……..
بُرزو، کلاس اوّلی، جلوی تلویزیون روی مبل دراز کشیده بود و انتظار شروع مسابقه را میکشید. برزو خیلی کوچولو بود و کسی باورش نمیشد کلاس اوّل باشد. اما بود، سواد داشت، اخبار ورزشی را در روزنامههایی که پدرومادرش میخریدند میخواند، آبیاش بود. طرفدار آرژانتین بود و امروز دوست داشت استرالیا ببرد. عاشق هَری کیول بازیکن موبور استرالیا و هِدهای خوشگلش بود. همین امروز از باباش خواسته بود پوستر او را برایش بخرد و باباش هم طبق معمول گفته بود فکر نمیکند پوسترش پیدا بشود، اما آخرش قول داده بود “اگر پیدا شد” برایش میخرد و برزو از همین حالا تصمیم گرفته بود پوستر را به دیوار روبهروی تختخوابش بزند تا شبها وقتی دراز میکشد که بخوابد خوب نگاهش کند.
بهرام، برادر برزو، شش سال از او بزرگتر بود. او هم کوچکتر از سنش نشان میداد. بهرام هم آبیاش بود. اصلاً برزو هم مثل همه داداش کوچیکها از او یاد گرفته بود هوادار استقلال شود. از همان اوائل مسابقات مقدماتی جام جهانی استقلالیها از تیمهای مقابل ایران هواداری میکردند، میگفتند تیم ملی دست پرسپولیسیهاست و در بازیکنان تیم ملی عادلانه انتخاب نشدهاند. بنابراین از تیمهای مقابل ایران طرفداری میکردند. اما همین طور که بازیها به پایان نزدیکتر شده بودند و احتمال راه پیدا کردن ایران به تیم ملی جدی شده بود و به اصطلاح مسئله اهمیت ملی پیدا کرده بود، بهرام موضعش را عوض کرده بود و در مسابقهای که چند لحظه دیگر شروع میشد، از ایران طرفداری میکرد. اما برزو در این مدت عاشق تیم استرالیا و بخصوص بازیکن سرطلایی آن شده بود. او نمیدانست اهمیت ملی یعنی چه و نمی توانست از تیم دوستداشتنیاش دست بکشد. این طوری بهرام و برزو راهشان از هم جدا شده بود.
نیمه اول بازی اوضاع روبهراه بود. استرالیا دو گل به ایران زد. با هر گل استرالیاییها و هر حملهای که استرالیاییها به دروازه ایران میکردند فریاد شادی برزو بلند میشد. فقط حرصش میگرفت که چرا بهرام با او همراه نمیشود و از گل خوردن ایرانیها ناراحت میشود. اما در نیمه دو اوضاع به این خوبی نبود. همان اوائل ایران یک گل زد. حالا دیگر بازی خیلی حساس شده بود. استرالیا در ایران یک-یک با ایران مساوی کرده بود و حالا اگر بازی دو-دو تمام میشد، ایران با گل زده بیشتر در زمین حریف به جام جهانی میرفت. و شد آنچه نباید میشد. خداداد عزیزی بازیکن ریزنقش و بامزه تیم ایران که قیافهاش عین ژاپنیها بود گل زیبایی به استرالیاییها زد. بهرام از شادی از روی مبل بلند شد و به هوا پرید. از آپارتمان بغلی با مشت به دیوارهای خانه کوبیدند. فقط ده دقیقه به پایان بازی مانده بود و بعید بود استرالیا بتواند کاری بکند. چند دقیقه دیگر گذشت. ایران دفاعی بازی میکرد. برزو عصبانی بود:
ــ جرأت ندارند جلو بروند. شانس آوردند.
بهرام گفت:
ــ فعلاً که جلواند!
برزو گفت:
ــ بازی بلد نیستند. همهاش شانس آوردند.
بهرام گفت:
ــ ساکت باش ببینیم چی میشه.
برزو گفت:
ــ من میگم استرالیا میبره. حالا ببین.
