فصلی از کتاب “همزاد کابوس” (تک نگاری فیلم “سایه یک شک” نوشته روبرت صافاریان)
در سایه یک شک تضادهای دوبهدوی بسیاری میتوان یافت که در شبکه پیچیدهای از مناسبات چندجانبه به هم مرتبطند و مفهوم عمومی فیلم را میسازند. در نمودن این زوج مفهومها از گوشههایی از دیالوگهای فیلم و بخصوص دو تکگویی مهم دایی چارلز در فصلهای دهم و یازدهم استفاده کردهام، ولی این امر را نباید به این معنا گرفت که این تمها تنها محصول این تکگوییها هستند. اما در اهمیت این تکگوییها و اینکه اینها عمدتاً نگاه خود هیچکاک را بیان میکنند همین بس که دایی چارلز تنها شخصیت فیلم است که دیدگاههای روشنی به جهان دارد و آنها را به طور فرموله و مدون بیان میکند. هیچیک از شخصیتها دیگر فیلم نمیتوانند با این بلاغت شرح دهند نگاهشان به جهان چگونه است (یا هیچکاک چنین فرصتی به آنها نمیدهد) و دیگر اینکه بسیاری از استدلالهای نهفته در این تکگوییها توسط آنچه در فیلم میگذرد تأیید میشود.
اگر دایی چارلز میگوید چارلی هیچ چیز از دنیا نمیداند و توی خیالات خود زندگی میکند، این درست همان چیزی است که از اوّل فیلم شاهدش هستیم: توهم و خواب و خیالی که چارلی و مادرش درباره هیولایی چون دایی چارلز دارند. و سرانجام این استدلالها هیچ جای فیلم توسط هیچ کس نفی نمیشوند، و در پایان فیلم چارلی با حالت تردید و اندوهی که ناشی از درست بودن این حرفهاست میگوید “میدونی، اون میگفت آدمهایی مثل ما نمیدانند در دنیا چه خبر است”. به هر رو نباید فراموش کنیم که این تمها ناشی از تمامیت فیلم ــ اعم از روایت و سبک دیداری-شنیداری آن ــ هستند.
جهل و دانایی (خواب و بیداری)
فکر میکنی خیلی چیزها میدانی چارلی؟ تو هیچی نمیدونی.
تمام فیلم به یک معنا درباره رسیدن به دانایی (کشف حقیقت: تلاش چارلی برای یافتن حقیقت درباره داییاش) و در جهل نگاه داشتن (کوشش چارلی برای ممانعت از آگاهی مادرش به ماهیت حقیقی دایی چارلز) است. و هیچکاک آشکارا میگوید با پنهان داشتن حقیقت و ندانستن است که باور به امکان خوشبختی و رؤیا امکانپذیر است. چارلی رؤیایی به مقطعی از فیلم تعلق دارد که حقیقت را نمیداند و اگر شهر سانتاروزا هنوز میتواند دایی چارلز به عنوان انسانی برجسته و سخاوتمند به خاک بسپارد، دلیلش این است که از واقعیت بیخبر است. روایت فیلم چارلز را چنان میکشد که جز جک و چارلی کسی به ماهیت او پی نبرد. تنها این گونه جهل است که ادامه زندگی عادی خانواده و شهر را ممکن میگرداند. اکثریت در جهل باقی میماند.
اما نگفته نماند که نادانی و جهل هم خوشبختی را تضمین نمیکند، چنانکه چارلی در ابتدای فیلم در فصل دوّم به خاطر دلزدگی از زندگی یکنواخت احساس خوشبختی نمیکند و در فصل ماقبل آخر فیلم معلوم میشود مادر چارلی هم (با وجود ندانستن حقیقت و با وجود اینکه در طول فیلم چنین به نظر میرسد که از تمامی کارهای خُرد روزانه مانند کیک درست کردن و شیرینی پختن و … لذت میبرد) در تمام مدت زناشویی از زندگی خود ناخشنود بوده است.
بعد از دانستن حقیقت باید “با واقعیت روبهرو شد”، آموخت چگونه باید با آن مبارزه کرد یا با آن کنار آمد.
موضوع راز، دانستن و ندانستن و کوشش برای کشف حقیقت، در کانون سینما و ادبیات پلیسی و جنایی قرار دارد و هیچکاک با نگاهی ژرفبین این خصلت روایی را به سطح تماتیک فلسفی ارتقا داده است.
