مرد دیگر تعارف نکرد، رو کرد به زن و گفت “آقا لطف کردن میرسوندمون” و بعد ساکت سوار شدند. ماشین راه افتاد، میدان انتهای بلوار را دور زد و پیچید توی خیابانهای باریک شهر. بیشتر مغازهها بسته بودند و هیچ رهگذری در خیابانها نبود. امّا زن و مرد دیگر به خیابانهای کاری نداشتند. بعد از آن انتظار طولانی در آن جهنم سوزان، توی ماشین انگار بهشت بود. ماشین کولر داشت. نسیم ملایمی چند نوار رنگی کوچولو را که روی دریچه کولر بسته شده بود تکان میداد. از ضبط ماشین هم موسیقی آرامی پخش میشد که خنکی دلنشین توی ماشین را دلنشینتر میکرد. بوی عطر ملایمی که راننده به خودش زده بود، این همه را تکمیل میکرد. مرد میانسال خوشلباسی که پشت فرمان نشسته بود دیگر کاری به کار آنها نداشت. نه سوال کرد این وقت ظهر کجا میروند و نه پرسید اهل کجا هستند. از این سؤالهایی که اگر یک در هزار کسی عابری را مجانی سوار میکرد، محض کنجکاوی یا برای اینکه سکوت را بشکند، میپرسید. امّا این راننده از آن رانندهها نبود. او هم مثل ماشینش بهشتی بود. برعکس باقیِ مردم این شهر کوچک، کاری به کار دیگران نداشت. مرد تو فکر بود. زن هم تو فکر بود. مرد داشت به خودش میگفت تا حالا تو زندگیش چنین شانسی نیاورده بود. و چه به موقع رسید این فرشته نجات. سکوت زن در تمام مدّتی که ایستاده بودند بیمعنا نبود. وقتی زیر آفتاب ایستاده بودند، مرد علاوه بر تحمل گرمای طاقتفرسای ظهر تابستان، نگران این هم بود که زن سکوتش را چطور میشکند. احساس خطر میکرد.
راننده از مرد پرسید دقیقاً کجا میخواهند بروند. مرد نام خیابانی را که مطب دکتر در آنجا بود داد. ماشین درست جلوی در مطب آنها را پیاده کرد.
هوا در شهر کمی خنکتر از درندشتی بود که خانههای سازمانی را در آن ساخته بودند. کنار پیاده رو چند درخت بود و جلوی مغازه زیر مطب، یک منبع آب گذاشته بودند با گونی خیسی که دورش پیچیده بود و چند تا لیوان فلزی.
مرد احساس کرد حالا میتواند سکوت را بشکند. رو کرد به زن و گفت: “امّا شانس آوردیم، ها!” زن انگار منتظر همین بود. “آره، واقعاً خیلی شانس آوردیم! چه زندگیهایی هست، خدایا! اینها زندگی میکنند، ما هم زندگی میکنیم؟ آره! چه شانسی آوردیم!” و بعد، تمام مدّتی که در مطب منتظر نوبتشان نشسته بودند حرف زد. گفت دلش برای مادرش و خواهرهاش تو تهران تنگ شده، دارد از تنهایی دق میکند، دلش میخواهد ماشین داشته باشند، کولر داشته باشند، نه پنکه، روزهای تعطیل همسایهها را به خانهشان دعوت کنند، روزهای جمعه به پیکنیک بروند. و بعد در حالی که با انگشت به شکم برآمدهاش اشاره میکرد، گفت “این بچه چه گناهی کرده، اون چرا باید رنج بکشه.”
مرد، برای اوّلین بار، به شکم زنش نگاه کرد و به بچه فکر کرد. تا حالا انگار بچه جزئی از وجود زن باشد، چیزی که به مرد مربوط نمیشود. وقتی از پلههای مطب پایین میآمدند، حضور یک آدم جدید در زندگیشان مرد را رها نمیکرد. فکر میکرد زن بدش نمیآمد به جای اینکه زن او باشد، زن آن مرد خوشلباس میبود. پلهها تمام شد و وارد خیابان شدند. حالا هوا خنکتر بود. زن دیگر حرف نمیزد. مرد به صورت زیبا و اندوهگین و شکم برآمده زنش نگاه کرد و واقعیت به روشنی تمام بر او آشکار شد. او هرگز نمیتوانست ماشینی مثل پاترول آن مرد داشته باشد و لباسهایی به تمیزی لباسهای آن مرد بپوشد و عطری مثل عطری که او به خودش زده بودند بزند و زنش هرگز در زندگی احساس خوشبختی نمیکرد. فکر آیندهای مبهم، بر ذهن مرد سنگینی میکرد.
Be the first to reply