مسعود بهاری دوست و همکار ما بود در مجله “گزارش فیلم”. آشنایی من با او به به اصطلاح دوره دوّم “گزارش فیلم” باز میگشت. دورهای که دفتر مجله در بلوار کشاورز نزدیک میدان ولیعصر بود. وقتی من کار در “گزارش فیلم” را شروع کردم، بهاری نبود. امّا از بچههای قدیمیتر مجله مرتب دربارهاش میشنیدم. میدانستم کسالت داشته و به شهرشان رفته است. یک روز هم سروکله اش پیدا شد و با توجه به اینکه نزدیکی سنی هم داشتیم زود با هم دوست شدیم. امّا طرز فکرمان خیلی از هم دور بود و با هم جدال قلمی هم داشتیم درباره معنای نقد فیلم که اگر فرصتی شد آن را هم روی سایت خواهم گذاشت. جلسات ماهانهای هم داشتیم با نویسندگان گزارش فیلم برای تماشای فیلم و بحث درباره آنها که بهاری هم مدّتی میآمد و در این جلسات هم جرّوبحث زیاد بود.
نمیدانم مسعود بهاری را به عنوان منتقد تا چه اندازه میتوان جدّی گرفت. قرار است تعدادی از دوستانش مجموعهای از نوشتههای او را منتشر کنند. امیدوارم هرچه زودتر این کار را بکنند. امّا مسعود آدمی به یادماندنی بود. دربارهاش یادداشتهایی نوشته شده است و در همه آنها میتوانی حضور شخصیتی متناقض و دوستداشتنی و صادق و حتی میتوان گفت غیرعادی را ببینی. ما دوستانش در “گزارش فیلم” و دوستان دیگرش همه میدانستیم که مسعود از اعتیاد رنج میبرد و این تضاد عجیبی داشت با آنچه او از انسان آرمانی خودش ترسیم میکرد. خبر مرگش بسیار تکان دهنده بود. صبحی در دفتر مجله نشسته بودیم و صحبت این بود که چرا مسعود دیر کرده که زنگ زدند و گفتند خودش را از بام ساختمان مسکونیشان به کوچه پرتاب کرده و جابهجا کشته شده است. دیگر از شوک خبر نمیگویم. کسی نبود که گریه نکند. شماره بعدی مجله (شماره ۱۲۵، پانزدهم اردیبهشت ۱۳۷۸)، صفحه پرده نقرهای، که بنیانگذارش بهاری بود، اختصاص یافت به یادداشتهای بچههای تحریریه مجله درباره او. یادداشتهای ستایشآمیز، پر از احساس و درد، امّا در عین حال هر یک از بچهها سعی کرده بود به دام کلیشه نیفتد. مسعود بهاری واقعی را ترسیم کند، با همه نیک و بدش، با همه تناقضاتش. این سه چهار صفحه برای من همیشه ارزشمند است. اینها نوشتههایی هستند که برای ستایش از یک انسان، نیازی ندیدهاند تصویری کلیشهای (یعنی دروغین) از او ترسیم کنند. یادداشت خودم و نوشتههای کوتاه شاهین امین و منصور ضابطیان را از میان آن یادداشتها انتخاب کردهام و در اینجا میآورم. برای یادآوری خاطره مردی که چهارده سال پیش در صبحی بهاری به زندگی خود خاتمه داد و ما را به اندیشیدن به مرگ و زندگی برانگیخت.
تعریف مرگ چیست؟
شاهین امین
با آقای بهاری هر وقت درباره چیزی بحث میکردیم، اولین سوالی که میکرد “تعریف” تو از آن مسئله بود و اگر تعریفی ارائه نمیکردی، تکلیف روشن بود، بحث نیمهتمام میماند.
امروز من نمیدانم تعریفم از مرگ چیست، نمیدانم تعریف بهاری از مرگ چه بود. امّا میدانم که دوست ندارم با مرگ فراموش کنم. دوست ندارم فراموش کنم. دوست ندارم فراموش کنم آن عاشق پرده نقرهای را، دوست ندارم فراموش کنم پشت آن کجخلقی ظاهری، همیشه آدم مهربانی پنهان شده بود، دوست ندارم فراموش کنم مردی را که اصولش را فراموش نمیکرد، دوست ندارم فراموش کنم جدیتش را در گرفتن مطلب از دیگران، دوست ندارم فراموش کنم … بیایید فراموش نکنیم.
اگر …
منصور ضابطیان
سرم در کتاب بود! صدایش خطها را در هم میریخت، گفت:
ــ حسودیام میشود!
ــ به کی؟
ــ به هر کس که کتاب بخواند.
ــ خب تو هم بخوان!
ــ دیگر نمیتوانم … نمیتوانم!
و در این نمیتوانم رازی بودکه دو روز بعد آن را دریافتم.
آن اسپارتی آتنی
روبرت صافاریان
بهاری ایدهآلیست تمامعیاری بود که گمان میکرد ماتریالیست است.
در پی تعریفها و مرزبندیهای روشن بود، امّا در زندگی همه چیز را در هم ریخته مییافت.
