خودش با مراقبت تمام برگهای کتاب را از جلد آن جدا کرده و در سطل آشغال ریخته بود. خودش سطل آشغال را دم در گذاشته بود که مبادا زنش متوجه وجود کتاب بدون جلد در آن شود و برایش سئوال پیش بیاید که جلد کتاب کجاست یا اصلاً کتاب در سطل آشغال چه میکند. بعد نامهها را در پاکت بزرگتری گذاشته بود، درِ پاکت را با چسب محکم بسته و آن را داخل جلد خالی جا داده بود. چند روز بعد متوجه شده بود که ضخامت نامهها نسبت به ظرفیت جلد کمی زیاد است. شبانه، وقتی همه خواب بودند، پاکت بزرگ را باز کرده بود، یکی دو برگ کاغذ سفید اضافی را از داخل نامهها بیرون آورده بود و بعد دوباره نامهها را در پاکت و پاکت را توی جلد گذاشته و آن را سر جای خودش قرار داده بود. همه این کارها را در جوّ اضطراب و هراس عجیبی انجام داده بود. هر بار که دختر کوچکش در رختخوابش غلطی زده، یا زنش در خواب سرفه کرده بود، واهان هول کرده و کوشیده بود به سرعت نامههایی را که روی میز پخش بودند جمع کند و اگر در این حال، که در سکوت شبانه خانه میشد صدای ضربان قلب او را شنید، براستی زنش یا یکی از بچهها بیدار میشد، و او رادر آن حال سراسیمه و آشفته مییافت ……
و با این همه باز هم به نظرش میآمد که کتاب “مبانی فیزیک” با کتابهای دیگر فرق دارد.
صبح آن روز تصمیم گرفت شب حتماً پاکت را باز کند، نامهها را بخواند و دورشان بریزد و خود را از این دغدغه دائم، از این سوء ظن فرساینده، که دو سال بود آرام و قرارش را ربوده بود، خلاص کند. اما حالا احساس میکرد خواب زنش سبک است و ممکن است از صدای کاغذها بیدار شود.
آغاز این ماجرا به نزدیک دو سال پیش برمیگشت، به زمانی که مرتضی، دوست قدیمی واهان، بدون اینکه خانهاش را کاملاً تخلیه کند، با زن و بچهاش به کشور دیگری مهاجرت کرد. چند ماه بعد، وقتی ماندن آنها در خارج قطعی شد، مرتضی به واهان نامه نوشت و از او تقاضا کرد اسباب اثاث خانه را بفروشد و پولش را برای او بفرستد. واهان نامهها را در خانه مرتضی پیدا کرد، نامههایی به خط زنش خطاب به مرتضی. نامهها چهارپنج سال پیش، در زمان غیبت یکساله واهان نوشته شده بودند. بیستودو نامه در طول یازده ماه. کشف این نامهها سوءظنهای پلیدی نسبت به زنش و مرتضی در ذهن واهان برانگیخت. آنها را با خود به خانه آورد، اما جرئت نکرد بخواند. بدگمانی او هرچند پایه محکمی نداشت، اما هرچه بود، به شدت آزارش میداد. سرانجام تصمیم گرفت خواندن نامهها را تا وضع حمل زنش به تعویق بیاندازد. بعد از تولد دختر کوچکش هم، به بهانههای مختلف امروز و فردا کرد. چند روز پیش دومین جشن تولد دخترش بود.
زنش را دوست داشت، هرگز چیز مشکوکی در او ندیده بود. نمی توانست باور کند که این زن مهربان و ساده به او خیانت کرده باشد. حتی میترسید در این باره فکر کند. اما از سوی دیگر با واقعیت وجود این نامه ها، که به هیچ وجه نمیتوانست توضیحشان بدهد، چه باید میکرد؟ به هیچ وجه نمیتوانست موضوع این بیست و دو نامه و این را که چرا زنش در این باره یک کلمه به او نگفته بود، برای خودش حل کند. یک بار به نظرش رسید راه حلی پیدا کرده است. تصمیم گرفت مستقیماً از زنش بپرسد که آیا هرگز به مرتضی نامهای نوشته است. اما بعد متوجه شد این کار آن قدرها هم ساده نیست. اگر زنش انکار میکرد چی؟ این دیگر از توان تحمل واهان فراتر میبود. زنش را دوست داشت، بچههایش را دوست داشت، از فکر از دست دادن زندگی خوشبخت و آسودهاش (در واقع خوشبخت و آسوده، اگر آن نامههای لعنتی در آن جلد سیاه نبودند) به خود میلرزید. بارها، وقتی خواسته بود جلد را باز کند، آرزو کرده بود کاش معجزهای رخ دهد و داخل جلد به جای نامهها، برگهای اصلی کتاب “مبانی فیزیک” را ببیند. اما افسوس که در زندگی آدمهای معمولی مثل واهان از این گونه معجزهها اتفاق نمیافتد. اگر میفهمید که حقیقتاً بین زنش و مرتضی رابطهای بوده، دیگر نمیتوانست با این زن زیر یک سقف زندگی کند. در این صورت به سر بچهها چه میآمد، دوستیاش با مرتضی چه میشد؟
یک بار هم، وقتی بعد از تردیدهای بسیار، باز جرئت نکرد نامهها را باز کند و بخواند، به خودش گفت شب برای این کار وقت خوبی نیست، زنش و بچهها خانهاند، و اصلاً تاریکی و سکوت شب هول و هراسی دارد. فردای آن شب از اداره مرخصی گرفت و به خانه آمد، اما تنها فنجانی قهوه خورد و دوباره به سرکارش بازگشت. و همان روز به این نتیجه رسید که تنها راه خلاصی از شرِّ نامهها نه خواندن آنها، بلکه سوزاندنشان است. اما باز مرتب امروز و فردا کرد. نمیتوانست آنها را بسوزاند. اگر آنها را از بین میبرد، معنایش این بود که قبول کرده زنش گناهکار است و مرتضی از دوستی و اعتماد او سوء استفاده کرده است. در حالی که در حال حاضر، این تنها یک احتمال بود.
و این گونه، “مبانی فیزیک” همچنان در ردیف چهارم قفسه، کتاب چهارم از سمت چپ، به جای خود ماند.
Be the first to reply