در این پرونده و در جاهای دیگر، درباره تواناییهای کارگردانی میرکریمی زیاد خواهید خواند. در بروشور فیلم نقل قولهایی از منتقدانی با سلیقههای بسیار متفاوت نقل شده است که همه میزانسنهای پیچیده و بازیهای خوب و فضای ایرانی فیلم را تحسین کرده بودند. در این که فیلم از نظر کارگردانی به معنای فنی آن، یعنی هدایت بازیگران پرشمار و طراحی حرکات آنها نسبت به هم و نسبت به دوربین و روابط پیشزمینه و پسزمینه معنادار، کار بسیار سختی بوده و رضا میرکریمی خوب از پس آن برآمده است، تردیدی نیست. کارگردانی به معنای عامتر آن نیز در سطح خوبی انجام شده است. فیلمساز در خلق لحظههای حسی، لحظههای طنز، و فضاسازی نیز بیشتر جاها موفق است. اشکال فیلم از نظر کارگردانی به نظر من در ناتوانی فیلمساز در اوائل فیلم است در ارائه اطلاعات درباره نسبت خانوادگی آدمها، روابط عاطفی آنها و در این باره که واقعاً چه اتفاقی دارد میافتد. تعداد زیادی آدم گروه گروه به حیاط قدیمی (قاب فیلم) میریزند و ما قرار است همه را بشناسیم تا بتوانیم به روابطشان پی ببریم و این اتفاق خیلی دیر میافتد و ما برخی از لحظهها به خاطر ناروشنی روابط نمیتوانند بار حسی خود را به بیننده منتقل کنند. مثلاً لحظهای هست که مرضیه (دختر خواهر بزرگه) در کوچه شاهد آمدن یکی از خالههایش است و کارگردان نمایی درشتی از چهره او به ما نشان میدهد که حاکی از نگرانی است. در این مقطع نمیفهمیم او نگران چیست. با این همه تردیدی نیست که یه حبه قند از نظر کارگردانی و اجرا دستاورد بزرگی برای رضا میرکریمی و سینمای ماست. امّا اجازه بدهید ببینیم میرکریمی با یه حبه قند چه میخواهد به ما بگوید؟ برای این کار، باید توجه خود را روی روایت فیلم متمرکز میکنیم.
روایت فیلم از دو بخش اصلی تشکیل شده است:
نیمه نخست فیلم اساساً زمینهچینی میکند. در آن اتفاق بزرگی روی نمیدهد. داستانکهایی، یعنی مناسبات عاطفی خٌردی در دل ماجرای کلان که همان تدارک عروسی باشد روایت میشود: داستان علاقه مرضیه به مسعود و علاقه مسعود به کامپیوتر و رفتن به خارج، داستان دنبال گنج گشتن باجناقهای خلافکار، دغدغه پسربچهها با جن و پری، داستان زیارت کربلای خانواده باجناق دیگر، عشقِ تماشای بازی فوتبال توسط باجناق سوم، داستان دایی بزرگِ بدقلق و درگیریاش با خرس وقتی شکارچی بوده است. این داستانکها پی گرفته میشوند و از خلال آنها شناخت ما از آدمهای ریز و درشتی که در فیلم میبینیم تعمیق پیدا میکند. امّا بالاخره ماجرای اصلی چه میشود؟ همه این آدمها برای عروسی غیابی خواهر کوچک جمع شدهاند و در این ارتباط اتفاقی نمیافتد. و از این نظر، نیمه اول فیلم خستهکننده است. حتی در صحنه عقدکنان هم فیلم بیشتر مشغول آدمهای دیگر است. نگویید این از آن فیلمهاست که قرار نیست اتفاق مهمی در آن بیافتد. یه حبه قند برخلاف ظاهرش از آن فیلمها نیست. علاوه بر خرده داستانهای که در دل روایت اصلی و به موازات داستان عروسی پسندیده نقل میشود، درطول آن ما شاهد اتفاقات مهمی هستیم که همه در نیمه دوّم اتفاق میافتند.
