این سه عکس را در سالهای دهه پنجاه خورشیدی گرفتهام. زمانی که تازه مدرسه عالی تلویزیون و سینما را تمام کرده بودم و سخت عاشق سفر و عکاسی بودم.
این عکس در آستاراست، در سفری که با پیروز کلانتری، دو نفری، به این شهر کرده بودیم. در آن دوران هر سفر برای من براستی تجربهای جادویی بود. از این سفر عکس زیاد گرفتم. همین طور از سفرهای دیگر به شمال. شمال برای منِ بیستوچندسالهای که تا بیست سالگی تنهایی قدم از تهران بیرون نگذاشته بودم، سرزمینی رویایی بود. این عکس در نمایشگاهی در گالری “نقش جهان” واقع در میدان کِنِدی (توحید) همراه عکسهای دیگری به نمایش گذاشته شد. همه عکسهای این نمایشگاه در روزهایی بگیر و ببندی که هر چیز میتوانست خطرناک باشد، توسط مادر و پدر و عمویم ــ روان هر سه تاشان شاد ــ دور ریخته شد. بیست سی سال بعد، در سفری به انگلستان، روزی به خانه دوستی رفته بودم و این عکس را در میان وسائلش دیدم. زمان نمایشگاه آن را به پنجاه تومان خریده بود و حالا ظاهراً نمیدانست با آن چکار کند. همچون پدری که فرزند گم کردهاش را پیدا میکند، شاد و هیجانزده شدم و دوستم عکس را به من داد. عکس روی نوپانی که با رنگ اسپری مشکی رنگ شده بود نصب بود.این دو عکس را در سیستان و بلوچستان گرفتهام، در اواسط دهه پنجاه که سه سالی در زاهدان زندگی کردم. کارمند تلویزیون بودم و از هر فرصتی برای سفر و گشت و گذار در زاهدان و در شهرهای استان استفاده میکردم. اوّلی در یک آبادی است به نام لوتک، موقع تعطیل مدرسه روستا. نام لوتک را به یاد دارم چون میخواستم فیلمی مستند بسازم که نامش را هم مشخص کرده بودم: “شتربانان لوتک”. یکی از آن بیشمار طرحهایی که همه دانشجویان سینما در سر میپرورانند. آن یکی در آبادی سرباز در جنوب شهر خاش گرفته شده است. همان طور که از نخلستانها پیداست، بلوچستان سرزمینی است به کلّی متفاوتی است از سیستان، هرچند با هم یک استان را تشکیل میدهند.
آشنایی از زاهدان بدون قید اسمش با لحنی اندکی خصمانه اظهار در دفتر یادداشت نمایشگاه نوشته بود: روبرت، سه سال در زاهدان زندگی کردی امّا مردم اینجا را هیچ نشناختی. انکار نمیکنم. امروز بیش از گذشته برایم آشکار است که این سفرها، سفرهای دوران جوانی، بیش از آن که مسافر را به شناختی مستند و علمی از سرزمینهایی که به آنها سفر میکند مجهز سازند، سفرهایی هستند به سرزمینهای رویایی، به رویاهای واقعی، گشودن افق زندگیاند، دیدن چشماندازها و آدمها و زبانها و عاداتی که تازه و بکرند. این عکسها یادگارهای یک چنین سفرهایی هستند. میتوان گفت توریستیاند؟ گمان نمیکنم. در زمان گرفتن این عکسها این آدمها و این جاها را دوست میداشتم و گمانم این حس در عکسها باقی مانده است و این یکی از رازهای عکاسی است برای من که چطور احساس عکاس نسبت به موضوع که بینهایت ذهنی در ثبت کاملاً مکانیکی واقعیت در عکس رسوب میکند و خود را نشان میدهد. این عکسها محصول حیرتی هستند در مواجه با دنیایی ناشناخته و متفاوت از پیرامون عادی منِ ارمنیِ تهرانی.
عکس هاى خىلى قشنگى بودن.عکس هم مانند دوست مى مونه هرچه قدىمى تر باشه بهتره
سلام آقای صافاریان
بنده و خانواده ام از سالها پیش در میدان توحید(کندی) ساکن هستیم و پدرم از قبل از انقلاب، حسابدار ارشد شرکت دارویی کشور،آی پی آی در چهار راه نیایش(کمی پایین تر از میدان توحید) بوده. وقتی خواندم که این عکسها در نمایشگاهی در میدان توحید به نمایش گذاشته شده خیلی مشتاق شدم تا بدانم دقیقا آن نمایشگاه کجای میدان توحید بوده؟ شاید پدر من هم از آن نمایشگاه و از آن عکسها دیدن کرده باشد.حس کنجگاوی و علاقه من به گذشته و هر چیزی که پدرم از گذشته بیان می کند باعث شد که این کامنت را بگذارم.
سپاس.
سلام. گوشه جنوب غربی میدان، گالری نقش جهان اگر اسمش را اشتباه نکنم. ولی جاش همان جا بود و نمی دانم الان جاش چیه.