تناقضات کن لوچی
. . . امید در واقع فعالیتی سیاسی است. . . . امید به این معنی است که میتوانم راهی به جلو ببینم، می توانم ببینم قدرت ما به کجا میبردمان، بنابراین چیزی برای کار کردن وجود دارد. اگر به چیزی اعتماد نداشته باشیم، این سیاره محکوم به فنا است! [میخندد] این حس امید بسیار مهم است. اما باید آن را توجیه کنید. شما آن را با همبستگی توجیه میکنید. اکثریت طبقه کارگر در آن روستای معدنی، به طور کلی، معتقدند: «بله، ما همان مردمی هستیم که از جاهای دیگر به اینجا آمدهاند. ما اهداف یکسانی داریم، نیازهای یکسانی داریم. ما همه چیز را واقعاً با هم قسمت میکنیم. تنها کاری که برای رسیدن به خواستههایمان باید انجام دهیم این است که در کنار هم باشیم.» . . . سؤالات بسیار دشوارتری هم هست: «چگونه باید سازماندهی کنید؟ رهبری کجاست؟» اما شما باید با همبستگی شروع کنید.
کن لوچ در مصاحبه با سایت والچر vulture.com / ترجمه: مصطفی احمدی، در سایت «سینما سینما»
بلوط پیر. گویا آخرین فیلم کارگردان بریتانیایی ۸۷ ساله، این درخت کهنسال سینمای اروپا و بریتانیا. این بلوط پیر از یک سو خود کن لوچ است؛ که خود را مبارزی میداند که با دوربین و فیلمسازی کارش را میکند. از سوی دیگر اما، در همان شروع فیلم متوجه میشویم بلوط پیر Old Oak در واقع نام میخانهای است که درونش به جای همبستگی و همدلی با دشمنی و تلخی روبهروییم. در صحنهای نمادین، مالک این میخانه ــ تی جِی بالانتین با بازی دیو ترنر ــ با چوب بلندی میکوشد حرف آخر تابلوی سردر آن را که کج شده است، به جای خود برگرداند. ظاهراً موفق میشود، اما اندکی بعد باز آن حرف یک طرفش میافتد: به نظر نمیرسد که کار این میخانه و آدمهایش روبهراه شدنی باشد.
اما کن لوچ و فیلمنامهنویسش پل لاورتی که بیست سال از او جوانتر است اما الان نزدیک هفتاد سال دارد، در این فیلم به ما میگویند که مردم (اهالی شهر کوچک دورهام از یک سو و مهاجران سوری که در این شهر اسکان داده شدهاند از سوی دیگر) عاقبت با یکدیگر به همدلی میرسند. دورهام زمانی شهری معدنی و پررونق بوده اما امروز مردمش به سختی روزگار میگذرانند. در ابتدا مردم شهر، دست کم سه مشتری دائمی کافه، سخت با مهاجران دشمنی میورزند. اما در انتها بیشتر مردم شهر با آنها، به طور خاص با خانوادهی مهاجری که در کانون فیلم قرار دارد و دختر جوان آنها یارا که انگلیسی هم خوب صحبت میکند، همدردی میکنند. یارا در واقع قهرمان دیگر فیلم ــ و نقطه امید آن ــ است.
مردم شهر به جز یکی دو نفر در پایان فیلم به دیدار خانوادهی یارا میروند که خبر مرگ پدر را دریافت کردهاند. صحنههای تاثیرگذاری هستند از نمایش همراهی و همدردی مردم. کن لوچ همان طور که در نقل قول بالا آمده است میکوشد امید به بیننده القا کند. اما این پایان خوش، با توجه به آنچه در فیلم دیدهایم، چندان باورپذیر نمینماید؛ یعنی با توجه به حرفهایی که بالانتین دربارهی گذشته خودش میزند و بلایی که برخی مردم شهر از جمله نزدیکترین دوستانش بر سر او میآورند. سگ کوچک و شیرینش را که برای او به معنای زندگی است میکُشند، میخانهاش را تخریب میکنند، در شبکههای مجازی آزارش میدهند و مسخرهاش میکنند. این سگ معنای نمادینی دارد که بالانتین برای یارا تعریف میکند و فیلمساز در فلش بک به ما نشان میدهد. این سگ در گذشتهای نه چندان دور، درست در زمانی که بالانتین در اوج ناامیدی به ساحل رفته تا به زندگی خود پایان دهد، از دور پیدایش میشود و باعث میشود او از خودکشی منصرف شود. سگ در واقع نماد امید او و بازگشتش به زندگی است. وقتی او را میکُشند، بالانتین درمانده و مایوس گریه میکند.