خبر ابتلای یکی از باجناقها به سرطان نخستین اتفاق مهم فیلم است. این را شروع بخش دوّم میگیریم که روی چند اتفاق متمرکز میشود و بیننده را با خود همراه میکند. بعد مرگ دایی بزرگ در اثر گیر کردن حبه قند در گلویش. این قندی که زینتبخش مجلس عقد بود، حالا در نقش اجل ظاهر میشود. بعد حضور غیرقابلانتظار مردم در مراسم خاکسپاری دایی بزرگ که همه را شگفتزده میکند. آمدن قاسم، پسرخوانده دایی و خاطرخواه پسندیده که معلوم نیست چرا دخترک دست رد به سینهاش زده است. و سرانجام پشیمان شدن پسندیده از مهاجرت و بازگشت او به سمت قاسم.
بیشتر خُرده موقعیتهای روایی جذابند. مهمترینش صحنه روضه خواندن باجناق خلافکار با هم جزئیاتش. از اهمیتی که باجناقها به گریه کردن مادر خانواده میدهند، از ناتوانی باجناق روحانی در خواندن روضه، از روضه گرمی که داماد کوچک میخواند، از اظهار نظر مثبت زن این باجناق (که یادمان باشد با او قهر است) درباره صدای خوب شوهرش و باز اظهار نظر باجناق آخوند که ”خوب میخواند“. یا صحنه تلویزیون تماشا کردن چهار باجناق و بخصوص آنجا که باجناق بزرگه میخواهد درباره کسادی کارش درد دل کند، در بازی فوتبالی که در تلویزیون در جریان است، گل میزنند و دو باجناق دیگر وسط صحبت او، دیگر به حرفهایش گوش نمیکنند و اظهارنظر او که ”ما را ببین با کی حرف میزنیم“. و سرانجام ترس از مرگ و به شوخی گرفتن این ترس در صحبتهای دو باجناق.
در همه این موارد، هر جا موضوع خطر یه حبه قند و نزدیکی مرگ به ماست، فیلم خوب است. طنز فیلم این حس حضور مرگ را تشدید میکند، آن را از بُعد احساساتی خارج میکند و به آن بعد فلسفی میدهد. برعکس، پرداخت واکنش باجناقی که خبر ابتلا به سرطانش را گرفته، احساساتی است.
همان طور که آدمها در طول فیلمنامه رها نمیشوند و در پایان تصویر ملموسی از هر یک به دست میآوریم، اشیاء نیز به حال خود رها نشدهاند. (هر جا تفنگی به دیوار آویخته است، در جایی شلیک میشود). از صدای زنگ ”عروسی مبارک باد“ موبایل که در صحنه پایانی کاربرد پیدا میکند، تا کله قند شکستن دایی که مسبب مرگ او میشود، تا رفتن برقها که هم کارکرد فضاسازی پیدا میکند و هم در صحنه پایانی بهانهای میشود تا از چشم پسندیده به تماشای آدمها در خواب بپردازیم. و سرانجا ضبط صوت دایی که وسیلهای میشود برای رساندن پیام عشق قاسم به پسندیده. اینها همه استفادههای هوشمندانه از اشیاء و رویدادهای عادی برای قصهگویی موجز سینمایی.
امّا شخصیتپردازی چه؟ گفتم که در پایان از بیشتر شخصیتها تصور کمابیش ملموسی به دست میآوریم. امّا قهرمان اصلی داستان چه؟ این دختر خوب با حجب و حیا و دلنشین. درباره او چه میدانیم؟ جز اینکه محبت و نجابت و خوبی از او ساتع میشود؟ واقعیت این است که چیز زیادی درباره او نمیدانیم. نمیدانیم چرا تصمیم به ازدواج با مردی در خارج از کشور گرفته است؟ آن مرد چگونه آدمی است؟ (حتی خانواده او هم درست معرفی نمیشود). چرا تصمیم به مهاجرت گرفته است؟ چرا نخواسته با قاسم وصلت کند؟ در یک کلام، چرا کندن از زندگی کنونیاش را انتخاب کرده است؟ و اگر این انتخاب را کرده است، حالا چرا پیش قاسم شرمنده است؟ چرا بساط عقدش را از او پنهان میکند؟ اگر بپذیریم که او از روی بیفکری این کار را کرده است، باید بپذیریم که شخصیت ضعیفی دارد. امّا فیلم تصمیم او به بازگشت را که در پوشیدن لباس عزا نمود پیدا میکند، به عنوان نمادی از قدرت تصمیمگیری به ما نشان میدهد. و او قهرمان فیلم است. نماد نوع زندگیای که فیلم مبلغ آن است. مبلغ شاید کلمه مناسبی نباشد، چرا که فیلم آشکارا چیزی را تبلیغ نمیکند. امّا گویی سراسر فیلم، آنچه به زعم بسیاری از منتقدان توصیف زندگی ایرانی اصیل است، کوششی است برای قانع کردن پسندیده، که نرود. و قانع کردن بیننده.
