همه خانوادههای خوشبخت مثل هم هستند؛ هر خانوادهی بدبخت به شیوهی خودش بدبخت است. (آنا کارنینا، لِو تولستوی)
یک روز صبح، وقتی گرگوار زامزا از خوابی آشفته به خود آمد، دید در تختخواب خود به حشرهای بزرگ تبدیل شده است. (مسخ، فرانتس کافکا، ترجمهی علیاصغر حداد)
«… و اکنون چیزی که من میخواهم حقیقت است. به این پسران و دختران چیزی جز حقایق نیاموزید. حقیقت تنها نیاز زندگی است. جز حقیقت هیچ نکارید و جز آن هرچه هست را از ریشه در آورید… . » (روزگار سخت، چارلز دیکنز، ترجمهی حسین اعرابی)
بر من معلوم نیست که در زندگی خویش، نقش قهرمان را خود به عهده خواهم داشت یا دیگری آن را ایفا خواهد کرد. در هر صورت، این صفحات باید این امر را روشن کند. حالا برای اینکه شرح احوال خویش را از آغاز تولد شروع کنم، مینویسم که من (چنان که به من گفته شده و آن را صحیح میپندارم و باور دارم)، جمعه شب ساعت دوازده به دنیا آمدم. میگفتند که در همان آن که ساعت شروع کرد به زنگ زدن، من نیز بیدرنگ گریه سردادم. (دیوید کاپرفیلد، چارلز دیکنز، ترجمهی مسعود رجبنیا)
اگه واقعاً میخوای دربارهش بشنوی، لابد اولین چیزی که میخوای بدونی اینه که کجا به دنیا اومدهم و بچگی گندم چه جوری بوده و پدرمادرم قبل از به دنیا اومدنم چیکار میکردهن و از این جور مزخرفات دیوید کاپرفیلدی، اما من اصلاً حال و حوصلهی تعریف این چیزها رو ندارم. (ناتور دشت، جی. دی. سلینجر، ترجمهی محمد نجفی)
یک صبح بهاری دلانگیز کالسکهی قراضهای تلقتولوقکنان از شهر ن مرکز استان ز بیرون رفت و در جادهی پستی به راه افتاد. (استپها، آنتوان چخوف)
در ساعت یازده شب چهارشنبهی آن هفته جن در آقای مودت حلول کرد. (ملکوت، بهرام صادقی)
اینها تعدادی از مشهورترین شروعهای رمانها و داستانهای بلندی هستند که گمانم کسی در جذابیتشان شک نداشته باشد. بعضیها به هم جواب میدهند و بعضیها یادآور یکدیگر هستند. مثلاً شروع ملکوت خواهناخواه آدم را یاد شروع مسخ میاندازد. بعضیها به یک رویداد خیلی خیلی مشخص اشاره میکنند مثل خروج کالسکهای از شهر، بعضیها به یک رویداد عجیب، بعضیها هم با نوعی فلسفهبافی شروع میشوند مثل آنا کارنینا یا روزگار سخت. اما همه این ویژگی را دارند که به طور مستقل هم سرپای خود میایستند و این ظرفیت را دارند که به یاد بمانند و نقل شوند. در این ویژگی مشترکاند که وقتی میخوانیشان، میخواهی بدانی ماجرا چیست و به یاد میمانند. اگر عین جمله به یادمان نماند مضمون آن به یادمان میماند و میتوانیم با قدری تفاوت با کلمات خودمان تکرارش کنیم. به همین سبب اینها حتی وارد زبان و ادبیات میشوند و بسیاری از آدمهای تحصیلکرده و اهل کتاب ممکن است در نوشتههایشان به آنها اشاره کنند. اما طبیعی است که همهی کتابها، حتی آثار نویسندگان قدر، نمیتوانند با چنین جملات کوبندهای شروع شوند و همهی تلاشهای در این راستان قرین موفقیت نیستند. این گذر زمان است که توفیق نویسنده را در خلق یک شروع مفید و مختصر و به یادماندنی اثبات میکند.