ظاهر (زیبا و بسامان) و باطن (زشت و آشفته)
رونمای خانهها را که بشکافی، میبینی پشت خوکدونی است
آشنایی ما با سانتاروزا با نماهایی شروع میشود که از شهری بسامان و خوشبخت حکایت میکنند، اما در پایان، زمانی که ما چهره حقیقی سانتاروزا، به قول دایی چارلز “این شهر مهربان، مهماننواز، شهر خانهها و زندگی خانوادگی” را بهتر شناختهایم، حقیقت آن را جز آن تصور اولیه مییابیم: شهر بارِ “تیل تو” که پیشخدمتهایش دخترهایی مثل چارلی هستند، شهر آدمهایی که با کشتن یکدیگر در خیال تمدد اعصاب میکنند، شهر خانوادههایی که زنانش احساس خوشبختی نمیکنند و مردانش تنها باید کار کنند و جز این جایی در خانه ندارند و کسی از این زندگی زناشویی ارضا نمیشود، شهری که وسع کارمند بانکش اجازه خرید یک ساعت مچی را به آنها نمیدهد. اما در نگاه نخست هیچیک از اینها خود را نشان نمیدهد.
این موضوع در مورد یک صحنه هم میتواند صادق باشد. در بیشتر صحنههایی که در خانه میگذرند، پشت ظاهر معمولی زندگی روزانه خانواده، درامی، ماجرای خطرناکی در جریان است. زمانی که دو کاراگاه در هیئت دو خبرنگار به خانه نیوتون آمدهاند، در حالی که مادر خانواده با وسواس تمام درباره زمان درست شکستن تخممرغ صحبت میکند، جنگی پنهانی بین دایی چارلز و دو کاراگاه در جریان است. یا در صحنهای که چارلی در گاراژ به دام افتاده و در خطر مرگ است، داخل خانه همه به تدارکات معمول پیش از رفتن به مهمانی مشغولاند. این موقعیتها این حس را القا میکنند که به این ظواهر اعتمادی نیست و در پس هر چشمانداز زندگی روزمره، رویدادی خطرناک میتواند در جریان باشد. اینکه ما بسیاری از اوقات تنها این ظاهر را میبینیم، ناشی از همان ندانستن است. این گونه، تمامی رویدادهای زندگی معمولی حالتی خطرناک و ناامن پیدا میکنند. این ظواهر در عین حال شکننده هستند و هر آن میتوانند فرو بریزند و باطن (حقیقت) چیزها را در پس خود را به نمایش بگذارند. بسیاری موقعیتهای روایی فیلم و ریتم گذار از پرداخت معمولی به پرداخت تند (غیرعادی، فشرده) همین تضاد بین ظاهر امور و باطن آنها را بیان میکند.
مهار و از هم گسیختگی
این دنیا نیاز به مراقبت دارد (باید حواسمان بهش باشد)
آدمها میکوشند این ظاهر (این دروغ، این جهل، …) را حفظ کنند، اما گاهی افسار از دست میرود و همه چیز به بیسامانی و ازهمگسیختگی میل میکند. در بیشتر بخشهای فیلم شاهد تنشی هستیم که از بیم فاش شدن حقیقت و در پی آن از هم گسیختن سامان امور ناشی میشود. یکی از زیباترین لحظهها از این نظر جایی است که دایی چارلز کنترل خویش را از دست میدهد و با عصبانیت و خشونت روزنامه را از دست چارلی میقاپد (فصل پنجم). در این جا انگار لحظهای خویشتنداری نیرومند دایی چارلز از کف میرود و بیرون او آنچه را در درونش میگذرد نشان میدهد، همزمان ریتم فیلم سرعت میگیرد. اما او بلافاصله بر خود مسلط میشود و ریتم فیلم به حالت عادی برمیگردد. این خویشتنداری در خود شخصیت دایی چارلز بسیار قوی است؛ نمونه خوب آن را در فصل نخست میبینیم که از شنیدن خبر دو کاراگاهی که به سراغش آمدهاند، تکان نمیخورد، اما وقتی تنها میشود، واکنشی عصبی و پرخاشگرانه نشان میدهد.