این عیب در یک سطح اشکال فیلمنامهای (یا روایی) است و در سطحی دیگر، مانند بیشتر اشکالات فیلمنامهای، ریشه در بینش عمومی فیلمساز به موضوعش دارد. مسئله اصلی فیلم در یک کلام خطری است که از جانب مهاجرت یک زندگی منسجم اصیل را تهدید میکند. منتها فیلم این مسئله را به شکل آشکار مطرح نمیکند. سعی نمیکند مستقیم به بیننده بگوید مهاجرت بد است. برای این کار از یک سو این زندگی اصیل ایرانی را روی پرده سینما به شیوهای آرمانی بازسازی میکند و از سوی دیگر درباره دلایل مهاجرت خاموش میماند. واقعاً اگر همه چیز مانند دنیای فیلم شیرین و بسامان است (مشکلات این دنیا هم به جای خود شیریناند، تازه بیشتر آنها ناشی از همین مهاجرتاند) دیگر مردم چرا مهاجرت میکنند؟ مهاجرت از یک سو نتیجه نابسانیهای و فشارهایی است که در فیلم چیزی از آنها نمیبینیم و از سوی دیگر ناشی از میل آدمیزاد به تجربه جاها و فرهنگهای تازه، بُریدن و کَندَن از محیط بسته حیاط خانه سنتی. فیلم به اینها کار ندارد. حتی در حدّ داستان خودش. و در پایان بیننده باید در میان پرداخت درخشان صحنهها و رویدادهای احساساتبرانگیز بعد از مرگ عزیز خانواده، بپذیرد که صرف نظر کردن از وصلتی که معنایش رفتن از این حیاط است، تصمیمی است درست و پایان خوشی را رقم میزند. اینکه این برداشت از فیلم نادرست نیست، در نوع پرداخت یکی دیگر از روابط فیلم هم آشکار است. مسعود آدم دیگری است که قصد رفتن دارد. ظاهراً برای تحصیل. او چون آدم حواس پرتی تصویر شده است که نگاههای عاشقانه مرضیه را نمیبیند. هرچند پایان این رابطه هم ظاهراً پایان خوشی است با صحنهای که در آن مرضیه و مسعود هریک یکی از دوقلوها را بغل کردهاند.
در راستای بینش عمومی فیلم، از اسلو موشن برای القای زیبایی زندگی حیاط و آرزوهای دخترانه پسندیده استفاده شده است. به گمانم این یکی از پیشپاافتادهترین وسائل برای این کار است. رمانتیسیزمی را که در کارهای میرکریمی میتواند دنبال کرد، آن تصویر کویر را با مردمان همه خوبی و حسناش در فیلم خیلی دور خیلی نزدیک، در اینجا هم میتوان دید. و این از دل روابط بیرون نمیآید، با موسیقی و اسلو موشن القا میشود. این تاب خوردن با اسلو موشن در واقع جایگزین شناختی میشود که فیلم باید درباره پسندیده به ما میداد و نمیدهد. و پسندیده میشود یک شخصیت عروسکی، که مدام سرخ و سفید میشود و لبخندهایی از سر حجب و حیا میزند، امّا به عنوان آدم واقعی، که فارغ از روابط دخترانه و معصومانه، اندیشهای هم داشته باشد، بتواند تصمیم آگاهانه بگیرد، مطرح نمیشود. حقیقتاً عروسک. حقیقتاً تصویر زیبا و آرمانی از زن نجیب به معنای زن محجوب. نه زن جوان آگاه امروزی با همه چالشهایش، بلکه زنی که به هر رو خوشبختیاش را در عروس شدنش میبیند. نگاه یه حبه قند به زندگی سنتی یک نگاه اساساً محافظهکارانه و هوادار وضعیت موجود است. نه به معنای سیاسی، بلکه به معنای عمیقتر، در بعد فلسفی. نمیخواهم منکر چالشهای دردناکی شوم که مهاجرت پیش رو مینهد، مشکل من این است که یه حبه قند با این چالشها روبهرو نمیشود، صورت مسئله را پاک میکند.
