دارد.
آری، افسوس که آنها نمی دانند تنها در این لحظات که دوست داشتن یک عزیز را بی حضور خود او تجربه می کنیم، مجبور نیستیم تقیه کنیم.
می توانیم سرمان را به دریچه ی قلبمان، آنجا که چندی است داغدار عزیز تازه سفر کرده ای است، نزدیک کنیم، و با صدایی که هیچ نامحرمی را یارای شنیدنش نباشد،
بگوئیم که چقدر دلمان هوایش را کرده،
که چقدر دوستش داشته ایم،
که چقدر دوستش داریم …
من مادرتان را نمی شناختم و نمی شناسم بنابراین شاید احساس همدردی واژه غریبی باشد اما پاراگراف آخر اشکم را در آورد، حتی در اینجا که محیط کار است. روح اش غریق رحمت.
آخ… آخ…
:'(
بیاختیار، بعد از آخرینشب با خودت زمزمه میکنی «ایداد… ایداد…»
اشک ما رو تو این غروب بی پیر یکشنبه غربت در آوردی آقای صافاریان عزیز. مادر از دست دادن اون هم تو غربت و بی خبری خیلی سخته. رفتم به اون روز نکبت اسفند که خبرش رو با تاخیر بهم دادند. لعنت به این غربت. درد و نفرین به این غربت.
متاسفم…. خیلی زیاد
خدا رحمتشون کند
مادرها همه شان مثل هم اند،همه مهربان انند
تسلیت می گم
چه خوب که شب آخر درد نداشت.
کاش با رنگ قرمز سردر این نوشته می نوشتید سرکار نخوانید. هرجا که معذبید نخوانید
انقدر پشت میز کارم گریه کردم و هرچه گفتند چی شده گفتم حساسیت است که یک عده دارند بهم آنتی هیستامین تعارف می کنند. چه می دانند حساسیت بهاری نیست. گاهی گریه از متن و کلمه انقدر خوب منتقل می شه. انقدر عمیق که آغاز و پایانش پاک از دست آدم خارج است.
جداً هدف این نبود که این قدر گریه آور باشد. ببخشید به هر حال.
بسیار زیبا نوشته بودید، من هم از مادرم دورم و خیلی دلم برایش تنگ شده… امیدوارم هرچه زودتر ببینمش. یاد مادرتان گرامی باد که یاد مادرم انداختید…
قلبم سوراخ شد
متاسفم. که مادرت رو از دست دادی. امیدوارم حسرتی نداشتی باشی و به قدری که میشده از بودنش لذت بردی و باهاش وقت گذرونده بودی. من متاسفانه کافرم و نمیتونم بگم خدا رحمتشون کنه، میتونم بگم خاطره شون پایدار.
yes el ashkhatavayrum kardaci u… khaytarakveci 🙂 cavakcum em u shnorhakalutyun huzich u mot bayc ankeghc grelu hamar. more sirelu hamar ‘atele’ shaters enk aprel…
لنزهای تماسی از اختراعات بسیار با اهمیت بشری اند
نه چون من را از عینک خلاص کرده اند یا در تصادفات آنچنانی “زبانم لال” عینکی نیست که هزار تکه شود ، برود در هزار نقطه ی چشم
لنزهای تماسی دلیل اشکهای من هستند ، وقتی نمی توانم به همکارانم در اداره دولتی بگویم چرا گریه می کنم
در جواب چه شد… می توان گفت این لنزها، این لنزهای لامصب، بازی در آورده اند! … اما شما بگویید با قلب منگنه شده ام چه کنم
با مادرتان وقتی در گوشه مبل کوچک شده بود و وقتی در پشت بام بودید گریه کردم و البته همراه با پسرتان
این لنزهای تماسی اختراعات خوب و بی مصرفی هستند وقتی قلب هنوز می گرید.
امیدوارم سفر خوشی داشته باشند مانند همان داستانهای کودکی که با عمویشان می خواندند
سلام استاد
اولین بار بود که اومدم اینجا…
خدا مادرتون رو رحمت کنه، امیدوارم روحشون شاد باشه.
استاد احساستون عالی بود
شاد باشید و سلامت
آقای صافاریان عزیز عالی بود. واقعا خوب نوشته اید. خدا مادرتان را رحمت کند. اما یک فضولی. به نظرم این مطالب ( منظورم اینهائیست که به زندگی شخصی شما می پردازد و گاهی از روابط اجتماعی ارامنه خبر می دهد) باید در یک کتاب منتشر شوند. واقعا اگر کتاب نشوند حیف است. مطالب در دنیای دیجیتال آن ماندگاری لازم را ندارند. ممنون
وای که مادر بودن چقد سخته ، همش یاد مادرخودم میوفتم که تا مطمئن نشه من تو آرامشم آروم نمیگیره . کاش مادرهامون انقد دوسمون نداشن مثل همان باباهای بی خیالمون بودن ….