این نیز گفتنی است که بعضی از این شروعها را اگر زیر ذرهبین بگذاریم و قدری به آن فکر کنیم، میبینیم چندان هم درست یا با باقی رمان همخوان نیستند. مثلاً همان شروع مشهور آنا کارنینا. اخیراً مقالهای در این باره خواندم که نویسندهاش معتقد بود اگر راجع به این جمله بیشتر فکر کنید، ممکن است به این نتیجه برسد که عکس چیزی که تولستوی میگوید درست باشد: «همه خانوادههای بدبخت مثل هم هستند؛ هر خانوادهی خوشبخت به شیوهی خودش خوشبخت است.» اما این موضوع باعث نمیشود از جذابیت این جمله کاسته شود. برعکس میخواهید بدانید نویسنده منظورش چیست که همهی خانوادههای خوشبخت مثل هم هستند.
حقیقت این است که یکی دو جملهی آغازین رمان، شروع آن به معنای محدود کلمه است. شروع در معنای قدری وسیعتر شامل چند صفحهی نخست کتاب میشود که طی آن شخصیتهای اصلی معرفی میشوند، مکان و زمان وقایع همین طور، موقعیت اولیه تشریح میشود و گره اصلی ــ مشکل و مانعی که در بدنهی اصلی رمان قرار است قهرمان با آن کلنجار برود ــ افکنده میشود. از آنجا که خواننده اگر کتاب را دست گرفته به هر حال آن قدر حوصله میکند که دست کم چند صفحهی اول آن را بخواند، شروع داستان به این معنی گستردهتر، به گمانم مهمتر از شروع به معنای محدود آن باشد.
حتی میتوان گفت که آن جملهی اول شروع واقعی نیست. مثلاً در استپها بعد از راه افتادن کالسکه، چخوف تاره به معرفی دو سرنشین آن کوزمیچوف و پدر خریستوفر میپردازد و معلوم میکند که منظور آنها از این سفر فروش پشم است، و همین طور دنیسکای درشکهچی را و شاید مهمتر از همه کالسکهی دربداغون را معرفی میکند. اما در پاراگراف دوم است که معلوم میشود قهرمان اصلی رمان کس دیگری است و گره اصلی افکنده میشود:
علاوه بر دو مرد محترم پیشگفته و دنیسکای درشکهچی، که بدون احساس خستگی شلاق به گردهی یک جفت اسب کشیده بود، یک مسافر دیگر هم در کالسکه بود ــ پسربچهی نه سالهای با چهرهی آفتابسوخته که صورتش غرق اشک بود. نام این پسربچه یِگورشکا بود، خواهرزادهی کوزمیچوف. او با اجازه داییاش و با دعای خیر پدر خریستوفور در راه مدرسهی تازهاش بود. مادر او الگا ایوانونا ــ خواهر کوزمیچوف و بیوهی یک کارمند دونپایه که از آدمهای تحصیلکرده خوشش میآمد ــ برادرش را راضی کرده بود که در سفر تجاریاش یگورشکا را همراه ببرد و به مدرسه تحویل دهد. و حالا این پسربچه، بدون اینکه بداند به کجا میرود و برای چه میرود، کنار درشکهچی دنیسکا نشسته بود، آرنج دست او را سفت چسبیده بود تا پرت نشود و مثل کتری آب جوشی روی اجاق بالا و پایین میجهید. …
یگورشکا نه میداند به کجا میرود و نه برای چه و صورتش پر از اشک است. قرار است مِن بعد دنیا و استپ و آدمهایش را از چشم او نظاره کنیم. در اینجاست که داستان حقیقتاً «راه میافتد». سرنوشت این بچه چه میشود؟
در اندکی بیش از یک صفحه چخوف نه تنها زمان و مکان را تشریح کرده بلکه گره اصلی را هم انداخته است و حالا ما با علاقه صفحات بعد را میخوانیم ببینیم این پسربچهی آفتابسوخته کارش به کجا میکشد و همراه او و از چشم اوست که رمز و راز و شگفتیهای استپ را تجربه میکنیم. اتفاقاً استپ داستان بلندی است که در آن اتفاقات خیلی عجیبغریبی رخ نمیدهند. بیشترش تجربهی این پسربچه است و آشنایی با آدمهای متفرقه و آخرش رسیدن به خانهی زنی از دوستان مادرش که قرار است یگورشکا در آن جا بماند. اما شروع مسلماً هم موجز است و هم خواننده را کنجکاو میکند باقی داستان را بخواند.
