در خیابان سی تیر امروز و قوام سلطنه سابق، کمی که از خیابان جمهوری یا نادری سابق بالاتر بروی، در سمت راست خیابان، چسبیده به کلیسای مریم مقدس ارامنه، ساختمان سه طبقهای هست که زمانی دبیرستان بود، مدرسهای که میرفتیم: دبیرستان «کوشش» یا آن طور که اسم کاملش بود «کوشش داوتیان». در واقع اسم اصلی مدرسه به نام یکی از بنیانگذارانش «داوتیان» بود، امّا گویا وزارت فرهنگ گفته بود مدرسه باید اسم فارسی داشته باشد که اسم «کوشش» را انتخاب کرده بودند و اسم رسمی مدرسه شده بود «کوشش داوتیان» امّا همه میگفتند «کوشش» و من سالها اصلاً توجه نداشتم که کوشش یک کلمه فارسی و به نظرم میرسید اسمی ارمنی باشد. این ساختمان البته از خود خیابان خوب دیده نمیشود و باید وارد حیاط کلیسا شوی تا آن را ببینی. ساختمان بسیار زیبایی است که مخصوص مدرسه ساخته شده. همکف ندارد و سه طبقه با انحنای مختصر روی پایههای سیمانی بزرگ قرار گرفته است. هر یک از این سه طبقه راهروی درازی بود یک طرفش پنجرههای بزرگ آفتابگیر و سمت دیگرش کلاسها، که آنها هم پنجرههای بزرگ داشتند رو به حیاط مدرسه. در هر یک از این طبقات ده دوازده کلاس بود. زمانی که ما به این مدرسه میرفتیم یعنی اواخر دهه چهل و اوائل دهه پنجاه شمسی، در طبقه اوّل این ساختمان پنج کلاس هفتم (اوّل دبیرستان) بود هر کدام با بیش از چهل دانشآموز. این مدرسه حالا چند سالی میشود که تعطیل شده است. زمانی که ما به این مدرسه میرفتیم، چهارراه قوام السلطنه- نادری، جایی بود که بعد از تعطیل شدن مدرسه بچهها میایستادند منتظر دخترهای دبیرستان دخترانه «مریمیان» یا آن طور که به ارمنی تلفظ میشود «ماریامیان» که درخیابان شیخهادی بود. از سر شیخ هادی تا سیتیر پیاده ده دقیقه تا یک ربع راه است. دخترها روپوشهای سرمهای داشتند و زنگ هر دو مدرسه ساعت چهار بعدازظهر میخورد. تا دخترها در دستههای سه چهار نفره میرسیدند به چهارراه قوام سلطنه، پسرهای «کوشش» آن جا ایستاده بودند. چه بسیار آشناییها و دوستیهایی که از این جا شروع شدند و بعدها به ازدواج انجامیدند. به عبارت دیگر، بسیاری از بچههای نسل بعد محصول همین آشناییهایی هستند که سر چهارراه قوام السلطنه بین دخترهای ماریامیان و پسرهای کوشش سر گرفت.
دخترها و پسرهای ارمنی دنیای خودشان را داشتند. دبیرستان پسرانه فیروز بهرام که مال زرتشتیهاست، همان روبهروی دبیرستان ما بود و دبیرستانهای دخترانه زیادی همان دور و بر، در خیابان حافظ و خیابان نادری بودند، امّا به ندرت آشناییای بین پسرهای مدرسه ما با دخترهایی که به این دبیرستانها میرفتند یا دخترهای ماریامیان و پسرهای مثلاً فیروزبهرام پیش میآمد. یا اگر مواردی هم بود زیاد رو نمیشد و کمتر کسی خبر داشت. امّا چیزهایی هم بودند که ارمنی و غیرارمنی نمیشناختند. و یکی از مهمترین اینها برای پسرها موهای بیتلی بود و پیراهنهای کرستی و شلوارهای پاچهگشاد. همه موهامون بلند بود و خیلیها ریش تازه رسته و آشفتهمان را نمیزدیم. مدرسه و بخصوص مدیرمان آقای عاطفی از این موضوع خیلی ناراضی بود و طبیعی بود که چنین ریخت و قیافههایی را شایسته اعتبار مدرسه نمیدانست که به عنوان یکی از مدارس خوب تهران مشهور بود.