خواهان نظم و انضباط بود، دیگران را با همین ملاک میسنجید و به دوستانش سخت میگرفت، امّا خود در حیاتیترین مسئله زندگیاش از اعمال نظم و انضباط ناتوان بود.
خردگرا و عقلباور بود، امّا کششی غیرعقلانی در وجودش او را به جاهایی میبرد که نمیخواست.
به حس مسئولیت ارج مینهاد، امّا میدانست رفتارش نسبت به نزدیکترین کسانش مسئولانه نیست.
روحیه اسپارتی داشت، امّا عشقش به ادبیات و سینما و اصالتی که برای هنر قائل بود، از گرایشی آتنی در وجودش حکایت میکرد.
اصالت را به جمع میداد، امّا دلبستگیاش به نگره مولف، از چیزی رمانتیک و یک فردگرایی افراطی نشان داشت.
زندگیاش در سالهای اخیر جدالی با خویشتن خویش بود، آمیخته به رنج، برای چیرگی بر آن میل مهارناپذیر درون، که رام نمیشد. و چون دید در جدال با ضعف بنیادینش از اراده کاری ساخته نیست، کار را تمام کرد. نجیبتر از آن بود که این گونه زیستن را تاب آورد و قطعیت و یقینی را که در پیاش بود، در نیستی یافت.
باز یاد او و یاد آن سالهای خوب…
هنوز بیست روز نگذشته از سیزدهمین سالگرد رفتنش.
خاطرم هست در همان ویژهنامه، به ترجمهی آقای بهاری از نمایشنامهی «گردهمایی خانوادگی» الیوت هم اشاره شده بود. اگر اشتباه نکنم، سردبیر در سوگنامهاش چند خطی از آن را نقل کرده بود: چه غمانگیز است که تنها خاطرهی آدمی از آزادی تک درختی پوک در جنگلی کنار رودخانهای باشد… (نقل به حافظه). آیا این ترجمه هیچوقت منتشر شد؟ آیا امکان دسترسی به آن وجود دارد؟
بعید است مسعود نمایشنامه ای ترجمه کرده باشد، چون اطمینان دارم زبان خارجی نمی دانست.
تماشای فیلم از منظر واحد
هنوز یاد وخاطره مسعود بهاری فقید از جشنواره فجر برایم ماندگارتر است. زمانیکه در مجله گزارش فیلم همکار بودیم و از مقطعی که جلسات ماهانه تماشای فیلم و نقد و بررسی در محفل بچه های قدیمی مجله شکل گرفته بود من و مسعود با همدیگر قرار گذاشته بودیم تمام فیلمهای جشنواره را در سینمای مطبوعات با هم و از یک منظر ببینیم؛ از یک منظر به این معنا که سعی کنیم شرایط فیلم دیدن را یکسان کنیم تا در ارزیابی فیلمهای مختلف شرایط متفاوت تماشای فیلم بی تاثیر باشد و لذا خود فیلمها در مقایسه باهم داوری شوند. یعنی روز اول جشنواره در سینمای مطبوعات دو صندلی مشخصی را در نظر می گرفتیم و قرار می گذاشتیم همه فیلمها را از روی آن صندلی ها ببینیم. به این ترتیب نسبت ، زاویه و فاصله ما از پرده و بلندگوهای سالن برای همه فیلمها ثابت و یکسان میماند. در سالهایی که روی کارتهای مطبوعات جشنواره شماره ردیف و صندلی درج می شد کارمان راحت بود و جای ثابت مان محفوظ بود اما در دوره هایی که این کارصورت نمی گرفت مشکل پیدا می کردیم و بعضا در سئانسهای مختلف با دوستانی که صندلی ها را قبل از ما اشغال میکردند بگو مگو داشتیم. برای پرهیز از این مسئله مجبور بودیم در بین سئانسها صندلی هایمان را ترک نکنیم یا به نوبت از صندلی هایمان نگبهانی بدهیم. که این بار با انتظامات سالن مشکل پیدا می کردیم که اظهار می کردند طبق مقررات باید بین سانسها همه سالن را ترک کنند. ناگفته نماند که هنوز سیستم گذاشتنن زنبیل و شیشه خالی!!! که در چند سال گذشته بشدت در سینمای رسانه ها رواج پیدا کرده آن موقع معمول نبود! سرانجام به این نتیجه رسیدیم که برای اینکه پروژه مان کامل عملی شود بهتر است در شروع جشنواره صندلی و ردیفهایی را انتخاب کنیم که در مواقع عادی مشتری کمتری دارند و لذا اگر بین سئانسها سالن را ترک کردیم احتمال اشغال آنها توسط دیگران خیلی پایین باشد. یادم هست یکی از دوره ها سینما قدس سینمای مطبوعات جشنواره تعیین شده بود؛ همان دوره ای که مصادف بود با ایام ماه رمضان و برگزار کنندگان افطاریهای خوبی هم می دادند و از کسی هم تست نمی گرفتند که روزه هست یانه!!. آن سال من و مسعود در بالکن سینما قدس دو صندلی را مشخص کردیم. با اینکه هوای بالکن بیش از حد گرم، آلوده و سنگین بود ولی آن را به این خاطر تحمل می کردیم که صندلی های بالکن مشتری کمتری داشت و احتیاج به نگهبانی نداشت. برخی از دوستان و همکاران بی خبر از ماجرا تعجب می کردند که چطور ما در سئانسهای خلوتی که بیشتر صندلی های سالن پایین خالی بود ما فیلمها را با اعمال شاقه در بالکن می دیدیم! یکی دو تا هم برایمان حرف در آورده بودند!! و بعضی ها هم به شوخی و متلک می گفتند به نظر می رسد شما دو تا به هوای گرم و بوی نامطبوع عرق و… بالکن معتاد شده اید!
