زندگی جنگ نیست!
بعضی فیلمها هستند که آدم همه چیزش را نمیفهمد ــ حالا عیب یا از فیلم است یا از خودش ــ اما دوستشان دارد. تاثیر خوبی روی آدم میگذارند. رضا یکی از این فیلمهاست.
فیلم با صحنهی بیداری مردی چاق از خواب شروع میشود. مرد را میبینیم که با طمانینه لباسهای خوابش را از تن در میآورد و لباسهای روز را میپوشد، بعد احساس میکند از خواب سیر نشده، دوباره با همان طمانینه لباسهای روز را از تنش به در میآورد و لباسهای خواب را میپوشد، و میخوابد. چاق است، و معلوم است اهمیت زیادی به رژیم غذایی و این حرفها نمیدهد. او به طبیعتش گوش میدهد. او رضاست. و ریتم فیلم انگار از ریتم حرکات او تبعیت میکند. خود کارگردان جایی گفته است رضا آدمی است که با خودش به صلح رسیده است. باید افزود با خودش و با جهان.
او آدمی است که به قول مادر زنش غیرت ندارد، چون به زعم او اگر غیرت داشت، واکنش تندتری نسبت به رفتار زنش نشان میداد که ظاهراً گذاشته رفته است، اما هروقت دلش میخواهد بهش سر میزند. و هر بار که سر میزند رضا استقبال میکند. رضا میداند که این زن را دوست دارد. اما این دلیل نمیشود زنهای دیگر را دوست نداشته باشد. اتفاقاً با بیشتر زنها رابطهی خوب و دوستانهای دارد. با دخترعمهاش، با زنی ارمنی در محلهی جلفای اصفهان، با زنی اسبسوار که به کمکش میشتابد و یک جوری از مرگ نجاتش میدهد، با زنی که در کویر نشستهاند وگپ میزنند. او آشپزی میکند، در اصفهان گشت میزند. راستی ساکن اصفهان است و اصفهان چون شخصیتی مهم در فیلم حضور دارد. شهری که با معماریاش انگار شباهت به همین رضا میبرد که هماهنگیست تا تضاد. رضا گاهی به نماز هم میایستد، اما این به این معنا نیست که با زنی ارمنی دوست نشود. و وقتی با تصور برگشتن زنش، واقعیت را به این زن ارمنی (ویولت) میگوید، زن واکنشی خشماگین و تند نشان میدهد که رضا در برابرش هیچ واکنش متقابلی نشان نمیدهد. روش رضا مقابله به مثل و انتقام و مبارزه نیست. از موسیقی لذت میبرد، از روی آتش پریدن بچهها در شب چهارشنبهسوری هم. در روزگاری که همه دربارهی مبارزه و اکتیویسم حرف میزنند، رضا از صلح و آشتی حرف میزند؛ یعنی حرف هم نمیزند، این جوری است. شیوهی زیستش این را میگوید. راستی این اندیشهی «مبارزه» از کی به عنوان یک اصل وارد زندگیمان شد. مبارزه با اشتهایمان برای غذاهای خوشمزه، مبارزه با مرگ، مبارزه با بیماری. این که شخصیتهای دیگر فیلم (جز یکی از بستگان که نقشاش را علیرضا داوودنژاد بازی میکند) همه زناند، شاید به یک جور همسازی بیشتر با زنان، یک جور یک چیز زنانه و لطیف در وجود رضا اشاره دارد (بگذریم از این که این روزها زنها به شدت در صف مقدم انواع «مبارزه» شمشیر میزنند).
بسیار خوب، اما حالا خواننده میتواند بپرسد برای این که آدم به طبیعتش گوش دهد و وقتی صبح خوابش میبرد به جای رفتن به سر کار بگیرد بخوابد، باید شکمش سیر باشد. باید نیاز چندانی به کار کردن نداشته باشد. دست کم باید مثل رضا شغل نسبتاً نانوآبداری داشته باشد (آرشیتکتی در یک شرکت ترمیم بناهای تاریخی). بله، همین طور است. و گمان نکنم رضا هم برای همهی عالم نسخه میپیچد. اما این هم واقعیت دارد که بسیاری از آدمهایی که زندگیشان پر از تلاش و حرص برای پیشرفت و از این چیزهاست، همهی آدمهای «غیرتی»، زندگیشان تامینتر از زندگی رضای فیلم رضاست. توجه دارید که هر چه جلوتر میرود این «رضا» بامعناتر میشود. هم نام یک آدم است، هم نام یک فیلم و هم اشاره دارد به یک جور فلسفهی زندگی. متوجه میشویم چرا فیلمساز-فیلمنامهنویس-بازیگر فیلم، اسم خودش را روی فیلم گذاشته است.