اما برزو کوچولو دیگر امیدی نداشت. صداش ضعیف شده بود. داشت به گریه میافتاد.
داور که سوت پایان مسابقه را زد، بهرام باز پرید هوا و فریاد کشید. برزو گفت:
ــ چه خبرته، وحشی!
پدر بچهها که تا آن لحظه داشت در اتاق بغل چیزی مینوشت، آمد بیرون و با کنجکاوی پرسید:
ــ ایران بُرد؟
بهرام گفت:
ــ آره، رفت جام جهانی! خیلی جالب بود! ندیدی چه گلی زد خداداد.
برزو گفت:
ــ به این بگو این قدر داد نزنه!
بهرام کفشهاشو پاش کرد و دوید بیرون.
برزو بغض کرده بود. از بیرون صدای بوق زدن ماشینها بلند شد. عدهای هم فریاد میزدند “ایران! ایران!” برزو رفت اتاق پدرش. بابا همچنان داشت چیزی مینوشت. برزو گفت:
ــ اینا چرا بوق میزنند؟ اعصابم خُرد شد.
پدر تازه متوجه شد برزو ناراحت است:
ــ چرا عزیزم؟ دوست نداری کشورمون برنده بشه!
برزو با حال زار گفت:
ــ نه دوست ندارم! همهاش شانسی بود. اصلاً بازی بلد نیستند. هری کیول از همهشان بهتر بازی میکنه.
پدر گفت:
ــ باشه، حالا چه اهمیتی داره، بازیه دیگه، یه بار این برنده میشه یه باز اون یکی. گریه نداره!
صدای بوق ماشینها یک لحظه قطع نمیشد. پدر پرده را کنار زد و نگاهی به خیابان انداخت. چند نفر شیرینی خریده بودند و به رهگذرها شیرینی تعارف میکردند. همین موقع بهرام هم با یک جعبه شیرینی برگشت.
پدر با کنجکاوی پرسید:
ــ مردم شادی میکنند؟
ــ آره. باید ببینی! بالای خیابان دارند میرقصند! من رفتم.
پدر یک شیرینی خامهای از داخل جعبه برداشت. بعد از برزو پرسید:
ــ برزو از این خامهایها دوست داری.
برزو گفت:
ــ نه، نمیخورم!
برزو عاشق شیرینی خامهای بود. برزو دید چهره پدر هم شاد است. صدای بوق ماشینها یک لحظه قطع نمیشد. به اتاقش رفت. روی تخت نشست و گوشهایش را گرفت. برزو احساس کردن تنهاترین آدم دنیاست. همه دنیا یک طرفاند، خودش یک طرف. گوشهایش را فشار داد. سروصدای بیرون گنگ و خفه در جمجمهاش میپیچید.
تنهایی
روز ۸ آذر سال ۱۳۷۶ تیم ملی فوتبال ایران در آخرین لحظات با تیم ملی استرالیا مساوی کرد، و به مسابقات جام جهانی راه پیدا کرد. بلافاصله بعد از پیروزی نتیجه مساوی و اعلام ورود تیم ملی ایران به مسابقات جام جهانی، حدود ساعت چهار بعد از ظهر، مردم در خیابانهای تهران به راه افتادند و با پخش شیرینی و زدن بوق ماشینها به شادمانی پرداختند. شادی مردم ساعتها ادامه یافت و در جاهایی به رقص و پایکوبی کشید. تهران سالها بود چنین روزی به خود ندیده بود. مردم در دستههای بزرگ در خیابانها میگشتند بدون اینکه دقیقاً بدانند چه میخواهند و به کجا میروند و در خیابانها شیرینی پخش میکردند. داستان ما در چنین روزی اتفاق میافتد. زمان شروع داستان همزمان است با شروع پخش مستقیم مسابقه ایران-استرالیا از تلویزیون.
جالب بود … با کمی تفاوت وصف حال من هم بود ، البته در مورد جایزه جدایی نادر ، نه برد تیم ایران در اون سال …
شما هم به جای برزو هستید در این قضیه ؟