زنده باشین بچهها!
اما مثل ما زنده نباشین!
اینها آخرین جملات یکی از داستانهای کتاب ارمنیمان بود: بچهها در مجلس عروسی یا عزایی (درست یادم نیست کدام یک) چند نفری شعری دکلمه میکنند و آخرش آدم بزرگها تشویقشان میکنند و «تامادا» با قیافهی جدی سبیلهایش را تاب میدهد و این دو جمله را میگوید که البته به ارمنی خیلی موزونتر و قشنگتر است از ترجمهای که من کردهام. اعتراف میکنم که آن موقع معنی این جملهها را خوب نمیفهمیدیم یا چنان که رسم بچههاست به وزن کلمات بیشتر توجه داشتیم تا به معنیشان، اما به خاطر همین موزون بودن، شعر یادم ماند و سالهای بعد که بیشتر وارد زندگی شدم، دیدم چه معنای عمیقی دارد. زنده باشین! آفرین! اما زندگیهاتون مثل ما نباشد؛ به سختی و فلاکت زندگیهای ما نباشد. زندگیهای بهتر و مرفهتر و شادتری داشته باشید!
من هم مثل تقریباً همهی بچههای ارمنی به مدرسهی ارمنی میرفتم. کتاب زبان ارمنی داشتیم و معلمهای ارمنی. بچهها هم همه ارمنی بودند. اما اشتباه نکنید! درسهایمان همه به ارمنی نبود. کتابهای درسی فارسی و ریاضی و علمالاشیاء و باقی کتابها همه به فارسی بودند؛ همان کتابهای رسمی آموزش و پرورش که در همهی مدرسهها تدریس میشد. فقط هفتهای پنج یا شش ساعت درس ارمنی هم داشتیم که جای فقه و تعلیمات دینی بود که نداشتیم. میانگین درسهای ارمنیمان را که شامل خواندن و دیکته و تعلیمات دینی مسیحی میشد در کارنامهمان جلوی درس «تعلیمات دینی» میگذاشتند. و البته یک کارنامهی ارمنی هم بهمان میدادند که خیلی رسمی نبود اما نمرهی درسهای ارمنی به تفکیک در آن ذکر میشد.
اما «تامادا» چیه؟ همان که سبیلهایش را تاب داد و آن کلمات حکیمانه را گفت. تامادا یعنی مجلسگردان. کسی که در مجلس عزا و عروسی، مجلس را مدیریت میکند. یک جور «مجری» به اصطلاح امروز. وقتی میخواهند به سلامتی یا افتخار کسی بنوشند، دربارهی هنرها و محاسن او داد سخن میدهد. هم او معین میکند سر میز چه کسانی بخوانند و شعر دکلمه کنند و اگر عروسی باشد خانوادههای داماد و عروس را به هم معرفی میکند. این تاماداها حرفهای خیلی حکیمانه میزدند. در یک کلام سمت خیلی مهمی بود. امروز این رسم و این «پُست» منسوخ شده است. اصل کلمهاش هم مثل این که به زبان گرجی است و از آن جا به زبان ارمنی هم آمده است.
به هر حال همهی بچههای مدرسه ارمنی بودند، اما بیشتر معلمها فارس بودند و کتابها هم که به فارسی. یادم نمیآید تمهید خاصی برای اینکه ما بچهّهای فارسیندارن کتابهای فارسی را بفهمیم در کار بوده باشد. غریب هم هست. بچهها تا موقعی که خانه بودند جز به ارمنی با کسی حرف نمیزدند و عجیب است چطور با کتابهای درسی رابطه برقرار میکردند. خودم اصلاً یادم نیست چطور شروع کردم به فهمیدن فارسی و چطور شروع کردم به حرف زدن با معلمهای فارس مدرسهمان. اما میدانم کلاس سوم و چهارم که بودم دیگر «کیهان بچهها» میخواندم و یادم نمیآید مشکل جدی در فهم کتابهای درسیمان برخورده باشم.
سواددار شدن من که بزرگترین بچهی پدرومادرم و اولین نوهی پدربزرگ و مادربزرگ پدری بودم که با ما زندگی میکردند، اتفاق مهمی در خانواده بود. در خانواه هیچکس سواد نداشت و به همین خاطر سواد و مدرسه ارزش بود و خوب درس خواندن و نمره خوب گرفتن باعث افتخار اهل فامیل. جلد کتابهای درسی هم این آرمانیسازی سواد و کتاب را نشان میدهد: زنگ مدرسه، مشعل دانش، عکس نویسندگان بزرگ ارمنی در سدههای گذشته و دفتر مشق طوری کنار هم چیده شدهاند که حسی از آیندهای روشن را القا میکنند. فارسی و ارمنی خواندن من آنقدر غریب و از سوی دیگر موجب مسرت و افتخار خانواده بود که گاهی شبها همه مینشستند و من از روی کتاب درسیمان داستانهایی برایشان میخواندم. هم از کتابهای فارسی و هم ارمنی. در کتابهای ارمنی غیر از آن شعر «زنده باشین بچهها»، شعر دیگری هم بود که خیلی دوست داشتند برایشان بخوانم، شعر «هیزمشکن و مرگ». داستان از این قرار است:
هیزمشکن پیری بار هیزم سنگینی را به دوش میکشد. او یک آن از خستگی بارش را زمین میگذارد و گله میکند که این چه زندگیای است، نه خانهام در دارد و تنورم به راه است، شانههایم زیر بار هیزم فرسوده شدهاند، خودم پیر شدهام و خانوادهام گرسنه است. کجایی مرگ که راحت بشم از این زندگی… و به این جا که میرسد، ناگهان مرگ ظاهر میشود: «ها پیرمرد؟ با من کاری داشتی؟ من را صدا کردی؟» هیزمشکن زهرهترک میشود، زبانش میگیرد و به تتهپته میافتد، میگوید: «نه به خدا! خدا گواهه خبری نیست، فکر بد نکن! احسنت! چه به موقع رسیدی. یکی نبود کمک کنه این هیزمها را رو دوشم بذارم. اینها را روی دوشم بگذار و خودت برگرد … »
مادر و پدرم و عموهام میخندیدند و شاید نیمنگاهی هم به پدرومادر پیرشان میکردند که گاهی زیادی آه و ناله میکردند.
این هم از داستانهایی بود که اون موقعها معنیش را خوب درک نمیکردم، اما این روزها چه بسا وقتی میخواهم غُر بزنم و از سختیهای زندگیام بنالم، به یادش میافتم.
درود روبرت عزیز
به نظرم تیتر ترجمه اشتباهی از
“زندگی کنین بچه ها، ولی نه مثل ما” یا به تعبیری “…مثل ما زندگی نکنین”
هست.
عالی بود 👍 آقای صافاریان عزیز