البته خیلی جاها نمیفهمی چه اتفاقی دارد میافتد و این امر رابطه با فیلم را دچار دستانداز میکند و این حسن فیلم نیست. منظورم صحنههایی است مثل آن صحنهی کویر، این که ذهن بیننده مدام دنبال ارتباطی میگردد بین داستانی که رضا مینویسد دربارهی پیرمردی محتضر با آن چه در فیلم میگذرد، یا آن صحنهی «مردن» رضا در کوچه باغی و بعد آمدن زنی سوار اسب و … . اما این دستاندازها به قدری نیست که رابطهی بیننده با فیلم کلاً گسسته شود. دلیلش یکی حضور دوستداشتنی خود علیرضا معتمدی در فیلم است و دیگر توانایی خلق موقعیتها و دیالوگنویسی خوب. برای نمونه فقط توجه کنید به صحنهی آشنایی رضا با ویولت که چقدر بامزه طراحی و اجرا شده است. چقدر غیرقابلانتظار و پیشبینیناپذیر است.
گفتیم رضا یک جور کنار گذاشتن اصل مبارزه و غیرت و حسادت و این جور چیزهاست. اما فراموش نکنیم که این شیوهی زندگی و پافشاری روی آن، در دنیایی که اصل حاکم بر آن زیادهخواهی و حرص و جوش و تقدیس تضاد و مبارزه است، چندان هم آسان نیست. خودش یک جور مبارزه است، اما مبارزهای که انگار با طبیعت کاراکتر اصلی فیلم هماهنگ و جور است. و آخرش یک جوری با پیروزی همراه است. و این را هم بگویم که رضا کمی هم اندوهگین است. خُب همیشه هم اوضاع بروفق مراد پیش نمیرود. در بیشتر شرایط، میتوان گفت چارهای نیست، باید ساخت، و این غمانگیز است.
علیرضا معتمدی شاعر است و گمانم این موضوع در ساختار فیلم بیتاثیر نیست. هریک از سکانسها در خودشان و به خاطر خودشان جذاباند. ارتباطی بین آنها هست ــ داستان جدایی بین رضا و زنش و این که عاقبت چه میشود ــ اما هریک از سکانسها، هریک از آدمها، هریک از لوکیشنها و موقعیتها به خودی خود و برای خود جذاباند. مثلاً گفتوگوی رضا و دخترعمهاش را در نظر بگیرید. چهرهی این زن، شیطنتش، چادری بودنش و بعد کاری که در طول گفتوگو میکند ــ رسیدگی به تعداد زیادی گربه، ظاهراً واکسیناسیون آنها، طعنه و کنایههای او به رضا و شوخی رضا درباره خوشگلی خودش در بچهگی و راحتی رضا در این محیطی که در ابتدا به نظر میرسد باید با آن به کلی بیگانه باشد. همهی اینها فارغ از سکانسهای دیگر، تاثیر خودشان را میگذارند. به این علاوه کنید باسلیقهگی و زیبایی دیداری فیلم را به طور کلی. زیبایی شهر و زیبایی خانه و حیاط خانهی رضا. همهی اینها تماشای این فیلم را به تجربهای دلنشین بدل میکنند. و نه تنها تجربهی تماشای آن را، بلکه اندیشیدن به آن را بعد از تماشایش.
جناب صافاریان عزیز، درود و ارادت؛
بنده نویسنده و روزنامه نگار تئاتر و سینما هستم. نقدها و نوشته های شما بسیار یاری رسان و قابل تامل است. تقریبا تمام نقدها را خوانده ام. بحث سینمای مانی حقیقی که خودم در یک فیلمش بازی کردم و نقد فیلم متری شیش و نیم عالی بودند. نقد فیلم رضا هم نکات جالبی داشت. اما نکته ای عرض کنم. این فیلم تنها فیلم تحلیلی و درست و درمان سال ۹۸ بود. نویسنده زندگی روزمره را در (اصفهان) بازنمایی کرده است. حوادث فیلم و خاطرات و گذشته مانند قصه های جن و پری بر او نازل میشود (ئختری با اسب). از سوی دیگر، فیلم از منظر روانکاوی یونگ جای تحلیل دارد. جنبه زنانه مرد (آنیما) بر او غالب گشته و مرد به (هنر و پرسه و بی انگیزگی و…) رسیده است. در واقع، کشمکش «اگو» و «آنیما» را شاهد هستیم. کتاب «عقده مادر» به خوبی این فرایند را تشریح کرده است. از پرسه زنی واقعی در اصفهان هم نباید گذشت. دوربین و کاراکتر پرسه گرد هستند.