این را هم بگویم که مدرسه ما دو مدیر داشت. همان طور که دو اسم داشت. یک مدیر اصلی که از طرف وزارت آموزش و پرورش تعیین میشد که همین آقای عاطفی بود و یک مدیر ارمنی که سمت رسمیاش معاونت مدیر اصلی بود و نامش آنوشاوان که از معلمان قدیمی ارمنی بود و سنش خیلی بیشتر از مدیر اصلی. در تفلیس درس خوانده بود و سالها در مدارس ارمنی تبریز درس داده بود. این دو مدیر سر خیلی از مسائل با هم اختلاف داشتند. بخصوص در مورد ارمنی حرف زدن بچهها سر کلاس. بچهها وقتی میخواستند معلم متوجه نشود چه میگویند، به صدای بلند امّا به ارمنی حرفشان را میزدند و خیلی از معلمها این را قدغن کرده بود. وقتی این اتفاق میافتاد، دبیری که در حضورش بچهها به ارمنی جواب سوالی را به کسی رسانده بودند یا چیزی گفته بودند، مبصر را صدا میکرد و ازش میخواست برود مدیر را بیاورد تا در حضور او موضوع را حلّ و افراد خاطی را تنبه کند. در همین موقع بچهها به صدای بلند میگفتند «هایین بِر»، یعنی «ارمنیه رو بیار!» منظور این بود که مبصر آقای آنوشاوان را بیاورد که روی زبان ارمنی تعصب داشت و با ارمنی حرف زدن دانشآموزان مخالفت نمیکرد. آنوشاوان میآمد و معلم هم از سر احترام نمیتوانست بگوید «چرا آقای عاطفی را نیاوردی؟» و ماجرا آن طور که انتظار داشت به تنبیه یا اخراج کسی ختم نمیشد. شاید لازم باشد در این جا این نکته را توضیح دهم که در مدارس ارمنی همه دروس به همان زبان فارسی تدریس میشدند (و میشوند) و توسط دبیران مشهور تهران که در سایر دبیرستانها هم تدریس میکردند و طبیعتاً بیشترشان ارمنی نبودند. فرق مدرسه ما با مدرسههای دیگر این بود که هفتهای چند ساعت زبان و ادبیات ارمنی در آن تدریس میشد. امّا فرق مهمتر این بود که همه محصلان ارمنی بودند و این امر باعث میشد روابط دوستانه میان خودشان شکل بگیرد و محیطی بسته کمابیش جدا از جامعه به وجود بیاید. امّا همان طور که گفتم، زمانه به اصطلاح هیپیگری و موی بلند و ریش آشفته بود و اینها دیگر چیزی نبود که بشود جلویش را گرفت. و آقای عاطفی و آقای آنوشاوان هم سر هر چی با هم اختلاف داشتند در مخالفتشان با موی بلند کاملاً موافق بودند. در این مورد والدین بچههای هم با مدیریت کاملاً موافق بودند. مادر میگفت: «خدا اموات این آقای عاطفی را بیامرزه، و گر نه اینها سالی یک بار هم سلمانی نمیرفتند».
هفتهای یک بار دو مدیر راه میافتادند به بازدید کلاسها. وقتی دبیر گرمِ درس دادن بود، در باز میشد، دوتایی وارد میشدند و با کسب اجازه از دبیر، خوب سر و وضع دانشآموزان را وارسی میکردند و کسانی را که موهایشان از همه ناجورتر بود انتخاب میکردند. با انگشت متهمان را نشان میدادند و میگفتند: «تو!»، «تو!»، «تو نه، اون که پیرهن آبی تنشه» «خودتو قایم نکن! تو هم بیا» «تو که پازُلفهای پوشکینی داری!» (این یکی اصطلاح آنوشاوان بود که به ادبیات روس آشنایی داشت و عکسهای نویسندههای قدیمی روسی را در کتابهای درسی تفلیس دیده بود. آقای عاطفی بعید بود حتی اسم پوشکین را شنیده باشد.) و این طوری از هر کلاس هفت هشت نفر را جمع میکردند، ناظم را صدا میکردند اسمهاشان را یادداشت کند و با لحن تهدیدآمیز به فارسی و ارمنی میگفتند “همین الان میرید سلمانی اصلاح میکنید. با این سرو وضع حق ورود به مدرسه را ندارید!” این تنبیه کسانی بود که بار اوّلشان بود به خاطر موبی بلند اخراج میشدند. آنها که سابقهدار بودند ممکن بود لازم باشد والدینشان را هم به مدرسه بیاورند یا ازشان تعهد کتبی بگیرند که در صورت تکرار از مدرسه اخراج میشوند و آنها که این مرحله را هم گذرانده بودند، پرونده زیر بغل و اخراج.
