ویلاییها و شمالیها
سختپوست داستان یک خانواده چهارنفره است از اهالی شهری ساحلی در شمال که زندگیشان از راه خدمترسانی به تهرانیهایی میگذرد که در آن دیار ویلایی دارند یا ویلایی اجاره میکنند، به قول کتاب «ویلاییها». شخصیت اصلی داستان (پروتاگونیست قصه) داوود پدر خانواده است؛ نمیگویم قهرمان داستان چون داوود به همه چیز میماند جز «قهرمان». داوود مرد همیشه بازنده است که هرگز نتوانسته سروسامان بگیرد. زنوبچه را گذاشته و برای کار به ژاپن رفته تا با پول آنجا وقتی برگشت «یک مغازه وسط بازار بخرد»، اما معلوم نیست دقیقاً چرا ناموفق و دست از پا درازتر برگشته است. زندگیاش از راه خدمت به ویلاییها میگذرد، اما نکتهی مهم احساس مبهم و متناقض او به این ویلاییهاست، احساسی که انگار برای خودش هم مبهم است: هم از اینکه با آنها معاشرت میکند احساس غرور میکند و پُز میدهد و هم ــ انگار ــ ته وجودش از آنها تنفر دارد.
از یک طرف:
پدر مسافرها را دوست داشت. برایش فقط مسافر نبودند. با همهشان رفیق میشد. از همهشان قول میگرفت که هر بار برگشتند زنگ بزنند تا برود دنبالشان و خودش برایشان جا پیدا کند و هر جا میخواستند بروند دربست میبردشان. میگفت «همینها به درد ما میخورن. یه ویلا میسازن، تا صد متر اونورترش آباد میشه. هر کدومشون بیان، ده نفر دیگه را هم با خودشون میآرن.» (ص ۳۸)
پسر بزرگ امین بیش از همه از دست پدر و این «نوکرصفتی»اش [البته کتاب داوری نمیکند و این لفظ را به کار نبرده است] حرص میخورد و زخم زبان میزند. مثلاً میگوید «هتل داوود به ژاپنی چی میشه.»
اما موضوع به این سادگی هم نیست.
اتفاقی که در دو فصل در اواسط کتاب روی میدهد (صص ۸۰-۸۸ و ۹۵-۹۹) چیز دیگری میگوید: غرق شدن پسری از اهالی «ویلا» که داوود معلوم نیست به عمد یا به سهو میگذارد غرق شود. وقتی جمعیت جمع میشوند برای گرفتن جنازه پسرک از آب، پدر جلو نمیرود و آخرش به راوی که سینا پسر کوچکتر خانواده است میگوید «به مامانت نگو».
رابطه پدر با ویلاییها رابطهای پیچیده است که بخصوص از این رویداد معلوم میشود. موضوع موضوع عزت نفس است و کم آوردن در برابر آدمهایی که همه چیز دارند که داوود که به هر دری زده به جایی نرسیده است. رابطهای از تحسین و در عین حال انگار در اعماق وجود، تنفر. و این تنفر در جاهایی به شکلی سهمگین خود را نشان میدهد. این نفرت در امین آشکار است و به شکل پرخاشجویی و ناسازگاری اجتماعی بروز میکند و در داوود شکل پیچیدهتر و پنهانتری دارد. و قوت کتاب در در آوردن همین حس پیچیده و پنهان است.
و گویی در لحظههای حساس، در لحظههای انتقام، دریا با این آدمهای اهل دریا و مانوس با آب است و اینها با دریا پیوندی و پیمانی دارند. گویی دریا به نوعی همدست آنهاست.
مقایسهی شخصیت امین و داوود جالب است. امین نفرتش را بیرون میریزد، آشکارا پرخاش میکند، به پدر زخم زبان میزند به خاطر خدمت کردن به ویلاییها، و انتقامش هم در همین اندازههاست؛ در حد خط انداختن روی ماشین آخرین مدل ساکنان ویلا. اما داوود که به نظر میرسد حتی در درونش ابهام دارد نسبت به احساسش نسبت این مردمان، احساس نفرتش وقتی بیرون میزند، شکلهای سهمگینتری به خود میگیرد چنانکه در فصلی که گفتم شاهدش هستیم.