رابطهی بالانتین که به مبارزات پدرش و معدنچیان دیگر میبالد با یارا که دوست دارد با عکاسی کمکی به زندگی اجتماعی بکند، باورپذیر است. و کورسوی امیدی. در حالی که روآوری تمامی شهر به خانهی یکی از مهاجران سوری باورپذیر نیست.
این باورناپذیری به گمان من بازتاب تناقض عمیقتری در فعالیت و اندیشهی کن لوچ است. کن لوچ و لاورتی هنوز به ایدههای سوسیالیستی و خوبی و اصالت و قدرت «مردم» باور دارند، چیزی که وقتی با موقعیتها و واقعیتهای مشخص اجتماعی روبهرو میشوند، درست از کار در نمیآید. آنها شخصیتها و مردمی واقعی و باورپذیر خلق میکنند، اما آن چه بر این آدمهای واقعی و باورپذیر میگذرد، اغلب به ناامیدی دامن میزند و امیدی که آنها به انتهای فیلم چسباندهاند، با همهی چیزهایی که خود توصیف کردهاند جور در نمیآید.
کن لوچ در همان مصاحبهای که بالاتر بندی از آن را نقل کردیم میگوید:
. . . کلیدی دیگر برای ما – برای من، و برای نسل من – سیاست دهه ۶۰ و چپ جدید بود. اصل اساسی که ما آموختیم این است که یک تضاد طبقاتی در قلب جامعه بین کسانی که نیروی کار خود را میفروشند و کسانی که آنها را استثمار میکنند وجود دارد. اینها آشتی ناپذیرند و این مبارزه دائمی است. این یک نبرد است. شما چه بخواهید و چه نخواهید یا اینطرفی هستید یا آنطرفی.
قبل از هرچیز باید بدانید که میخواهید داستانهایی درباره طبقه کارگر تعریف کنید. چرا؟ چون آنها طبقه انقلابی هستند، تا از زبان قدیمی سیاست استفاده کنید. قدرت نزد آنها است. آنها مهمترین طبقه هستند. ما به مخاطبی نیاز داریم که امیدوارم به هر حال عمدتاً مردم طبقه کارگر باشند تا ببینند و بفهمند و شاید درک کنند که «این وضعیت من است، من هم همینطور هستم» و احساس همدلی و همبستگی کنند.
طبقه کارگر دارای قدرت بسیار زیادی است. طبقه کارگر میتواند یک کلید را بچرخاند تا همه چیز خاموش شود و همه چیز از حرکت بایستد، تا چیزی ساخته نشود، چیزی فروخته نشود، اقتصاد کاملا متوقف شود. اما به آنها آموختهاند که هیچ قدرتی ندارند – که قدرت متعلق به پول است، به بازارهای سهام، و مال بانکها است. اما ثروت توسط طبقه کارگر ایجاد میشود. ما به استثمارگران نیاز نداریم. استثمارگران به کسی نیاز دارند که برای سود خود از آنها بهرهبرداری کنند.