من و دو نفر از دوستهام جزو سابقهدارها بودیم. این را هم بگویم که ما علاوه بر این که موهای سرمان بلند بود، سرمان کمی هم بوی قرمهسبزی میداد. آخر آن روزها فقط روزهای هیپیگری نبود که روزها شورش جوانان در سراسر دنیا هم بود و حتی این هیپیگری و این موی بلند و ریش آشفته تقلیدی بود نه فقط از گروههایی مانند بیتلها، که از چهگوارا و کاسترو و امثالهم نیز. اعتراضی بود به سرووضع مرتب و کتشلوار اتو خورده و مردها کراواتزده که برای ما یک جور سمبل جامعه مستقر و مستبد و ناعادلانه بودند.
یک روز هم فکر بکری به سرمان زد. این که میگویم «به سرمان زد» و مشخص نمیکنم این فکر اوّل مشخصاً به سر کی زد، دلیلش این است که سر این موضوع بعدها اختلاف نظر پیدا شد. من شخصاً فکر میکنم خودم این فکر را مطرح کردم: «حالا که اینها این قدر از موی بلند بدشان میآید، برویم موهامان را از ته بزنیم». (یا شاید هم گفتم «تیغ بیاندازیم». در این مورد هم بعدها اختلافاتی بینمان پیش آمد). این صحبتی بود که یک روز وقتی در فهرست یادشده جای گرفته بودیم و داشتیم از در مدرسه بیرون میرفتیم، با هم کردیم. تصمیم قطعی نگرفتیم. قرار قطعی نگذاشتیم. امّا صحبتش شد که موهامان را با تیغ یا ماشین صفر بزنیم.
امّا شچمتان روز بد نبیند، فردا صبحش نفر سوّم با سر تیغ انداخته وارد کلاس شد. این نفر سوّم، که به دلایلی نمیتوانم اسمش را ببرم، رو به من و نفر دوّم (که ترجیح میدهم اسم او را هم نیاورم) کرد و با لحن طلبکارانهای پرسید: «شما چرا سرتان را تیغ نیانداختید؟» ما به جای جواب دادن نگاهش کردیم. درست وسط سرش یک برجستگی داشت که سرش را به دو قسمت مساوی تقسیم کرده بود. پشت سرش هم کمی بالاتر از گردن چین خورده بود و خیلی زشت شده بود. در کلاس ولولهای شد. بعد هم خبر در مدرسه پیچید و از کلاسهای دیگر میآمدند برای تماشای دوستمان که پسر خوشقیافهای بود و حالا به این روز افتاده بود. وقتی دید ما داریم بهانهجویی میکنیم گفت «خیلی نامردید!» و دیگر باهامان حرف نزد. دلمان به حالش سوخت. از یک طرف هم دیدیم تاثیر خوبی در مدرسه گذاشته. حتی آقای عاطفی خواستش دفتر و پرسید چرا موهاش را تیغ انداخته؟ آیا بیماری پوستی دارد؟ او هم گفته بود «نه، شما مگه نمیگفتید موهاتونو کوتاه کنید، بفرمایید من هم کوتاه کردم. حالا خوب شد». با نفر دوّم مشورت کردیم. به او گفتم «قبول دارم که قرار قطعی نگذاشته بودیم، امّا تأثیر خوبی گذاشته. مثل توپ تو مدرسه صدا کرده. چیزی هم نمیتونند بگویند. کاریه که خودشان خواستند.» این ها گفتم و اعلام کردم که من هم عصر میروم موهامو تیغ میاندازم. رفیقم گفت: «آخه خیلی زشته شده.» گفتم «به هر حال درست نیست تنهاش بگذاریم». گفت: «ما گفتیم از ته بزنیم، نگفتیم تیغ بیاندازیم.» گفتم «حالا دیگر چه فرقی میکنه.» گفت «من تیغ نمیاندازم.»
