بزرگترین فداکاری پدر این بود که یک عمر کار کرد تا شکم ما ــ مادر و ما بچهها ــ را سیر نگاه دارد و این به بهای معاشرت کمتر با بچهها تمام شد و رابطهاش با ما هرگز به آن درجه از صمیمیتی که میان ما و مادر بود نرسید. ایثار و عشق و زحمات مادر آشکارتر بود و زحمت پدر کمتر دیده میشد. دست کم در نسل ما که مادر در خانه بود و تروخشک کردن بچهها و خانهداری و آشپزی به عهدهاش و پدر بیرون کار میکرد، این طور بود. پدر سپری بود که نمیگذاشت محیط خشن بیرون و سختیهای کار و کسب معاش به داخل خانه راه پیدا کند و با کلنجار رفتنش با واقعیت خشن بیرون خانه، محیطی امن در خانه به وجود میآورد که عشق نامحدود مادر به بچهها میتوانست در آن فرصت بروز و رشد پیدا کند. این بزرگترین ایثار پدر بود که شاید خودش هم از آن خبر نداشت. نقشی بود که تقسیم کار اجتماعی به عهدهاش گذاشته بود.
پدر عنصری از واقعبینی به زندگی ما میدمید. اگر مادر با سماجت عجیبغریبش میخواست ما بچهها را از قدم گذاشتن در راههایی که به نظر میآمد سرانجامی خطرناک داشتند بر حذر دارد، پدر با آموختن منطق زندگی واقعی، میخواست این کار را بکند. و هرچند آدم سخنوری نبود، امّا با جملاتی که آن زمان برایم بیمعنا بودند، امّا به یادم ماندهاند و حالا معنای آنها را میفهمم، پند میداد. و زیاد هم پیگیری نمیکرد؛ گویی واقعبینانه میدانست که اصرار فایدهای ندارد و شاید این که در نهایت کاری از دستش ساخته نیست. باور او این بود که باید زمان بگذرد و به مرور ایام بچهها هم بزرگ میشوند و خواهند فهمید دنیا دست کیه.
سالهای آخر دبیرستان بود. روزی به مدرسه احضارش کرده بودند و مدیر به او گفته بود که مواظب من باشد که سرم بوی قرمهسبزی میدهد و ممکن است برای خودم دردسر درست کنم. وقتی برایش توضیح میدادم که چطور در مدرسه به حرف محصلها گوش نمیدهند و زور میگویند و از این حرفها، گفت: راست میگویی و راست نمیگویی. نفهمیدم منظورش چه بود. سالها بعد فهمیدم. راست میگویی. حق با توست. این زور گفتنها هست. امّا راست نمیگویی. یعنی نتیجهگیریات درست نیست. نباید کار دست خودت بدهی. این را تجربه زندگیاش به او میگفت. روستازادهای که از نوجوانی تنهایی به شهر آمده بود و تا برسد به جایی که بتواند خرجی خانوادهای را بدهد (و نه تنها خرجی ما، که خرجی پدر و مادرش را هم) روزگاری سختی گذرانده بود. گرسنگی کشیده بود و سرما خورده بود. نگذاشته بود ما گرسنگی بکشیم. و بسیاری از حرفهای ما به گمانش از سر سیری بودند.
تماس بلاواسطه پدرهای نسلِ پدر من با زندگی سخت، عنصری از واقعبینی به فضای زندگی ما وارد میکرد که در لایههای زیرین شخصیت کار خودش را میکرد و میکند و مهر پرشور مادر را و آرمانخواهی آدمِ سیر را تعادل میبخشید. و تازه امروز معنی برخی از حرفها و منطق برخی از رفتارهای پدر را میفهمیم.
زندگی در بیرون پدران ما را از بیان نیرومند احساساتشان ناتوان میکرد هرچند عشقشان در رفتارشان احساس میشد. علاوه بر این، الگویی از رفتار مردانه که باید سنگین و باوقار میبود و نباید مانند زنها قربان صدقه بچهها میرفت و تنبیهات سخت بر عهدهاش بود، همه باعث میشد رابطه پدر با بچهها به گرمی روابط مادر با آنها نباشد.
مادر الان سالهاست که جز در یاد ما دیگر نیست و پدر در آستانه نود سالگی در بیمارستانی در آن سوی اقیانوسها در بستر افتاده است. گاهی با تلفن احوالش را میپرسیم و برایش آرزوی سلامتی میکنیم. پدر در آستانه نود سالگی دیگر توان ایستادن و راه رفتن را از دست داده است. مشکلِ پاهایش را از زمانی که بچه بودیم داشت. پاهای پدر گرم نمیشد و مادر آنها را با پارچههای کلفتی که مخصوص این کار دوخته بود میپیچید و این پارچهها و مراسم پیچیدن آنها موضوع شوخی و خنده ما بچهها بود و پدر وانمود میکرد عصبانی است و ما که عصبانیت واقعی را از تظاهر به عصبانیت تشخیص میدادیم، خندهکنان پا به فرار میگذاشتیم. ناامیدانه امیدوارم که پاهای پدر باز نیرو بگیرند و او زمانی دراز به زندگی ادامه میدهد.
پدر این روزها برای من مفهوم جدیدتری پیدا کرده آقا.راس گفتید که میگید محبتش در اعمالش معلوم میشد و نه در قربان صدقه رفتن و اینها.شاید این خصیصه همهی باباهای ایرانی باشد.
این روزها پدر من معنی دیگری از گذشته پیدا کرده.
کاش میشد آدم کلید فکر و خیالش را خاموش کند که درد فکر و کلنجار رفتن از بدترین دردها بدتر است.کاشکی بابا مامانها و بچهها با هم بمیرند.
آقای صافاریان عزیز سلام. روز پدر بر شما و پدر عزیزتان و همه پدرهای دنیا مبارک باشد. امروز سه شنبه است و من داشتم حدود ساعت ۶ عصر بعد از چندین ساعت کار ، حوالی تجریش قدم می زدم. کنار دکه مطبوعاتی ایستادم و یادم افتاد که روزنامه شرق شنبه را نگرفته ام. یکی خریدم و دیدم صفحه آخرش مطلب شما چاپ شده. همان گوشه نشستم و مطلب را تا ته خواندم. مثل همیشه خوب بود. مثل همه مطالبی که این سال ها در هویس می نویسید و من همیشه به خاطر قلم خوب شما ان را می خرم و با اشتیاق می خوانم. دمتان گرم که خیلی خوب از پدرهای زحمتکش همه ما یاد کردید.