مرد ایرلندی، فیلمی دربارهی پیری
مرد ایرلندی آخرین ساختهی مارتین اسکورسیسی با صحنهای در یک خانهی سالمندان شروع میشود. دوربین در راهرو حرکت میکند و زنان و مردان در هم شکسته را میبینیم که با واکر از جلوی دوربین میگذرند، با ملاقاتکنندهها صحبت میکنند یا دوبهدو به بازی شطرنج یا چیزی مشابه مشغولند. پرستارها و پزشکها در میان راهروها و اتاقها در حرکتند. سرانجام دوربین میرسد به مردی که روی ویلچر نشسته. ابتدا او را از پشت میبینیم، بعد دوربین جلوتر میرود و برمیگردد و چهرهی مرد را نشانمان میدهد: رابرت دونیروی سالمند روی ویلچر. او در این فیلم نقش فرانک شیران، گانگستر باسابقهای را بازی میکند که دهها نفر را به کام مرگ فرستاده است. شروع غیرمنتظرهای است برای یک فیلم گانگستری، اما شروعی که هویت فیلم را رقم میزند. بله، حتی گانگسترها هم پیر میشوند. مثل عاملان کشتارها و جنگافروزیها و قتلعامها. همه پیر میشوند و در پایان عمر به دشواری به یاد میآورند جزئیات جنایات هولناکی را که مرتکب شدهاند. فیلم مرد ایرلندی در عین حال به ما میگوید که این گانگسترها هم زندگیهای معمولی نیز داشتهاند. با خانوادههایشان مهربان بودهاند و از قضاوت فرزندانشان رنج میبرند.
مرد ایرلندی فیلمی است طولانی؛ سه ساعت و نیم. و دست کم نیمهی دومش فیلمی است دربارهی پیری. و درست به همین سبب اسکورسیسی بیست سال پیش نمیتوانست آن را ساخته باشد. آدم باید پیر (یا در آستانهی پیری) باشد تا بتواند به این خوبی موقعیت آنها را درک و توصیف کند. اینجا دارم به موضوع «تجربهی زیسته» بازمیگردم که چند هفتهی پیش در نوشتهای در همین ستون دربارهی کتاب هویت فوکویاما به آن پرداختم. آنجا حرف بر سر این بود که اگر بیش از اندازه بر تجربهی زیستهی اشخاص و گروههای خاص تاکید کنیم، امکان درک متقابل گروههای انسانی از یکدیگر را نفی میکنیم. به تلاش هنرمند برای درک تجربهی آدمهایی از گروههای اجتماعی متفاوت کم بها میدهیم: از ابتدا نفی میکنیم که غیرمهاجر مهاجر را، مرد زن را، سفیدپوست سیاهپوست را و جوان پیر را میتواند بفهمد. و حالا میگوییم که اسکورسیسی اگر خود پیر نشده بود نمیتوانست شخصیت یک گانگستر پیر را به خوبی ترسیم کند. واقعیت چیزی در این میان است.
خواننده میتواند بپرسد در این صورت آیا فیلمساز باید گانگستر باشد تا بتواند شخصیتهای گانگستر را باورپذیر بسازد و آیا باید آدمکش باشد تا بتواند آدمکشها را بفهمد؟ خب طبیعتاً چنین نیست. اینجا عامل دیگر در کار میآید که همان قواعد ژانر است. شخصیتهای ژانر برای بیننده باورپذیرند، چون بیننده بارها آنها را دیده است و گمان میکند آنها را میشناسد و گانگسترها همین طوریاند. اینجا تکرار قراردادهای یک گونهی سینمایی (و ادبی) است که به باورپذیری کمک میکند. اما در مرد ایرلندی اسکورسیسی چیزی شخصی، چیزی از تجربهی زیسته، به این قراردادهای بارها تکرار شده افزوده است. از اینجاست جذابیت دوگانهی فیلم: فیلمسازان بزرگ موفق میشوند به موقعیتها و کاراکترهای ژانر، بعدی شخصی و خودویژه نیز بیافزایند. مرد ایرلندی قطعاً چیزی است بین فیلم ژانر و فیلم شخصی.
تماشای مردان پیری که نای ایستادن روی پا و حرف را زدن را ندارند، عبرتآموز است. وقتی پایان همه این است، چه سود از آن همه مالاندوزی و تبهکاری؟ و بعد حافظه. همه چیز از یاد میرود. کارهای بد و کارهای خوب به یکسان فراموش میشوند. هرچند برای گانگسترهای پیر مرد ایرلندی خیلی هم این طوری نیست. فرانک (رابرت دونیرو) از قضاوت دخترش ــ تنها عضو خانواده که از کودکی میدانسته پدرش چه جنایاتی مرتکب میشود ــ در عذاب است و دختر نمیتواند او را ببخشد و برای او مهم است که دختر او را ببخشد. او سخت نیازمند بخشش است، اما نمیتواند همه چیز را اعتراف کند. هنوز به چند صباح باقیماندهی عمرش چسبیده است. برای اعتراف پیش کشیش میرود، اما همه چیز را نمیگوید. به خبرنگارانی که که در پی روشن کردن گوشههای تاریک منازعات و جنایتهای مافیایی هستند نیز حقیقت را نمیگوید.
دلمشغولی با زندگی گذشته در واپسین سالهای زندگی، تجربهای عمومی است که هرکس به شیوهی خاص خودش تجربه میکند. اما چیزی مشترک بین همهی این تجربههای شخصی و منحصربهفرد هست که آدمها را به هم وصل میکند، که باعث میشود یک آدمِ بسیار بسیار معمولی هم بتواند تجربهی یک گانگستر را درک کند.
امروز فیلم The Sisters Brothers رو دیدم. اونم یه حرف مشابه داشت. که تا کجا میشه چسبید به تعلقات سطحی و روش های اشتباه.
تفاوتی که فیلم The Sisters Brothers داشت در پایان بندی و تاکید بر تغییر درونی شخصیت اصلی داستان بود.