زن حامله بود. بیست دقیقه بود جلوی ساختمانهای سازمانی، کنار بلوار پهنی که مرکز شهر را به فرودگاه وصل میکرد، منتظر تاکسی ایستاده بودند تا برای معاینه ماهانه به مرکز شهر بروند. آفتاب سوزان بر آسفالت، ردیف بوتههای گلمحمدی وسط بلوار و ساختمانهای چند طبقه سیمانی که آنها در یکی از آپارتمانهایش زندگی میکردند، میتابید. بیست دقیقه بود آنجا ایستاده بودند و بیست دقیقه بود که هیچکدام نه حرفی زده بود و نه به دیگری […]
دسته: داستان
چهارمین کتابِ ردیف چهارم
هیچ کدام از کتابهای قفسه کتاب اتاق واهان با کتابهای دیگر فرق محسوسی نداشت. قفسه پر بود از کتابهایی به رنگها و اندازههای مختلف. یک جا کتابی به خاطر اینکه بلندتر از کتابهای مجاور بود اندکی نظر را به خود جلب میکرد و جای دیگر، کتاب نازکی که روی عطفش چیزی نوشته نشده بود، چنان بین کتابهای دو طرفش فشرده شده بود که انگار گمنام و ناشناخته، برای همیشه فراموش شده باقی خواهد ماند. با […]
در آستانۀ در
دیگران که هیچ، اهل خانه هم نمیدانند که سه روز است به اتاق خواب گلدونه پا نگذاشتهام. صبح روز سهشنبه بود. از خواب که بیدار شدم کسی خونه نبود. مهدی به مدرسه رفته بود. صدای بستن در هال را شنیده بودم. مدرسهاش نزدیک است و تنها به مدرسه میرود. حتماً پیش از او زنم هم گلدونه را سر راهش به مهد کودک گذاشته بود. البته امروز صدای در آوردن رنوی قراضه را از پارکینگ نشنیده […]