کلاغ نوح: آزاد ماتیان

جشن آشتی‌کنانِ لب‌ها و فواره‌ها را انتظار می‌کشم شب آشتی‌کنانِ آوازهای روحانی و صدای وزش باد را در شاخساران. نسیمی را انتظار می‌کشم که بر گیسوان مخملی مِه دست نوازش بکشد تا پوستم مور مور و تنم از لذّت گرم شود. من نه حاجتی به نجات دارم، نه نیازی به گریختن از این شهر نفرین شده

در ستایش حکایت‌های پندآموز

هر بار که کسی را می‌بینم که بر فرصتی که از دست داده غصه می‌خورد یاد این حکایت می‌افتم. حکایتی که موضوعش اندرز است و مثل همه حکایت‌ها نتیجه‌گیری اخلاقی‌ دارد، یعنی خود اندرزی است. به یاد می‌آورم در دوره دبیرستان به شدّت از پند و اندرز بدم می‌آمد. دوستی داشتم که پخته‌تر از سنش بود و یک روز به من گفت “کمی نصیحتم کن، به نصیحت احتیاج دارم”. سخت به او توپیدم که “این […]

یک حس غریب: شعری از لئوناردو آلیشان

بیداری‌ام را امروز صبح حسّی احاطه کرده است مانند دریایی پیرامون جزیره تختخوابم. حسِّ از دست دادن چیزی جبران‌ناپذیر مثل بطری خالی شراب مثل نامه‌ای که داخل صندوق انداخته‌اند مثل یک هدیه وقتی بازش می‌کنی و چیزی می‌شود، مثل زنی آن گاه که یقین دارد دوستش دارند.  

دیاسپورا، کتاب، مهاجرت

حکایت پانصد سالگیِ کتابِ چاپی ارمنی حکایت بیمار سالخورده رو به موتی است که برایش جشن تولد می‌گیرند و بزرگش می‌دارند، امّا کسی حاضر نیست او را نگاه دارد و هزینه درمان و مراقبتش را بپردازد. کتاب چاپی فرزند کتاب دستنویس است و پدرِ کتاب الکترونیکی، فرزند نورسیده‌ای که به سرعت می‌بالد و می‌خواهد پدر را به کل از میدان به در کند. هم اکنون که این‌ها را می‌نویسم، در گوشه اتاقم دو کارتون کتاب […]

دوباره‌خوانی “ابله” داستایوسکی

دسته‌های اسکناسی که در میان شعله‌های آتش بخاری دیواری می‌سوزند. ضیافتی شبانه و مردمانی با چهره‌های غریب، بیشتر سفیدرو و چشم‌آبی، که پوتین با پا و لباس‌های گرم به تن دارند پیرامون بخاری. جوانی رنگ‌پریده در میان مهمانان. کوپه قطاری که او و یکی دیگر از مهمانان را به سن پترزبورگ می‌آورد. این‌ها همه چیزهایی است که از رمان ابله در نوجوانی به یادم مانده بود. تازه اطمینان ندارم این تصویرها از خواندن رمان در […]