پس ازآن اتفاق ناگوار و فقدان دلخراش مسعود من با خودم عهد کردم در جشنواره های بعدی سنتمان را پاس بدارم و هرساله به یاد مسعود بهاری عزیز سعی کنم همه فیلمهای جشنواره را از روی یک صندلی و به قول او از یک منظر تماشاکنم.
نقل از روزنامه اعتماد چهار شنبه۱۲ بهمن ۹۰/دوم فوریه ۲۰۱۲
سلام روبرت عزیز … دوست می داشتم یادداشت مرا نیز به یاد مسعود در این صفحه می گذاشتی … هم در گزارش فیلم چیزی برایش نوشته ام ( دو بار ) و هم در نامه سینما ( بولتن داخلی خانه سینما )
روبرت جان ممنون که یادمان آوردی که مسعود بهاری هنوز در خاطر ما هست .باز هم ممنون که با یادداشت کوتاهی از خودم، بخشی از خودم را به یادم آوردی.مسعود بهاری تا آن حدی که میشناختم نمیخواست آدم بی خاصیتی باشد که نبود.امروز حتی خاطرهاش هم عمل میکند.
حقیقت این است که احساس می کنم پست شما بدون پایان نوشته یا رها شده است. انتظار ادامه ی سطور را داشتم…
هنوز طعم شیرین کارگاه نقد فیلم مجلهی گزارشفیلم را فراموش نکردم. بهاری به ما یاد داد که چگونه از فیلمدیدن و از نوشتن دربارهی فیلم، لذت ببریم. حیف از آن جلسات که ناتمام ماند و حیف از آن روزهایی که دورهم، از سینما لذت میبردیم….
مسعود بهاری…. من هم زمان کمی با مسعود بهاری همکار بودم … همکاری ما در شماره های ویژه بحث و نقد گزارش فیلم به همراه روبرت برایم بسیار گرانبها بود… در باره مسعود بهاری کم میدانم و به خاطر تفاوت شغل از مصاحبت با او درباره فیلم محروم بوده ام … اگر چه مصاحبت با او شیرین بود و برای دوستانش بسیار ارزشمند ولی برای من جنبه دیگر شخصیتش همیشه جالب بود و آن هم سکوتش بود… سیگاری در دست… ساکت.. با آن نگاه نافذ و لبخندی بر چهره اش.
::: روی سنگ قبر عمو مسعود نوشته:
به جستجوی تو،
به درگاه کوه می گریم …
در آستانهء دریا و علف ،
به جستجوی تو ،
در معبر بادها می گریم …
در چهار راه فصول
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند ، تا چند ورق خواهد خورد …
و جاودانگی رازش
را با تو در میان نهاد …
از وقتی که من خودم رو شناختم تا همین لحظه که دارم با شما حرف میزنم
تنها چیزی که از عمو مسعود یادمه از ۱۲ یا ۱۴ سالگیم هستش…:: نگاه کردن یه چند قسمت از سریال دایی جان نابلپون که البته توی اون سن زیاد چیزی حالیم نشد … یادمه مرحوم عمو بهروز همیشه میگفت مسعود روی سریال دایی جان ناپلون خیلی تاکید داشت از سال ۸۴به این ور که خودم رو شناختم و دایی جان ناپلون رو برسی کردم به ریز بینی های مسعود و طرز بینش و تفکرش پی بردم.. ..و مطمنم بی شک هیچ یک از شما دوستان عزیز و همراهان پاک سرشت و استاد به این بینش و شناختی که من از مسعود رسیدم نخواهید رسید…درود و سپاس
از مهرآفرینی نیک منشانه ی
یکایک شما خوبان و نازنینانم
که همراهان همیشگی مسعود بوده و هستیدو خواهیدبود ،
.(در ضمن مرگ مسعود بر ما پوشیده نیست حیف از کفش هایی که پاره شده…
یقینن تبرئه بعید ترین اتفاقیست
که شاید امروز ٬
پشت این درهای دو پرده ٬
جیغ بکشد
چه می شود کرد؟؟؟
یادش به خیر مرحوم مسعود بهاری رو از مجله گزارش فیلم که وقتی دانشجوی دانشگاه شیراز بودم می خریدم شناختم و بعد فهمیدم همشهریمون بوده همیشه نقدهاش رو می خوندم و از شنیدن خبر مرگ ناگهانیش غمگین شدم روحش شاد