این حالت مهار و کنترل گویی از آنجا ناشی میشود که سیر واقعی امور به سمت نابسامانی است و برای ممانعت از این کار باید مراقب آن بود و هوایش را داشت. تبارز تناقضی است بین امیال طبیعی و مهار اجتماعی.
بهنجاری و نابهنجاری
زندگیمون همین طوری میگذره و هیچ اتفاقی نمیافته
چارلی از زندگی روزمره، تکراری و یکنواخت، زندگیای که پدر و مادرش مظهر آن هستند خسته و دلزده است و از دایی چارلز به عنوان مظهر زندگی متفاوت و آرمانی (نابهنجاری)، دعوت میکند تا برای شکستن دور باطل این زندگی و “نجات” آنها به سانتا روزا بیاید. این زندگی معمولی و بهنجار که از آن به زندگی یا خانواده “متوسط” average و “متعارف” یا “نمونهوار” typical هم یاد میشود، با خانواده، فقر اقتصادی و کار کردن (جان کندن)، ملازم است. در حالی که زندگی دایی چارلز با تجرد، ثروت و هیجان و دوری از تکرار و روزمرهگی همراه است. زندگی بهنجار و روزمره با یکنواختی و فقدان هیجان و تخیل همراه است (برای گزیز از همین امر است که چارلی داییاش را که مظهر زندگی نامتعارف است به سانتاروزا دعوت میکند)، در حالی که زندگی نابهنجار تکراری و یکنواخت نیست و با هیجان همراه است. اهالی سانتاروزا هریک به شیوهای میکوشند این خلاء هیجان و زندگی محدود را به نوعی پر کنند: پدر چارلی و دوستش از راه غرق شدن در دنیای ادبیات پلیسی (که فیلمهای هیچکاک هم جزئی از آن هستند: هیچکاک در اینجا دارد درباره علت علاقه عموم به داستانهای جنایت و قتل و صفحات حوادث روزنامهها که به همین امور اختصاص دارند اظهارنظر میکند) و آن با غرق شدن در دنیای کتابها.
بیش از چارلی، جک مظهر زندگی متعارف و متوسط است و به این موضوع میبالد. (“خانوادههای متوسط” بهترین خانوادهها هستند. من خودم هم از یک خانواده متوسط هستم.”). او نماینده قانون هم هست؛ نماینده نظم. در حالی که دایی چارلز نماینده قانونشکنی و بینظمی است.
گذشته زیبا و امروز زشت
روزگار خوب گذشته، نه مثل امروز
دایی چارلز با حسرت درباره گذشته و روزهای خوب سخن میگوید، هرچند او درجای دیگری اعلام میکند که راجع به گذشته حرف زدن چه فایدهای دارد. در واقع او امکان بازگشت به این گذشته را نمیبیند و از این رو حرف زدن درباره آن را آزاردهنده مییابد و میکوشد از آن احتراز کند.
عشق و نفرت
او بیهیچکس اعتماد نداشت، از همه نفرت داشت، هرگز نمیتوانسته خوشبخت باشد.
عشق در دنیای سایه یک شک عملاً چیز ناممکنی است. تنها در یکی دو صحنه از همراهی چارلی و جک است که به امکان رابطهای از سر اعتماد و عشق باور میآوریم؛ بیش از همه در صحنهای که این دو در گاراژ به هم اظهار عشق میکنند. اما در همان صحنه، گفتوگوی آنها با بسته شدن در گاراژ قطع میشود و دایی چارلز در بیرون منتظر آنهاست. اما مهمتر از تهدید بیرونی این واقعیت است که این عشق با پذیرش بهنجاریت از سوی چارلی ممکن گردیده است، همان بهنجاریتی که با فقدان هیجان، با “متوسط” بودن همراه است. همانی که چارلی در آغاز فیلم از آن اظهار دلزدگی میکرد و مادرش بعد از یک عمر زندگی به آن شیوه خود را خوشبخت احساس نمیکند.