در این حیاط بمان! / نقد فیلم یه حبه قند
یه حبه قند با صدای شکستن قند شروع میشود که بعدها در فیلم به نشانه مرگی بدل میشود که هر آن در کمین آدمیزاد نشسته است. صدای بعدی، صدای نوار آموزش زبان انگلیسی است که پسندیده (نگار جواهریان) به آن گوش میدهد، نشانه تهدیدی دیگر: میل به رفتن و مهاجرت. سایه مرگ و میل به ترک وطن، دو خطری هستند که زندگی را، نوعی از زندگی را، تهدید به فنا میکنند. فیلم یه حبه قند سراسر بازسازی این زندگی است در طول نزدیک دو ساعت سینما.
روبرت صافاریان عزیز
همین چند لحظه پیش یادداشت امروزت در صفحه آخر شرق را خواندم وحس کردم که باید ازت برای نوشتن اون یادداشت تشکر کنم. بعد از دیدن فیلم یه حبه قند و خصوصا" مرور نقدهای مجله فیلم -اگه بشه اسمشونو نقد گذاشت- تصمیم گرفتم یه چیزی بنویسم، یه چند خطی هم شروع کردم به نوشتن که امروز یادداشتت را خوندم و به نظرم آمد که همه چیز را خیلی خلاصه گفتی و اگه کسی گوش شنوایی داشته باشه بنظرم کفایت می کنه. واقعا" نمی دونم آیا انقدر ایدئولوژی در پوست و گوشت ما نفوذ کرده که ایدئولوژی زدگی جهت دار فیلم ها رو منتقدهای محترم نمی تونن تشخیص بدن. اون از تعریف و تمجید یک طرفه از فیلم های فرهادی و اینهم آقای میرکریمی عزیز. دریغ از یکنفر که تونسته باشه واقعا" بجای نگاه کردن فیلم، اونو ببینه؛ باورم نمیشه توصیف بهشت گونه از این سرزمین و سیب گناه مهاجرتی که توسط دختر گاز زده نمی شه رو کسی ندیده باشه. اسم منتقد که حتی "رولن بارت" هم اون برای خودش صقیل می دونست نمی دونم امروز اسیر چه سرنوشتی شده یا شاید هنوز تو این عرصه تازه کارم و نمی فهمم. مگه میشه فیلمی رو یک منتقد نگاه کنه و میزانسن و دکوپاژهاش رو هم ببینه و ازش هم بنویسه اما دلالت های آنها را تشخیص نده. کاش زمان برمی گشت به موقعی که هنوز فیلمسازهایی که وظیفه خطیر بسط ایدئولوژی حاکم بر دوششان بود، فیلمسازی یاد نگرفته بودند که لااقل همه متوجه این جنبه های خطرناک طبیعی سازی می شدند. اما هم آنها فیلم سازان خبره ای شدند و هم منتقدان ما ظاهرا راهشان را بیشتر گم کرده اند. زمانی بود که فرق داستان با فیلم در نوشته یکی از این آقایان معلوم نبود. الان هم بنظر بسیاری تازه یاد مدیوم افتاده اند ولی فراموش کردند که نقد فیلم فقط داستان یا تکنیک نیست، اساسا" چیزی بیش از اینهاست. امیدوارم مثل همیشه نوشته هایت تلنگری به بقیه باشه که همه یاد بگیریم نگاه کردن چیزی لزوما" به معنای دیدن آن نیست! بازم ممنون ازت و به امید تداوم این تلنگرها. بنظرم مدتهاست که زمان تعارف ها و تعریف ها گذشته. بازم ابراهیم گلستان نیاز داریم، فراوان!!