اینکه راوی دانای کل نیست خوب است. سینا فرزند کوچکتر خانواده که قصه را تعریف میکند به نظر میرسد عاقلتر و منطقیتر از پدر و برادرش است. لحنش و دقتش در توصیف آنچه میبیند حاکی از همین است. اما با آنها همدل است. او نیز وقتی متوجه میشود مرد ویلانشین فرهاد نامی که پدر این همه کنارش مینشیند و تعریفش را میکند حتی نام پدرش را نمیداند، دست به انتقامی سهمگین میزند و در پایان با افتخار اعلام میکند که «من پسر داوودم».
ساختار کتاب چنین است که فصلهایش یک در میان در دو زمان با فاصلهی اندکی کمتر از بیستسال میگذرد. زمانِ حالِ داستان روزی است در سال ۱۳۹۵، ۱۷ شهریور ۱۳۹۵. اینکه چرا روز ۱۷ شهریور که طنینی تاریخی دارد زیاد معلوم نیست. دلیلش شاید این باشد که واقعهی باران سیلآسایی که قبرها را شسته و جنازهها را روی زمین آورده، حقیقتاً در چنین روزی رخ داده باشد. به هر رو این زمانی است که ده روزی از مرگ پدر میگذرد و حالا امین و مادرش همراه سینا به قبرستان آمدهاند تا ببینند با جنازهی پدر که از قبر بیرون آمده چه باید بکنند. در همین روز است که معلوم میشود امین دستفروشی میکند (او هم با همهی زخمزبانها به پدر مانند او نتوانسته سامان بگیرد) و از رستوران آشنایی سفارشهای ویلاییها را به ویلاهاشان میرساند. در ادامه امین با صاحب کافه رستوران و با ساکنان ویلا دعوایش میشود و ….
رویدادهای زمان گذشته در سالهای ۱۳۷۶ و ۱۳۷۷ اتفاق میافتند؛ از روز مسابقهی فوتبال ایران و استرالیا که خانواده مشغول تماشایش هستند تا مسابقهی مشتزنی کلی و فورمن و دیدار با کلی در رشت تا تلاش امین برای کنکور دادن و کار در تهران … این خانواده اصولاً خانوادهای ورزشیاند، حتی مادر خانواده عاطی که کلاً نقش کمرنگتری در کتاب دارد اما میتوان استنباط کرد که اوست که ستون خیمهی این خانواده را نگاه میدارد.
ساناز اسدی در در آوردن شخصیتها، بخصوص شخصیت داوود، فوقالعاده عمل کرده است، با باقی گذاشتن نقاط مبهم و تناقضات زیرپوستی.
رویدادهای داستان هم با وجود اینکه در دو مقطع زمانی متفاوت نقل میشوند، پراکنده و از هم گسیخته نمیشوند و در پایان بدون اینکه بدانی کدام رویداد در کدام مقطع زمانی رخ داده است، سیر کلی رویدادها را در مییابی و با آدمها اخت میشوی. لحن کتاب از سانتیمانتالیسم به دور است و این موضوع از همان فصل نخست کتاب در قبرستان معلوم میشود، رخدادی در واقع تراژیک که با سردی تمام از طریق مشاهدهی سرد بازگفته میشود.
سختپوست داستان پدران و پسران هم هست، تصویری زیبا و پیچیده از پدر-پسری. احساس عشق و نفرت همزمان نسبت به پدری که یک جوری نمیتواند به زندگیاش سروسامانی بدهد و ناچار دل به مردمانی میسپارد که انگار دریا و ساحل و شهر را خریدهاند. مردمانی که همهی زندگی بومیها از آنهاست. و اینکه پسرها بخصوص امین با همهی رویکرد متضادش نسبت به موقعیتشان هر روز بیشتر شبیه پدر میشود: بیسروسامان، ناتوان از رسیدن به ثبات و آرامش. و حتی سینا که به نظر میرسد میتواند به نوعی خود را از این موقعیت بیرون بکشد، آخر، بدتر از پدر و برادر، مهار از کف مینهد و به سرنوشتی یحتمل دشوارتر گرفتار میآید.
ساناز اسدی نویسندهی کتاب متولد ۱۳۶۵ قائمشهر است. سختپوست دومین اثر داستانی اوست. پیشتر مجموعه داستانی به نام نیازمندیها منتشر کرده است. بیشتر نمایشنامه نوشته است. کتاب در مجموعهی هزاردستان نشر چشمه منتشر شده که به انتشار نوولاها (رمانهای کوتاه یا داستانهای بلند) اختصاص دارد.
شناسنامهی کتاب:
نویسنده: ساناز اسدی / نشر چشمه / ۱۳۴ ص /چاپ اول ۱۴۰۱
Be the first to reply