داستانِ یک خانواده
طی چند ماه ابد و یک روز به مطرحترین فیلم سینمای ایران در سالهای اخیر تبدیل شده است. بعد از نمایش در جشنواره فجر و اظهارنظرهای تقریباً به تمامی ستایشآمیز درباره آن و گرفتن تعداد قابلتوجهی از جوایز این جشنواره و سپس اکران نوروزی و نمایش در سالنهای پر از تماشاچی، شاهدی بر موفقیت همه جانبه این فیلم و کارگردان و بازیگران جوانش هستند.
موفقیت فیلم بیش از هر چیز مرهون توانایی آن در به چنگ آوردن همدلی عاطفی بیننده با آدمهای متعدد فیلم است و بردن او به دل خانواده پرتعدادی که انگار در منجلابی فرو میرود و تلاشهای برخی از اعضای خانواده نیز بیشتر دستوپا زدنی بیفایده مینماید. این همدلی از برکت بازیهای قوی، کارگردانی خوبِ تعداد زیادی آدم در فضایی بسته و کوچک و البته فیلمنامهای است که (بعد از هفت هشت دقیقه ابتدای فیلم) مناسبات این آدمها و انگیزههای هریک را به روشنی برای بیننده آشکار میکند.
ابد و یک روز شخصیتهای نیرومندی دارد. از میان هفت خواهر و برادر فیلم سه تن نقش مهمتری به عهده دارند. سمیه، خواهری که برای خروج خانواده از وضعیت فلاکتباری که در آن گرفتار است، بیشترین تلاش را میکند، شخصیتی فلورانس نایتینگلوار دارد. زندگی او در خدمت به دیگران و محبت به آنها خلاصه میشود. فیلمنامهنویس برای تعدیل این ایثارگری نامشروط، یکی دو صحنه درباره تنگنظریها و علایق مادّی کوچک او نیز گنجانده است (هرچند بهتر بود این کار را نمیکرد، چرا که شخصیت سمیه در اساس یک شخصیت مثالی و نمادین است که امید و ایثارگری را در دل موقعیتی فلاکتبار به نمایش میگذارد) یکی آن جا که او از زنبرادر آیندهاش بدگویی میکند و دیگر جایی که از خواهرش میپرسد آیا از کیش برایش سوغاتی آورده است یا نه. دیگری، مرتضی، برادری است که عملاً بار زندگی خانواده را به دوش میکشد. توانسته اعتیادش را ترک کند و حالا به قول خودش مهر دختری به دلش افتاده است و شاید بتواند سروسامانی بگیرد. او برای این که بتواند کاروکاسبیاش را گسترش دهد، سمیه را راضی کرده با مردی افغان ازدواج کند تا شاید با پولی که بابت مهریه از این مرد گرفته بتواند یک دکان فلافلفروشی راه بیاندازد. و سرانجام محسن برادر دیگری که معتاد و موادفروش است و از کمپ ترک اعتیاد گریخته تا آن طور که ادعا میکند مانع از عملی شدن نقشه برادرش و رفتن سمیه به افغانستان شود. خط روایی اصلی فیلم حول همین رویداد رفتنِ تصمیم سمیه به ازدواج با یک مرد ناشناس و رفتن قریبالوقوع او به افغانستان شکل میگیرد. امّا این خط روایی اصلی همه فیلم را در اختیار نمیگیرد و هر یک از خواهر و برادرها داستان یا اپیزود خود را دارد (شاید جز اعظم): شهناز خواهر بزرگتر خانواده که خانهاش خارج شهر است و مسائلش با پسر ناخلفش؛ اعظم خواهر افسرده و گربههایی که برای نگاهداری و کسب درآمد به خانه آورده است؛ نوید پسر کوچک خانواده و موفقیت او در مدرسه. هر یک از این ماجراها البته با درگیر کردن سه شخصیت اصلی، به شناخت بیشتر آنها کمک میکنند. امّا در مجموع این طرح عمومی باعث میشود با فیلمی طرف باشیم که درباره یک شخصیت نیست، بلکه در باره یک خانواده و یک موقعیت است و تلاشهایی که برای خروج از این موقعیت انجام میشود. در آوردن این تصویر جمعی از خانواده از خلال انبوهی از دیالوگها و اتفاقات روزمره، از تواناییهای فیلمنامهنویسی روستایی حکایت میکند، امّا در عین حال تا اندازهای یک عیب بنیادین فیلم را نیز روشن میکند. توانایی از این منظر که میتواند هفت هشت شخصیت را به طور موازی به ما معرفی کند و هر یک به اندازه کافی زنده و ملموس دربیایند که بتوانند همدلی و همراهی بیننده را برانگیزند. امّا عیب از این نظر که ما نمیتوانیم به هیچیک از شخصیتها، حتی آن سه نفری که گفتیم نقش اصلیتری دارند، بیش از اندازه معینی نزدیک شویم. این مشکل بخصوص در مورد سمیه و تصمیم او به رفتن به افغانستان و این که آیا این تصمیم جدّی است و یا آن طور که خود میگوید برای ترساندن خانواده، صدق میکند. همراهی او با خانواده افغان تا حدّ بستن چمدان و سوار ماشین شدن با آنها از این حکایت میکند که در این مقطع مصمم به رفتن است و تنها بعد از دیدن برادرش در سلمانی پشیمان میشود. امّا اینها همه حدس و گمان است و فیلم به ما فرصت نمیدهد اندکی وارد زندگی و خلوت سمیه شویم و اندکی بیشتر بتوانیم از دید او به ماجرا نگاه کنیم و کم و کیف تردیدهای او را بفهمیم.