جناب صافاریان عزیز باز هم باید به خاطر این نوشته ی عالی ازتون تشکر کنم و دلم میخواد به چند تا نکته اشاره کنم که میشه گفت بیشترِ این نکات در پایان به سوال از شما تبدیل میشن
نکته ی جالبی که این فیلم داشت فکر شدگی و ژرفندگیش بود که من فکر میکنم در حال حاضر و با معیارهای کنونی بهترین حالتِ رسیدن به این تکامل اینه که ما یک جمله ایِ فیلم رو بگذاریم جلوی رومون و تمام ذرات تشکیل دهنده ی فیلم رو با اون بسنجیم و ببینیم که در اون راستا هست یا نه… مثالی خوبی تو فیلمِ خوبِ “یه حبه قند” هست و اونم اینه که دقیقا فیلمساز همه چیز رو بر اساس نستالژیای ایرانیزگی انتخاب کرده و به کار برده… اولا این که از قدیمترین و محلی ترین لهجه های بومی ایران استفاده کرده، ثانیا این که حتی در انتخاب لوکیشن بسیار دقت کرده میدونیم که یزد تنها لوکیشن شهری ایرانه که بافت سنتیش هنوز به همون شکل باقی مونده و نمونه ی عالی دیگه که دقیقا تایید کننده ی سمت و سوی واضح فیلمه انتخاب ترانه ی “به سوی تو” با صدای سوخته و خسته ی سرهنگ زاده س که خستگیش به اندازه ی تمام تاریخ ناآرام ایرانه…
اما موردی که واقعا برام سواله اینه که آیا این تو حیطه ی وظایف منتقده که افکار و جهت گیریهای فیلمساز رو ارزیابی و ارزش گذاری کنه؟
این با بررسی فرق داره مسلما اگه منتقد بهترین بررسی ها رو نکنه کی قراره این کارو انجام بده اما این که مثلا بعضی از منتقدا به شدت به کیارستمی ایراد میگیرن که چرا تو دوره ی انقلاب یا جنگ به مسایل مهم اجتماعی و سیاسی نپرداخته به نظر من اصلا پذیرفتنی نیست یا همین که شما میگین میرکریمی به دلایل مهاجرت نپرداخته…
آیا میرکریمی باید به دلایل مهاجرت و چرایی این قضیه میپرداخته؟ آیا اینکه شما میگین حتی در حد خود فیلم هم نپرداخته میشه اندازه گیری کرد یا گفت که چقدر باید می پرداخته؟ یا آیا میزان و ظرف مشخصی واسه اندازه گیری به این مطالب هست؟
آیا در صورت پرداخت به این قضایا نباید اسم “یه حبه قند” رو عوض میکرد؟
از این حرفا که بگذریم به نظر من اتفاقا بطور پنهان ولی خیلی هوشمندانه و کافی به این موضوع پرداخته شده ممکنه ما دیالوگی در این باره نشنویم ولی حس تک تک آدمها به خارج و به مهاجرت کاملا تو شخصیت پردازی دراومده و ما رو به نتیجه گیری دور ولی زیبایی رهنمون میکنه و ما در واقع یه عده آدمو میبینیم که همه شون برای خارج احترام ویژه ای قائلن مهم نیست خارج کجاس ولی همه به جز پیرمردِ سنتیِ سر سختِ همیشه مخالف و آپدیت نشده اتفاقا خارج رو بهشت میدونن و ایران درسته که یه حبه قنده ولی بخاطر از دست دادن جذابیتهاش برای جوونا به یه بغض بزرگ تو گلوی نسل قبلِ قبلِ ما تبدیل شده که نمیتونه فریادش بزنه و داره خفه ش میکنه
نسلی که نمیتونه با هیچ زبونی به من جوون زیبایی های این حیاط رو نشون بده و بالاجبار صداش از توی رادیوی قدیمی و غمزده ای بیرون میاد که شاید بتونه حس کهنه و جمعی و خفته ی منو بیدار کنه که خس خس نفس پدران سرزمینمو ناله میکنه
به سوی تو (ایران)
به شوق روی تو (ایران)
سپیده دم آیم
مگر تو (ایران) را جویم…
…