این دقیقاً همان جاست که داستاننویس مبتدی معمولاً لنگ میزند. در بسیاری از رمانهای ایرانی معاصر مثلاً، احساس میکنیم داستان راه نمیافتد. چندین صفحه میخوانیم و تعداد زیادی شخصیت معرفی میشوند که در یافتن رابطهشان مشکل داریم و هیچیک هم کامل معرفی نمیشوند و چه بسا فقط اسمهایی هستند که باید به خاطر بسپاریم. گرهی افکنده نمیشود و «داستان شروع نمیشود».
اما اسمها. بیتردید اسمهایی که در صفحات نخست کتابی میآیند تا آخر رمان یا به هر رو بیشتر صفحات رمان با ما هستند. بد نیست اسم آدمها و مکانها را جایی یادداشت کنیم. بخصوص اگر این اسمها خارجی و برای ما دشوار باشند، مثل اسمهای روسی یا فرضاً اسمهای رمانهای آمریکای لاتین. حتا بد نیست تلفظ آنها را تمرین کنیم، یکی دو بار تکرارشان کنیم تا به آنها خو بگیریم. از طرف دیگر اسمهای خیلی آشنا در رمانهای خودمان به خاطر آشنا بودن ممکن است خوب یادمان نمانند یا با یکدیگر قاطی شوند. اینها را هم بد نیست یادداشت کنیم.
دیگر این که قدر تامل کنیم. فرض را بر این بگذاریم که شروع رمان به هر رو به اندازه وسطهای آن ــ جایی که دیگر آدمها را میشناسیم و نگران خوب و بدشان هستیم و دلمان برایشان میسوزد یا از دستشان حرص میخوریم ــ جذاب نیست. به نویسنده فرصت بدهیم تا حتی اگر نه با جذابیتی همتراز چند نمونهی بالا داستانش را شروع کرد، به هر رو وارد بدنهی اصلی کار شود و در آنجا شاید کارش را بهتر پیش ببرد. شاید شروع خوب نباشد، اما اصل داستان خوب باشد. این قدر هم مستبد نباشیم. استبداد مخاطب هم به اندازهی استبداد نویسنده که به هر رو مسئولیت اصلی را بر دوش دارد و فرایند ورود ما به داستن را هدایت میکند، میتواند مانع برقراری رابطه شود. این میشود توصیه دوم: شروع داستانها را با تامل بیشتری بخوانید. حتی دو بار بخوانید تا همه چیز خوب جا بیافتد. اگر دو بار بخوانید دربارهی هنر ــ و بیهنری ــ نویسنده در خلق یک شروع خوب هم راحتتر میتوانید قضاوت کنید.
پایان خوب هم البته به اندازهی شروع خوب در جذابیت داستان موثر است. وقتی داستان خوب تمام میشود ــ یعنی به خودی خود جذاب است، به پرسشهای مخاطب جواب میدهد و مضمونهایی را که در طول داستان مطرح شدهاند به جایی میرساند ـــ خواننده با حس خوبی کتاب را میبندد. چه بسا همهی عیبها و نارساییها را که در طول خواندن کتاب اذیتش کردهاند فراموش میکند. اما پایانِ داستان، داستان دیگریست. پایان از صفر شروع نمیشود. به شدت وابسته به همهی آن چیزی است که در طول روزها و ساعتها خواندهاید. خلق یک پایان خوب برای نویسنده هم آسانتر و هم دشوارتر از نوشتن یک شروع خوب است. دشواری کار در پایانبندی این است که باید رشتههای زیادی را که بافتهاید، یک جوری به هم متصل کنید. در شروع اما، شما از خلا شروع میکنید. دشواری کار از اینجاست. باید با یک ضربه یا فوقش با چندین ضربه مخاطب را وارد ماجرا کنید و او را به خواندن رویدادهایی که در پی میآیند ترغیب کنید. در شروع داستان، نویسنده دست خالی است. از این منظر شروع دشوارتر از پایان است.
Be the first to reply