عصر با دوست اوّلم رفتیم همان سلمانیای که موهاشو تیغ انداخته بود. گفتم «همان مدل ایشون بزنید!» سلمانی تردید کرد و پرسید «مطمئنی؟ تیغ هم میاندازی؟» محکم گفتم «بله». تصمیم خودم را گرفته بودم. هرگونه تردید میتوانست کار را خراب کند و دوستیمان را به هم بزند. اوّل ماشین را گذاشت و موهای بلند نازنینم را ردیف ردیف تراشید و ریخت زمین. یک هفته پیش به سلمانی رفته بودم و حقیقتش موهام (به نظر خودم) زیاد هم نامرتب و بلند نبود. خیلی راضی بودم. دیگر موهای جلوم تو صورتم نمیریخت و تو چشمام نمیرفت. یکی دو نفر از دخترهای «ماریامیان» هم بهم گفته بودند موهام خوب شدهاند. امّا به هر حال اوّل سر با ماشین از ته تراشیده شد و کف سلمانی پر شده از موهای سیاه بنده. وقتی سلمانی با فرچه کف صابون به سرم میمالید در آینه قیافه جدی دوستم را دیدم که پشت سر روی صندلی نشسته بود و با رضایت تماشا میکرد. چند دقیقه بعد دو نفری با کلههای تیغ انداخته از سلمانی بیرون آمدیم.
فردایش نفر سوّم هم آمد. نامرد سرش را تیغ نیانداخته بود، امّا با شماره صفر زده بود. کلهاش هنوز سیاه بود و مثل ما سفید نشده بود. امّا به هر حال او را هم به حساب «کچلها» گذاشتند. کلاس ما طبقه سوّم بود و حالا از طبقات یکم و دوّم هم برای دیدن «گروه کچلها» به کلاس ما میآمدند. از همدیگر میپرسیدند که چرا این کار را کردهاند و برای هم توضیح میدادند که میخواهند بگویند چرا این قدر اذیتمان میکنید. چه کار دارید به موهامون. بعضیها هم البته میگفتند برای این که موهاشان نریزد و ریشههای موهاشان سفت شود سرشان را به این شکل در آوردهاند. البته این توضیحات بهداشتی خیلی قانعکننده نبود، چون به این سوال که چرا سه تایی با هم تیغ انداختند، جواب نمیداد.
روز دوّم با کمال تعجب دیدیم سه نفر دیگر از بچههای کلاسمان سرشان را تیغ انداختند. روز بعدش در طبقات دیگر هم تعداد دیگری سرشان را تیغ انداختند یا با شماره صفر زدند. و روز بعد همین طور. جنبش کچلها داشت گسترش پیدا میکرد. و حالا دوست اوّلمان مرتب به رخمان میکشید که «دیدید چقدر خوب شد». و افتخار میکرد که خودش اوّلین نفری بوده که این کار را کرده است.
یک روز هم تصمیم گرفتیم همه در طبقه دوّم جمع شویم و از این سر راهرو تا سر دیگرش راه برویم. همین. بیست سی نفری میشدیم. مدیران و دبیران مدرسه دیگر نگران شدند. البته یکی دو دبیر جوان هم به ما نزدیک شدند و تبریک گفتند که حرکتمان خوب و ابتکاری بوده است. معلوم بود خودشان هم کلهشان بوی قرمهسبزی میداد. ما حتی فکر کردیم بهشان پیشنهاد بدهیم که آنها هم سرشان را تیغ بیاندازند. امّا ارزیابیمان این بود که این کار را نمیکنند و بهتر است اصلاً چیزی بهشان نگوییم. پدرانمان را به مدرسه احضار کردند و بهشان اخطار کردند که این کارها که بچههاتان میکنند مشکل امنیتی برایشان پیش میآید. پدرها بیشتر گفتند که برای تقویت موی سرشان این کار را کردهاند و منظوری ندارند. واقعاً هم خیلی از بچههای طبقات پایین فرصت را غنیمت شمرده بودند تا سرشان آفتاب بخورد و موهاشان تقویت شود. از بچههای کلاس خودمان هم بعضیها گفتند برای همین این کار را کردهاند.