دوست عزیز. در این فیلم تمام ایران سنتی در یک حیاط بازنمایی شده است. زندگی جاری در این خانه و در این حیاط برای همه مسائل مرگ و زندگی پاسخ هایی دارد و ما (بیننده) می مانیم که با وجود این چرا آن دخترک زیبای دلنشین تصمیم به رفتن گرفته است. فیلم به این مسئله نمی پردازد، و به این ترتیب تصویری ناقص و آرمانی و غیردراماتیک از واقعیت عرضه می کند. من تعیین تکلیف نمی کنم که باید بپردازد. منتها توجه خواننده ام را به این نکته جلب می کنم که فیلم این کار را نمی کند. حالا اگر خواننده نقد و بیننده فیلم دیدگاهش به دیدگاه میرکریمی نزدیک باشد، می گوید خب نپردازد. اگر دیدگاهش غیر آن باشد، برایش مسئله می شود. من فکر می کنم یکی از کارهایی که منتقد باید بکند آشکارسازی نگاه ایدئولوژیک فیلم است. من فکر می کنم یه حبه قند در چارچوب هدف که برای خود انتخاب کرده هفتاد-هشتاد در صد موفق است. امّا آیا منتقد همه اش باید به این بپردازد که مهارت های فیلمساز در بیان اهدافش چه و چه بوده است؟ به این باید بپردازد، امّا به این هدف هم باید بپردازد. (البته لفظ “هدف” شاید زیاد مناسب نباشد، چون این امر ممکن است بسیار ناخودآگاه عمل کرده باشد). جالب است که این روزها من گاهی به یاد این فیلم می افتم. به خاطر تصویری که از توانایی های شیوه زیست سنتی در رتق و فتق امور مرگ و زندگی ارائه نموده است. امّا این تصویر به گمانم یک سویه است.
با سلام و تشکر از آقای صافاریان که این وبسایت را طراحی کردند تا علاقهمندان سینما و نقد فیلم از آن بهره ببرند. ضمن اینکه امشب که به این سایت آمدم خاطره سالهای دور مطالعه مجله فیلم هم برایم زنده شد.
ـ سینما یکی از محصولات مدرنیزم است و فیلمسازی که از این ابزار برای نفی مدرنیته استفاده میکند نقض غرض کرده.
ـ به نظر من میرکریمی فیلمسازی است که آب در آسیاب حکومت (حاکمیت) میریزد و اتفاقا آنقدر استعداد دارد که این کار را زیرپوستی و غیر مستقیم انجام میدهد و عنوان فیلمساز هنری و مستقل را هم با خود یدک میکشد.
ـ اگر واقعا مهاجرت بد است پس چرا شامل فرزندان حاکمان کشور نمیشود. پسر رفسنجانی، فرزندان خاتمی، پسر ناخلف محسن رضایی، دختر نوه (نتیجه) بنیان گذار انقلاب اسلامی همه سر از خارج از کشور درآوردهاند.
ـ با همه علاقه نوستالژیکی که به خانه فیلم دارم، اما دوران آن سبک زندگی گذشته. اگر در فیلم زلزله میآمد هیچ یک از شخصیتهای فیلم زنده نمیمانند. اتفاقی که در بم افتاد و پس از هزاران سال متوجه شدیم که بادمجان بم هم آفت دارد. آنچه صدها هزار نفر از مردم بم را زیر آوار برد، نه زلزله بلکه سنت بود.
نقد مدرنیتهب ه معنای نفیش نیست تازه قرار نیست تمام سنت به نفع تمام مدرنیته کنار بکشد.مرسی.
دوستی که این نقد رو نوشتن و من بعد از هشت نه سال دارم جوابی برای اون می نویسم گویا فیلم رو با دقت ندیده بودن
در این فیلم اصلا تصمیم پسند مهاجرت نبود بلکه اردواج با کسی بود که در نهایت به مهاجرت ختم میشد. یعنی اصل موضوع ازدواج این ادم بود نه چیز دیگه ای!!!
و ابتدای فیلم صدای مکالمه ی خواهرهاست که یکی میگه خیلی دعا کردم که پسند راضی بشه و دیگری میگه اون حرف مادر رو گوش می کنه!یعنی حتی تصمیم ازدواجش با اون فرد متمول هم به خواسته ی قلبی خودش نیست کما اینکه در طول داستان متوجه علاقه اش به قاسم میشیم که گویا همه هم به نوعی ازین موصوع مطلعن!
شاید بهتر بود بعد از چند بار بیشتر دیدنِ این فیلم نقدش می کردید
گویا قلم خوبی هم برای نقد دارید