خب این حرفها کجا و آن وضعیت مستاصل و تنهای بالانتین کجا؟ این حرفها امروز پس از ناکامیهای جوامعی که کمونیستها در آنها به قدرت رسیدند و فجایعی که در آن جوامع به وقوع پیوست (دوران استالین، فجایع انقلاب فرهنگی در چین، حکومت پل پوت در کامبوج و …) و کاهش وزن طبقهی کارگر صنتعتی در ترکیب طبقاتی جوامع صنعتی و اینکه توضیح تمامی تاریخ با مبارزهی طبقاتی و قدرت و همبستگی طبقهی کارگر تحولات جامعهی بشری را توضیح نمیدهد و این واقعیت که مردم همیشه و همه جا بهترین انتخابها را نمیکنند و ذاتاً همواره درستکار و مهربان نیستند (برخلاف شهروندان دورهام در انتهای بلوط پیر) و خلاصه اینکه توضیح سازوکار جهان به این سادگی نیست که کن لوچ و لاورتی و روشنفکران چپ همنسلشان میپنداشتهاند، …. با توجه به همهی اینهاست که حرفهای کن لوچ طنینی کهنه دارند. اما همین کن لوچ و لاورتی وقتی به میان مردم میروند و زندگی آنها را به فیلمنامه و فیلم برمیگردانند به واقعیت نزدیک میشوند و تصویر درستتری از مردم ارائه میکنند، مردمی که در آنها هم بالانتین و لورا (زن میانسالی که در توزیع کمکهای نیکوکارانه بین مهاجران همراه بالانتین است) و یارا هستند و هم آن مشتریان نژادپرست و آن لمپنی که دوربین لارا را میشکند. و متاسفانه بیشتر اوقات گروه اخیر دست بالا را پیدا میکنند.
کن لوچ در سالیان طولانی فیلمسازی به مهارت و سبک مخصوص خودش در به تصویر کشیدن زندگی مردم عادی که این روزها بیش از همیشه جایشان در فیلمها و رسانهها خالیست دست یافته است. استفاده از بازیگران غیرحرفهای، بازیهای طبیعی در حدی که احساس میکنید بازی نیستند، دوربین در سطح چشم، فیلمبرداری در محل با مردم محل و شگردهای دیگری که برای یک نوع فیلمسازی رئالیستی یا مستندنما مناسباند. این نیز گفتنی است که کن لوچ همیشه فیلم داستانی ساخته است و این سبک به خاطر این نیست که از دنیال فیلمسازی مستند به دنیای فیلمسازی داستانی آمده است.
او خوشحال است ــ ما هم خوشحالیم ــ که قول خودش هنوز میتواند تهیهکنندگان خوبی پیدا کند و فیلمهای باب طبع خود را بسازد که به هر رو به اندازه خود مخاطب و فروش دارند. اما میتوان از او پرسید که این «تهیهکنندگان خوب» این طرفی هستند یا آن طرفی؟ یا شاید درستتر باشد بگوییم مثلاً کمپانی برادران داردن (Les Films du Fleuve ، یکی از تهیهکنندگان این فیلم) به معنای دقیق کلمه نه این طرفی است و نه آن طرفی بلکه در چارچوب نظام سرمایهداری کاری میکند و رویهمرفته کار مفیدی در در راستای فرهنگسازی انجام میدهد. مفید است.
بهترین صحنههای فیلم، آنها که حقیقتاً امیدبخشاند، آنهایی هستند که برقراری یک حس مشترک را بین آدمهایی با فرهنگهای بسیار متفاوت و با گذشتههای متفاوت به نمایش میگذارند. صحنهای که در آن یارا عکسهای معدنچیان یک نسل پیش را در اتاق متروک میخانه تماشا میکند و صحنهای که بالانتین یارا را به کلیسای شهر میبرد از این صحنهها هستند. یارا که مسلمان یا مسلمانزاده است و بالانتین که به نظر نمیرسد خداباور باشد، به یک نوع درک متقابل برخاسته از زیبایی معماری و فضای روحانی کلیسا دست پیدا میکنند. در این صحنهها گویی عصاره رویای کن لوچ هستند دربارهی آیندهای که در آن درماندگان و ستمدیدگان نقاط گوناگون جهان به درک متقابل دست پیدا کنند. این رویا در این ابعاد باورپذیرتر است تا در آن ابعادی که در پایان فیلم شاهدش هستیم.
این پایان اما از این نظر قابلاعتناست که آینهی تمامنمای تناقضات ذاتی فیلمساز سوسیالیست و انسانگرا و مردمباور است. این پایان بیشتر یک آرزوست تا واقعیت، آرزویی که به شکل واقعیت نموده شده است. اما حیف که واقعیت به جای خود باقی است. مثل آن حرف تابلوی میخانه که در جای درست خود قرار نمیگیرد.
Be the first to reply