همین طوری،
برای خالی نبودن عریضه
به گویشی کهن مینویسم
که همواره جماعتی اندک بدان سخن گفتهاند
اکنون اندک کسانی آن را می شناسند
و کسانی اندکتر بر فهم آن همت می گمارند .
نامم را
نه بر کاغذهای در هم ریختهام
نه بر پوست نوشته های رنگ باختهام،
نه بر کتیبههای فرسودهام و
نه بر سنگ قبرهایم پراکنده در سراسر جهان
نمییابم
(باید نام ایزدی از یاد رفته باشد
ماری اهلی که مهربان و هراسآور
بر سقف سپید کلبه موقتم میخزد).
نشانی ندارم.
هفت پشتم آواره بودهاند.
خانهام را چون لاکپشت بر دوش میکشم،
نه، خانهام را، چون شاعر، درون خویش حمل میکنم
و چه بسا خود راهش را گم میکنم.
آواره نخلهای گردن زده، واحههای تلخ،
و آبادیهای دلمردهام من.
آواره بنبستهای قیراندود، لولههای نفتبَر،
هیولاهای کراواتی،
استعدادهای کال، نوشتههای ناتمام،
دلتنگیهای اخته،
جروبحثهای بی پایان، بشقابهای چرکین، زیرسیگاریهای آکنده،
آواره فانوسهای دریایی امواج کفآلود و شان و شکوهم من.
بسیار زیستهام.
پارهتصویرهایی نامربوط به یاد میآورم.
با آنان بازی میکنم،
جمع و تفریق و ضرب و تقسیمشان میکنم
لمسشان میکنم، میبویمشان، می سنجمشان.
خطشان میزنم، پارهشان میکنم، خُردشان میکنم ….
همه زمانها به درونم هجوم میآورند.
همه رنگها در گردبادی دیوانهوار به هم میآمیزند
و به سپید، سپید، سپید بدل میشوند.
و من شیفتهوار در این آیین استحاله سپید فراگیر شرکت میجویم.
همیشه اینجا، همیشه اکنون، همیشه هرگز.
نه راه گریز دارم، نه میلِ گریختن.
برای گریختن باید نزد خود بود.
برای گریختن باید چیزی از آن خود داشت.
من چیزی از آن خود نداشتم.
باید میداشتم.
باید خود آن را می تراشیدم، نقش می زدم، مینواختم.
امّا از چه؟
گِل خود را از کدام آب و خاک باید میسرشتم؟
صخره سنگم را از کدام کوهستان باید میبُریدم؟
رنگهایم را از عصاره کدام گیاهان باید میآمیختم؟
سیم سازم را از روده کدام جاندار میتنیدم؟
پردهام را از کدام کتان میباید میبافتم؟
من طلسمشده بودم.
مادرم در بالشم جادویی دوخته بود. تا از وحشتهای شبانه در پناهم دارد.
اکنون آن بلاگردان را شکافتهام.
تکه کاغذی مخطط دوخته در پارهکرباسی بیش نبود.
و من آواره رسالت حسابهای بزرگ، بسیار بزرگ بودم، که دست یابی به رموز ریاضی اش هرگز بر من میسر نشد.
و این همه به چه کار من میآمد …؟
بر این گمانم که قورباغه باید همان طور غورغور کند
که میکند، چرا؟ نمیدانم. همان طور که نمیدانم
چرا در همین لحظه از حیات کهکشان
لحظهای که هرگز نبوده، و هرگز تکرار نخواهد شد،
من همین “همین” را مینویسم، بر همین کاغذ و با همین زبان.
و قورباغه در همین لحظه چندمین غورغورش را آیا
در رطوبت ولرم شب فرو میکند
تا سکوت از آن کاملتر شود.
کجاست شب ولرم من و نیزار پرپشهی آرامم؟
من سرودی نمیسرایم
(دور باد از من این وسوسه فردوسی)
من تنها رد پای نمناک نسیم را بر کوره راههای خسته
می بویم و بافت پیچاپیچ ریشه را
رمزگشایی میکنم در بطن بی حکاکی و بی کتیبه خاک.
من قافیه نمیبافم.
(دور باد از من این لذّت آسمانی).
من تنها انفجار خاموش حباب را تقلید میکنم
رنگ باختن گلبرگ را زیر آفتاب پاییزی
و عزّت نفس خاربوته را در کویر نمک.
همین.
بعدالتحریر:
و باز سخنی دیگر: آدمها. نگویید که من شما را بر قلاب ستارگان آویخته و با تیغ تیز ماه نو پوست از تنتان جدا ساختهام.
من صرفاً رد پای توهمات خوشخیالانه شما را بر باریکراههایی که بوی مازوت و زنگ میداد، بوییدهام.
و نگویید که من با قساوت تمام پوستتان را زیر آفتاب داغ خشکاندهام تا با جیر جیر قلمم
تنهایی عقیمام را بر پوست-کاغذ زرد-سبزتان حک کنم چونان هدیهای به بیشمار نسلهای آینده.
من تنها آینه مه آلودتان را صیقل دادهام از هجوم داغدار شن مُکدر
نه، نگویید که من شما را دوست نداشتهام
و بخصوص نگویید که من اساساً چیزی را دوست نداشتهام.
ترجمه از ارمنی: روبرت صافاریان
Be the first to reply