برای این شک و شبههای در انگیزههای اصلی ما باقی نماند، تصمیم گرفتیم بیانیهای بنویسم. میتوانید تصورش را بکنید! باور کردنش سخت است، امّا سند دارم. هر چند نه اصل، بلکه فتوکپی. متن به زبان ارمنی است، امّا من بخشی از آن را همین جا برایتان ترجمه میکنم. بیانیه خطاب به نسل کهنه با این جملات شروع میشود:
«خوب نگاه کنید! باور کردنش دشوار است، امّا باور کنید، ای دشمنان موهای ما، ای نسلِ اندیشههای کهنه، که تا میتوانید با ما مخالفت میکنید، کف بر دهان میآورید و تهدیدمان میکنید، به سبب یک مشت مویمان. ببیند که سرانجام موضوع ناراحتی شما را نابود کردهایم، با این امید که دیگر از دیدن ما دلزده نشوید و با این اعتقاد که دیگر کاستیهایی که شما به دلیل موهایمان در ما میدیدید، از میان برداشته باشیم.
امّا بیایید واقعبین باشیم، اساسی بیاندیشیم، و موضوع را منطقی بررسی کنیم! دیروز مو داشتیم و امروز نداریم. آیا غیر از این تغییر دیگری هم در ما مشاهده میکنید؟ آیا ما همان آدمهایی نیستیم که دیروز بودیم؟ رفتار ما، عملکردمان، حرفهایمان، فکرهایمان، در یک کلام همه چیزهایی که ما حاصلجمع آنها هستیم، همان نیست که دیروز بود.»
و با این دعوت تمام میشود:
«اگر حقیقتاً میل دارید ما را بشناسید، بیایید ببیند توی سرمان چیست. اگر میخواهید تربیتمان کنید، توی ما را پُر کنید. اگر طرز فکر ما را اشتباه میدانید، سعی کنید آن را اصلاح کنید و اگر میتوانید راه درستی پیش پایمان بگذارید. و البته بدیهی است که ما هر پیشنهاد بیپایهای را نمیپذیریم. تغییر ظاهر هیچ دردی را درمان نمیکند (همان طور که امروز در مورد ما میبینید). از شما میخواهیم، مانند ما، این شعار ما را سرلوحه کارتان قرار دهید: توی سر، نه موی سر».
بعد هم تصمیم گرفتیم عکس بگیریم. اصلاً علّت این که این موضوع را برای نوشتن انتخاب کردم، همین مستند بودن آن است. دو تا از عکسها را برایتان میفرستم. تعدادمان در این عکسها هفت نفر است. امّا باور کنید تعدادمان به بیست سی نفر میرسید. وقتی این عکسها را در حیاط مدرسه گرفتیم، یک هفتهای از آغاز جنبش کچلها میگذشت. هیجانات دو سه روز اوّل کمی فروکش کرده بود و یک عدّه نیامدند. یا کار داشتند یا شاید با اعلامیهای که داده بودیم و حرفهایی که آقای عاطفی به والدینشان زده بود ترسیده بودند. این را هم اصلاً یادم نمیآید که آن بیانیه را چه کار کردیم. اصلاً تکثیر کردیم؟ به کسی دادیم؟ کسی خبردار شد؟
عکسها و متن بیانیه را نفر دوّم که الان در شهری آن سر دنیا زندگی میکند نگاه داشته بود و وقتی چند سال پیش دیدمش یک کپی از آن را به من داد. جالب است که او روزی را که گفتم در راهروی طبقه دوّم سینفر کچل از یک سر راهرو تا سر دیگر راهپیمایی کردیم، اصلاً یادش نمیآمد. شاید خودش نیامده بود؟ که بعید است. چون با وجود این که موهاش را با تیغ نزد، امّا خیلی فعال بود و بیانیه را هم گمانم خودش نوشت. یا شاید من درست یادم نمانده و چنین اتفاقی نیافتاده است. که این هم بعید است. متاسفانه آن روز عکس نگرفتیم و در عکسهای حیاط هم هفت نفر بیشتر نیستیم.
امّا نفر اوّل. او سرش را بر سر همین سرسختیاش گذاشت و سالها پیش از این دنیا رفت. واقعاً رفت. و این رفتن شاید دنباله همین حرکت کچلها بود که با شور و شوق و شوخی و خنده و اختلاف و همدلی و آگاهانه و تصادفی راهش انداختیم و مدّتی با آن زندگی کردیم.
بسیار زیبا و پر احساس و لطیف سپاس
و آیا روبرت عزیز ما نفر دوم از راست نیست؟
چرا خودشه.