اصولاً در این فیلم لحظههایی تنهایی آدمها تقریباً هیچ وجود ندارد. در همه صحنهها چند نفر را با هم و در حال داد زدن بر سر هم میبینیم. فیلمی است پرگو که لحظههای خلوت و تنهایی آدمها در آن به کلّی حذف شده است. آدمها را بیشتر از بیرون میبینیم و ناچاریم از حرفهایی که با دیگران رد و بدل میکنند و رفتارشان در حضور دیگران، به انگیزهها و دنیای درونی آنها راه پیدا کنیم. این پردیالوگ بودن البته بیشتر جاها بسیار طبیعی و باورپذیر است. بازیگرها در حدّی که موقعیتهای موجود در فیلمنامه اجازه میدهند، ما را به زندگی درونی شخصیتها راهنمایی میکنند، و مکثهای کوتاه دوربین روی آدمها ــ مثلاً در صحنهای که مرتضی از دست خواهرزادهاش کتک میخورد ــ به ما کمک میکنند وضعیت روحی آنها را بهتر درک کنیم. امّا در مورد مهمترین تصمیم این روایت، تصمیم سمیه به ازدواج با مردی ناشناس، خوب نمیفهمیم که او چکار دارد میکند. روشن است که درگیر تناقض است. گاهی میخواهد برود و گاهی بازی در میآورد. امّا آیا خودش هم نمیفهمد چه میکند؟ آیا در مقاطع مختلف نظرش عوض میشود. کجا بازی میکند و کجا واقعی است؟ روی این ظرایف کار نشده است. برای همین پایان فیلم از بخشهای ضعیف فیلم است. حضور خانواده افغان و صحنه داخل ماشین با باقی فیلم ناهمخوان است، فضایی را وارد فیلم میکند که تا به حال نبوده است. اگر باید نذیر خواستگار افغان را میدیدیم، باید زودتر میدیدیم. غیبت نوید برادر کوچک خانواده در آن گیرودار بدرقه موجه نمینماید.
بازتابِ تعدد آدمها و رویدادها و دیالوگها، در ریتم تُند فیلم بازتاب یافته است. از ریتم خوب فیلم زیاد گفتهاند، امّا در گفتوگوهای ما منظور از ریتم خوب، ریتم تُند است. این ریتم تند در این جا از کارِ تدوینگر بهرام دهقانی ناشی نمیشود که او ماهرانه کاری را که فیلمنامه میطلبیده انجام داده است. این ریتم تند ناشی از ساختار فیلمنامه است. همان عاملی است که نمیگذارد وارد خلوت آدمها شویم و هنوز یک رویداد و یک درگیری را درک و هضم نکرده، وارد ماجرای دیگری میشویم. به سبب همین ریتم تند است که بسیاری از دیالوگها که خوب هم نوشته شدهاند و معنایی به معناهای فیلم میافزایند، در شلوغی صحنه و زیادی حرفها گم میشوند ــ اصلاً شنیده نمیشوند یا شنیده میشوند امّا به سرعت فراموش میشوند. فیلم زیادی ریزبافت است، زیادی فشرده است. هرچند از موسیقی و تاکیدهای احساسی غلیظ برای تاثیرگذاری عاطفی بر بیننده پرهیز میکند، امّا با بمباران کردن او با اتفاقات و دیالوگها، عملاً فرصت اندیشیدن را از او میگیرد. اندیشیدن چه در راستای داوری کارهای آدمهای فیلم و چه در راستای فهمیدن موقعیت خانواده در یک متن اجتماعی و سیاسی گستردهتر. ابد و یک روز فیلمی شهری است. امّا شهر و محله در فیلم حضور کمرنگی دارند، فیلم به فضاسازی محیط اجتماعی گستردهتر کم پرداخته است.
ابد و یک روز با پرهیز از دامچالههایی که در برابر فیلمی با موضوع فقر و اعتیاد گسترده است، اعتباری به کف میآورد. به فیلم اخلاقی و آموزشی ضداعتیاد تبدیل نمیشود. سعی نمیکند موقعیت دشوار این خانواده را به تمامی به شرایط اجتماعی نسبت دهد و چیزی در وجود خود آدمها هم هست که باعث تداوم این وضعیت میشود. نمیکوشد با نیشوکنایههای سیاسی و اجتماعی از این موقعیت وسیلهای برای طعنه زدن به حکومت فراهم کند. و سرانجام این که نتیجهگیری فیلم این نیست که زندگی سراسر گَند و بدبختی است. اولاً در همین زندگی گَند هستند لحظات شادی (مانند صحنه شادمانی خانواده برای موفقیت درسی برادر کوچک)، ثانیاً تلاش آدمها برای خروج از فلاکت هرچند در این مورد به شکست میانجامد، امّا با وجود آدمهایی که ما در طول فیلم با آنها آشنا شدهایم، با تعهد مرتضی به بهبود حالِ خانواده، با نوید که بچه درسخوان و باهوشی است، احتمال رستگاری نیز کاملاً منتفی نیست. البته هیچ تضمینی برای خروج از فلاکت وجود ندارد، موقعیت آسان نیست، امّا همه راهها هم بسته نیست. و پایان فیلم، که گفتیم در یک سطح باورناپذیر است، در سطح دیگر، یک پایانِ بازِ واقعی و موثر است.
این نوشته نخستین بار در ماهنامه سینمایی ۲۴ چاپ شده است
Be the first to reply