تقابلهای دوتایی فوق را میتوان در جدولی چنین خلاصه کرد:
جهل — دانایی
ظاهر — باطن
دروغ — راست
مهار و خویشنداری — افسارگسیختگی
“متوسط” یا “متعارف” (average) — نامتعارف
بهنجار — نابهنجار
قانون — قانونشکنی
تخیل — واقعیت
یکنواختی و تکرار — هیجان و تنوع
رویا — واقعیت
رویا — کابوس
فقر — ثروت
خانه (خانواده) — بیخانمانی (تجرد)
گذشته — حال
کودکی — بلوغ
بهشت — مار
فاوست — مفیستوفلس
حال حرف هیچکاک درباره این شبکه مناسبات معنایی چیست؟
اولاً هیچکاک به ما میگوید که دنیای چارلی معصوم و چارلز گناهکار کاملاً از هم جدا نیست. اولاً این چارلی است که به خاطر کمبودها و خلاء واقعی در دنیای خود، به خاطر اینکه این دنیای از ارضای او ناتوان است، دایی چارلز را برای نجات خود و خانوادهاش به سانتاروزا دعوت میکند. شاید خود دایی چارلز هم به سبب گریز از یکنواختی و زندگی “متوسط” و فقیرانه به قتل زنان بیوه ثروتمند روی آورده است. به عبارت دیگر نطفه دایی چارلز شدن در چارلی و امثال او هست.
دنیای سانتاروزا هم از دنیایی که دایی چارلز از آن میآید جدا نیست. خانم پاتر (زن بیوه ثروتمندی از اهالی سانتاروزا که قربانی بالقوه دایی چارلز است و به نحو زنندهای از او دلبری میکند)، بارِ “تیل تو” با فضای تاریک و دودگرفتهاش نیز به سانتاروزا تعلق دارند. علاه بر این شیفتگی اهالی سانتاروزا به دایی چارلز، به ثروت و ظاهر جذاب او، نشان از خودباختگی آن به دنیایی دارد که دایی چارلز از آنجا میآید. بازی با رابطه فراطبیعی بین اذهان چارلی و چارلز هم در خدمت نشان دادن همین بههمآمیختگی قرار میگیرد. در یک کلام حرف هیچکاک این است که هیولا از خود ماست.
هیچکاک نگاهی طنزآمیز به دنیای سانتاروزا دارد، به دنیایی که درک پاسبانش از قانونشکنی از نقش مقررات عبور و مرور فراتر نمیرود، در حالی که پشت گوشش مسئله مرگ و زندگی انسانها مطرح است، و زن خانهدارش مدام درباره شیرینیها و امور روزمره خانه حرافی میکند، در حالی قاتلی در خانهاش جا گرفته است. اما حس طنزآمیز هیچکاک با نوعی حس تراژیک نیز آمیخته است، از جمله در نگاهش به زندگی همین زن، یا به موقعیت دشواری که چارلی در آن گرفتار آمده است.
در واقع در هیچیک از این دو دنیای به همآمیخته (چارلی و دایی چارلز؛ سانتاروزا و شهر بزرگ؛ دنیای و قانون و دنیای تبهکاری؛ در یک کلام دنیای خیر و دنیای شر) از دید هیچکاک امکان خوشبختی وجود ندارد.
سایه یک شک از نگاهی دیگر فیلمی است درباره ارزشهای جامعه آمریکایی در دهه چهل و شکنندگی و ظاهری بودن ارزشهایی مانند کار، خانواده، پدر، و … را نشان میدهد؛ فیلم نشان میدهد که زندگی مبتنی بر این ارزشها تا چه اندازه از ارضا کردن نیازهای عمیق انسان ناتوان است. در خانواده نیوتون، پدر جایگاهی کاملاً حاشیهای دارد و با ورود مردی از آن دنیای دیگر، به معنای حقیقی کلمه دیگر جایی در خانه ندارد (دایی چارلز صندلی او را اشغال میکند و او به بیرون از خانه میرود). در این زندگی خانوادگی پدر هرچند محترم است، اما جذاب نیست و بین زن و شوهر رابطهای عاشقانه دیده نمیشود.
و سرانجام فیلم درباره بلوغ است: بلوغ جسمانی و روحانی چارلی. بلوغ به معنای چشم باز کردن بر واقعیات (بر روی زشت جهان) و کلنجار رفتن با موقعیتی دشوار به تنهایی است. بلوغ به معنای خروج از دنیای معصومیت و ورود به دنیای گناه است (چارلی آدم میکشد و این قتل هرچند ناخواسته و در دفاع از خود انجام میگیرد، اما نباید فراموش کنیم که او به مرحلهای رسیده بود که داییاش را آشکارا تهدید به قتل کرد)، خروج از دنیای تنهایی جنسی و پیدا کردن زوج.
Be the first to reply